شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

عشقی یعنی ...

عشق یعنی پاکی و صدق و صفا

خود شناسی حق شناسی از وفا

عشق یعنی دور بودن از خطا

بنده بودن خلوت دل با خدا

عشق یعنی نفس را گردن زدن

پاک و طاهر گشتن روح و بدن

عشق یعنی صیقل زنگار دل

دیدن اسرار غیب در جام دل 

ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین

                                                      آسمانی می شوم وقتی نگاهت میکنم 

عشق یعنی دستهایم ماله توست

چشمهای خسته ام دنبال توست

عشق یعنی ما گرفتار همیم 

دوستدار هم طرفدار همیم

هرچه میخواهد دلش آن می کند

میکشد مارا و کتمان میکند

عشق غیر از تاولی پر درد نیست

هرکس این تاول ندارد مرد نیست

آمدم تا عشق را معنا کنم

بلکه جای خویش را پیدا کنم

آمدم دیدم که جای لاف نیست

عشق غیر از عین و شین و قاف نیست 

آیا می دانید؟

 سالام به همه دوستان عزیز:دوستان برای تبادل لینک مطالب این صفحه را در وبلاگ خودتان قرار دهید.وبه وب لاگ پزشکی وجک ما نیز یه سری بزنید 

منبع : ارسالی از محمد

میدانید چرا ناپلئون همیشه از کمر بند قرمز استفاده میکرده و این که حکمت کمربند ناپلئون چیست ، این سوال برای خیلیها پیش آمده و جواب آن فقط یک جمله است : از کمربند قرمز استفاده میکرده تا از افتادن شلوارش جلوگیری کند

چرا روی آدرس اینترنت به جای یک دبیلیو، سه تا دبیلیو می‌گذارند؟ چون کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه

آخرین دندانی که در دهان دیده می‌شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی

چطور می‌شود چهارنفر زیر یک چتر به‌ایستند و خیس نشوند؟ وقتی هوا آفتابی باشد این کار را انجام دهند

اگر سر پرگار گیج برود چه می‌کشد؟ بیضی

چرا لک‌لک موقع خواب یک پایش را بالا می‌گیرد؟ چون اگر هر دو را بگیرد، می‌افتد

چرا دود از دودکش بالا می‌رود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد

شباهت نون سوخته با آدم غرق شده چیه ؟هر دو تاشونو دیر کشیدن بیرون


فرق باطری با مرد چیست؟ باطری اقلا یک قطب مثبت داره ولی مرد هیچ چیز مثبتی نداره

اختراعی که برای جبران اشتباهات بشر درست شده چیست؟ طلاق

چه طوری زیر دریایی بعضیها رو غرق می‌کنن؟ یه غواص میره در می‌زنه

ناف یعنی چه؟ ناف نمره صفری است که طبیعت به شکم بی‌هنر داده است

خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینکه اگه با آب نرفت پایین با پیچ‌گوشتی بره

اگه یه نقطه آبی روی دیوار دیدید که حرکت می‌کند چیست؟ مورچه‌ای است که شلوارلی پوشیده

بعضیها را چگونه برای همیشه می‌شود سر کار گذاشت؟ در دو روی یک کاغذ می‌نویسم: «لطفاً بچرخانید

چرا بعضیها همیشه 18تایی به سینما می‌روند؟ برای اینکه برای زیر 18 ممنوع بود

چرا بعضیها با دو دستشان دست می‌دهند؟ چون فرق دست راست و چپشونو بلد نیستند

چرا فیل از «سوراخ سوزن» رد نمی‌شه؟ برای اینکه ته دمش «گره» داره

متن های عاشقانه 2

MultiHoster
MultiHoster
MultiHoster
سوختم من رفیق...

مگر وعده بر ماندنت نبود...؟بر نوشتنت...

امشب همه ی اینجا عطر تو را دارد و داشت...

نمخواهی باور کنی...نه؟

بیا و بگیر و برو...

اگر می خواهی برو...فقط بیا وبگو خداحافظ...من لایق این نیستم؟

بیا و بگو...کوچولو خدانگهدار...

ببین...گریه امانم را برید...ببین...من می دانم می آیی...

می دانم سطر به سطر مرا می خوانی...

چه گونه اصرار دلم و التماس نگاهم را نمی بینی...

ببین...نفس هایم هم اضافه اند...

ببین...هق هقم همه را دیوانه کرد...

بیا عزیزکم...بیا ...

بیا و یک ثانیه باش و دوباره برو...

بیا...نمی گویم عاشق باش...نمی گویم در آغوشم بگیر...

بیا و مرا از این تردید دلم رها کن...

بیا من خرابم...بیا...بیا...من در ترک مداوم خودم غرقم...

بیا...بیا و فقط گاهی همین جا بنویس...

بیا...به خدا انصاف نیست...

بیا...بیا...عشقم نباش...دوستم باش...

بیا...من تورا تنها نگذاشتم...بیا...

ببین...من به تو محتاجم...به تو مبتلاام...ناچارم...دچارم...

بیا...تو را در همین حوالی حس می کنم...

بیا...بیا...زانوهایم شکست...بیا...

قول می دهم...تو بیا...

دلم شکست...بیا...

التماست میکنم...بیا...

فقط چند خط...

من قول می دهم بارانی باشم اما طوفانی هرگز... 

MultiHoster

ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

نوشته شده در پنجشنبه ششم فروردین 1388ساعت 20:2 توسط میترا | 4 دوست باوفا |
MultiHoster
ادامه مطلب ...

متن های عاشقانه

 

واقعیت های عشق
عشق اقیانوس وسیعی است که دو ساحل رابه یکدیگر پیوند میدهد
love is
wide ocean that joins two shores

زندگی بدون عشق بی معنی است و خوبی بدون عشق غیر ممکن
life whithout love is none sense and goodness without love is impossible

عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلند تر خواهد بود
love is something silent , but it can be louder than anything when it talks

عشق آن است که همه خواسته ها را برای او آرزو کنی
love is when you find yourself spending every wish on him

عشق گلی است که دو باغبان آن را می پرورانند
love is flower that is made to bloom by two gardeners

عشق گلی است که در زمین اعتماد می روید
love is like a flower which blossoms whit trust

عشق یعنی ترس از دست دادن تو
love is afraid of losing you

پاسخ عشق است سوال هر چه که باشد
no matter what the question is love is the answer

وقتی هیچ چیز جز عشق نداشته باشید آن وقت خواهید فهمید که عشق برای همه چیز کافیست
when you have nothing left but love than for the first time you become aware that love is enough

زمانی که همه چیز افتاده است عشق آن چیزی است که بر پا می ماند
love is the one thing that still stands when all else has fallen

عشق مثل هوایی است که استشمام می کنیم آن را نمی بینیم اما همیشه احساس و مصرفش می کنیم و بدون ان خواهیم مرد
love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it

مهر مادری 

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینموقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفمآخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
 
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
باغ زیتون داری انگاری میون چشمهات                   زنده می مونه مگه چیزی بدون چشمهات؟

 بد به حال اونکه می شه باز اسیر اون نگات          اون که می افته به دام چند و چون چشمهات

چشماتو از آبی دریا گرفتی یا درخت؟                           قاتی ِ سبزآبی ِ رنگین کمونه چشمهات!

 انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری گم میشه                 جنگلهای وحشی مازندرونه چشمهات! انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری مرده, نه؟               احتمالا میدون عاشق کشونه چشمهات!

چند تا عاشق کشتی اینجوری لبات قرمز شده؟            خون چند تا عاشقه روی کلون چشمهات؟

بد نگام کردی نگات مثل یه عاقل به سفیه                جونمو از من بگیر اما به جون چشمهات..

من همیشه مخلص اخمهای ناجور توام                   آخ....نمیفهمم چی میگی با زبون چشمهات

انگاری این شوخیام باز داره کار دستم میده                    آخه میبینم بازم لبریزه خون چشمهات

هر چی گفتم شوخی بود اما این جدی                        دوست داری یکی بیاد بله برون چشمهات

                                دوست داری یکی بیاد بله برون چشمهات

 

ادامه مطلب ...

اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان

اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان  


باز خواهم گشت!!!





حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد 


آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد


بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام


لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد


مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود


آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد

شهر را از تب بیماری من جایی نیست 


راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد

اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود 


جام اندوه تو مرا همره و همرام کرد




به شوق تو...

همچون شبنم روی برگ درخت باغچه ی خانمان

روزی آرام

در آرزوی دیدنت نشسته ام !

چشمان باطراوتم را با اشک های دلتنگی ام

پاک !

بر چهره ی زیبای تو دوخته ام !

پرنده ی زیبای من ،

ای ترانه ی زندگی ،

براستی با آن همه دلبستگی

با کدامین تاب و توان


دل از تو برکنم!!!



دوباره باز خواهم گشت

نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه

ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت

و چشمان تو را با نور خواهم شست

به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد

رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد

به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند

تقدیم به تمام عشاق و دردمندانی که در راه عشق فنا شدن


ادامه مطلب ...

افسوس

افسوس  

 

 

 

 

غمگین 

افراد غمگیـن به مهـتـاب نگاه میکنند تا غم از دلشان دور شود ، اما ای مـاه  امشب تو به خاطر بخـت من نـاراحتـی

 من امـید داشتم بخت خود را در تو ببینـم اما می بینـم که تو هم غبـار گرفته هستی ، بخت مرا نشـان نمی دهـد

 خورشـید لباس تیره ای از ابر پوشیده است ، لباس خوب فصل پایـیـز خورشـید همیشه ابری است

 بگذار تا جانم در طلب معشـوق فـدا شود زیرا  کاری  بهتری  از این نمی توانم انجام بـدم

 

 امشـب ای مـاه آسمانی آرامش ببـخش دل من هستی ، زیرا ای مـاه درد من و تو یکـی است

 

 تو ای کسی که برای رسیدن به معشوق دائم در حال حرکتی ، مثل من هیچ وقت آسایش نداشتی

 

هر شـب یک دامن اشک می باری مـاه ستـارگان و خورشـید پروین قطرات اشک تـو هستند

 

تا چه زمانی به این قـلـب غمگین سرکشی میکنی ای پرستو(معشـوق)

  ای معشـوق که با آمدنـت خبر از فصل بـهـار میدهی

 

- و نگاهـم

 مثـل یک حـرف دروغ

   شرمگیـن و فروافتـاده اسـت

 

 

- مـن از نهـایت تـاریـکی

  و از نهایت شــب حـرف مـیزنـم

 

- مرداب های الکل

   با آن بخـار گس مسموم

    انبوه بی تحرک روشنفکران را

      به ژرفــنـای خویـش کشـیدنـد

 

-عشــق ؟

  تنهاسـت و از پنجره ای کوتـاه

   به بیـابـان های بی مجنـون می نگرد

 

- افسـوس ، ما خوشبختیم و آرامیـم

  افسـوس ، ما دلتنگ و خاموشیـم

   خوشبخـت ، زیرا دوسـت میداریـم

   دلتنگ ، زیـرا عشــق نفـرینی سـت

بوی گندم مال مـن

هر چی که دارم مال تـو

یک وجب خاکــ مال مـن  

هـر چی می کارم مال تـو

اهل طاعونیه این قبیله مشرقیـم

تویی اون مسافر شـیشـه ای شهر فرنـگ

پوستم از جنس شبـه پوست تو از مخمل سرخ

رختم از تاوله تن پوش تو از پوست پلنـگ

نباید مرثیه گو باشیم واسه خاک تنـم

تـو آخر مسافری , خون رگــ اینجا منـم

تـن من خاک منه ساقه ی گندم تن تـو

تـن ما تشنه ترین , تشنه ی یک قطره آبـــ

-------------------------------------------------

بعد از 5 سـال !!!

ســکوت بهترین موهبت

مرگــ, گریــه,غــم

شادی چند لحظه ای در حالی که خودت می دانی که پوچ است

اما چه لذتی دارد در عین ناباوری

ای کاش برای چند لحظه شادی واقعی را احساس می کردی بدون پوچی ها

احساس سرمای ملایم را در یک وانت دم غروب کنار کوه جاده خاکی سفر به جوپار چقدر عـالی بود چقدر عـالی بود

حتی در خواب مهم نیست چون دوتایش گذراست اما در خواب لذتی دیگر دارد که در بیداری ندارد

به خــــــدا هنوز سرمایش را احساس می کنم امــــا

. . .

 

جک !جک !جک! در ادامه مطالب
ادامه مطلب ...

اعتراف می کنم ...

 

 

هنـــوز هـــــم شـــب های پاییزی

 

زیر چشمی به آسمان تاریک نگاه می کنم

 

و به چراغ های ریزش زل می زنم

 

شاید تو را میان آنها

 

دوباره ببینم ،

 

اعتراف می کنم ...

 

هنـــوز هـــــم شـــب های پاییزی

 

بوی تو و نفس هایت را

 

و تمام خاطراتت را

 

با تــمام وجـود

 

داخل ریه هایم می کشم

 

و بازدم ها را قورت می دهــــم

 

تا بیرون نرود

 

نه خاطراتت و نه افکارت ...

 

اعتراف می کنم ...

 

اعتراف می کنــــم ...

 

کـــه هنــــــوز ...

 

هنوز هم شبهای پاییزی

 

به تـــــو و بـه نـــگاه تـــو معتـــادم ...

به تو تقدیم میکنم تمام احساسات دورنم را که مشتاقانه تو را طلب میکنند .

 

 به تو تقدیم میکنم لحظه لحظه های دلتنگی ام را که به وسعت تمام روزهایی

 

 است که بی تو سرکردم . و به تو تقدیم میکنم عشق را که در تپشهای قلبم و

 

 دراشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم .

 

 این ارزشمندترین هدیه من به توست گوشه ای از قلبت پناهش ده و با

 

 خورشید مهربانی ات نگهبانش باش. همیشه در خاطرم خواهی ماند .

کسی چه می داند

 

شاید ، این قدر

 

همدیگر را دوست نمی داشتیم

 

اگر از دور به تماشای روح هم نمی نشستیم

 

کسی چه می داند

 

اگر آسمان ما را جدا نمی کرد

 

شاید این قدر

 

به هم نزدیک نبودیم ! 

  

 

آن گاه که چشم بسته

 

روی طنابی که یک سرش در دست تو بود

 

بند بازی می کردم

 

دریافتم که همیشه در عشق ...

 

مساله اعتماد بوده است میان چشم های بسته من

 

 و  دست های لرزان تو !!!

 

 

گفتند ستاره را نمی توان چید ... و آنان که باور کردند ...

 برای چیدن ستاره ... حتی دستی دراز نکردند ...

 اما باور کن ... که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره دست دراز کردم ...

 و هر چند دستانم تهی ماند ... اما چشمانم لبریز ستاره شد .

 

 

اعتراف مـــی کنم ... ادامه مطلب ...

زن شیشه ای قسمت آخر - گمنام

February 1, 2005


حالا از آن روز چند ماه و یا چند سال سپری شده بود.

اوایل پیشرفت شاخه ها کند بود. حتی دکتر باور کرده بود که رویش مرگ در او متوقف شده است و این وقتی بود که مرد کلامش گرم بودو نفسش هم. اما بعد پنجره باز شدو سوز سردی آمد.

انگار ملکهء برف ها داشت عبور می کرد که یک لایه یخ روی همه چیز را پوشاند.

روی دو زانو، آهسته به طرف کمدی رفت که در آن آلبوم عکسها بود، خاطره هایی چهار گوش.

آنها را در آورد و نگاهشان کرد. رنگ خوشبختی، آیینه و چراغ، ستاره و ماه، ریزش گلبرگها، چرخش گویها، تخم مرغ های رنگی، جامی پر از عسل، برگ های سبز، قرآن، حلقه ای با ستاره های روشن... حلقه گم شده بود. چرا؟ حلقه این اواخر گم شده بود. یک روز صبح بلند شده بود و دیده بود که حلقه اش نیست. رو به مرد کرده و گفته بود: "حلقه ام را ندیدی؟"
و مرد پوز خندی زده بود.

ـ کلاغی آمد و برد!

ـ کلاغ!

و زن از پنجره به بیرون نگاه کرده بود. کلاغی سر شاخه نشسته و او را می پایید.

ـ چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی ببردش؟

او پرسیده بود و مرد گفته بود: "دیگر دیر شده بود."

ـ دیر شده بود؟!

حباب شیشه ای هم شکسته بود، همان حباب شیشه ای که در آن شاخه ای حسن یوسف گذاشته بود و شاخه اش ریشه داده بود و ریشه ها بیشتر شده بودند، تا اینکه شیشه را سوراخ کرده و بیرون زده بودند. آب حباب ریخته و گل پژمرده شده بود.

زن ناامیدانه شاخه را در آورده بودتا در گلدان بکارد. اما حباب شکسته و دستش بریده بود و خون زمین را پر لکه کرده بود. خونی نه سرخ سرخ، که کبود.

و ساعتی بعد مرد گفته بود: "این گلهای بنفشه را چه کسی اینجا آورده؟"

حالا میتوانست دوباره به او تلفن کند. حالا که درد داشت خفه اش می کرد. کافی بود هفت شماره را بگیرد به نشانهء هفت ستاره در این تیرگی انبوه. بعد به او بگوید: "اگر می شه فقط همین امشب را زود تر بیا. به دوستهایت بگو که من منتظرت هستم."

باران روی شیشه، درختی با هزار شاخه کشیده بود. از پشت این شاخه ها دیگر نمی شد جایی را دید.

آخرین شماره را رها کرد. صدا را در گلو جمع کرد تا بگوید: "اگر آمدی چترت را..."

صدای نرم و زنانه ای در گوشی پیچید.

ـ الو بفرمایید... الو...

خواست بپرسد: "شما؟!"

صدای خندهء مرد پس زمینهء صدای زن بود.

ـ اگر جواب نمی ده، قطع کن. حتما مزاحمه، قطعش کن.

صدای بوقی ممتد. کمی به دهانهء گوشی نگاه کرد. بعد آن را سر جایش گذاشت. دستی به روی گلو، داغ و لزج... با فواره ای از خون خواند...

چه ماتمی است غمین بودن و نگرییدن
چه ماتمی است که چون شاخهء خزان دیده
در آفتاب و ز سرمای خویش لرزیدن

هر چه فکر کرد نتوانست نیم بیت اول را به یاد آورد. گر چه مهم نبود، دیگر مهم نبود.

بلند شد و با پاهایی برهنه راه افتاد. مردمک غرق اشک، در پناه یک شعاع باریک نور خیره مانده بود به او. آهسته، در سالنی که چون گهواره ای عظیم، در بالای ساختمانی بلند، به این سو و آن سو می رفت. پیش رفت تا به تختش رسید. روی آن افتاد. موها شلال و مواج، به اطراف ریخت. دستش را، دست خالی اش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.

ـ دیگر وقتش رسیده است.

نگاهش را به سقف دوخت. یک لبخند گیج، مثل پروانه ای بال زد و از گوشهء لبش گریخت.

صدایی گفت: "ترق!"

و یک شاخه، با لبه ای تیز پوستش را شکافت و بیرون زد.

دقایقی بعد سر زن به یک سو افتاد و نگاهش خیره به شاخه ای که مدام می بالید و همهء سالن را پر می کرد.

بر آن فراز، قلبش، آرام آرام، یاد مرد را گریه میکرد.

وقتی که تنها نشستم عاشق نبودی ببینی
در خویشتن می شکستم عاشق نبودی ببینی
وقتی خدا شاهدم شد در دادگاه صداقت
گفتم تو را می پرستم عاشق نبودی ببینی
بال دلم را شکستی اما در آن اوج غم نیز
از دام چشمت نرستم عاشق نبودی ببینی
وقتی که در شهر اندوه دروازه های دلم را
بر روی یادت نبستم عاشق نبودی ببینی
دل را شکستی گذشتم، از من گسستی گذشتم
در خویشتن می شکستم عاشق نبودی ببینی

☆☆دختر بارونی☆☆  

جنبه های مثبت زندگی

+ زندگی بر روی زمین بسیار پر هزینه است، اما در عوض هر سال یک سفر رایگان به دور خورشید را در بر دارد.

+ سالگرد تولد، زیبا و دوست داشتنی است؛ و هرچه تعداد آن ها بیشتر باشد، عمرتان طولانی تر است.

+ شادی از درهایی وارد می شود که شما حتی نمی دانید که آنها را باز گذاشته اید.

+ بیشتر ما در حالی در گور می آرامیم که هنوز آهنگ زندگی ، درونمان جاری است.

+ بعضی از اشتباهات، خنده و شادی بسیاری به دنبال دارند، اما نباید بیش تر از یک بار تکرار شوند.

+ گریه نکن چون دیگر گذشته، بخند چون بالاخره رخ داده.

+ ما می توانیم چیزهای زیادی از مداد رنگی ها بیاموزیم :

بعضی ها تیزند، بعضی ها زیبا ، بعضی ها کمرنگ، رنگ های همه شان متفاوت است...

اما آنها خیلی مهربان و صمیمی در یک جعبه در کنار هم هستند.

+ کسی واقعا شاد است که بتواند از مناظر زیبای عمرش لذت ببرد.

+ اگر روز خسته کننده ای را گذرانده ای بدان که همیشه کسی هست که به تو فکر می کند وتمام امروز را به یاد تو بوده است؛ و او، نزدیکترین است.

 

نوشته شده توسط آوا در شنبه 20 بهمن 1386 و ساعت 11:02 ق.ظ [+] | نظرات ( 3)
ویرایش شده در تاریخ شنبه 20 بهمن 1386 و ساعت11:02 ق.ظ
چیزهای کوچک

·       معمولا زمانی قدر موهبت های خود را می دانیم که آنها را از دست داده باشیم.

معمولا جمله متاسفم و اشتباه کردم را خیلی به تعویق می اندازیم .

گاهی اوقات به عزیزانمان آسیب می زنیم ،

آنهایی که در قلب ما جا دارند،

و اجازه می دهیم مسایل احمقانه زندگی ما را از هم جدا کند.

·       معمولا اجازه می دهیم

مسایل بی ارزش به ذهن ما رسوخ کند و معمولا دیر متوجه می شویم که کور شده ایم

و نیز ، نمی دانیم که به چه علت.

·       بنابراین اجازه بده دیگران بدانند تا چه اندازه در نظر تو اهمیت دارند

پیش از سپری شدن مدت زمانی طولانی فرصت را غنیمت شمار و حرف هایت را بگو 

معجزه عشق

عشق معجزه ای است که هر جایی یافت نمی شود. پس هر زمان که دو نفر عشق را در یکدیگر یافتند، این موارد را به یاد داشته باشند:

1- عشق همانند یک شاخه رز، ظریف و شکننده است. کوچکترین بادها می تواند باعث آزارش شوند. پس به خوبی از او محافظت کن.

2-عشق مثل خورشید است، هر وقت بتابد به وجودت گرما می بخشد.

3- عشق ممکن است برای همیشه و یا فقط یک روز مهمان تو باشد پس قدر و منزلتش را بدان.

4- عشق به کارهایت برکت و رونق می بخشد.

5- عشق احساس کمال را در تو تقویت می کند.

6- عشق می تواند تو را خوار و حقیر کند و نیز می تواند تو را قوی وبلند مرتبه سازد. پس در انتخاب عشق خوب دقت کن.

7- عشق دارای جلوه ای ملکوتی است که ما در رویاهایمان به دنبال آنیم.

8- در هر زمانی که عشق را جستی ، او را نگاه دار و میزبان خوبی باش.

مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید. تا معجزه ای شگفت انگیز را متوجه شوید. (این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است) 1. ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید. 2. چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید 3. به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند . 4. سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید. انگشت شصت نمایانگر والدین است. انگشت های شصت می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد. 5. لطفا مجددا انگشت های شصت را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند . این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند. 6. اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند. 7. انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهرهای عاشق هستند که برای تمام عمر با هم می مانند. عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند. انگشت شصت نشانه والدین است . انگشت دوم خواهر و برادر . انگشت وسط خود شما . انگشت چهارم همسر شما . و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است

توجه نکته خیلی مهم توجه وبلاگ از پست بعدی شروع میشه......این پست یه نکته است  

اول از همه کسانی که میان وب تشکر میکنم(چه نظر  میدن یا نمیدن و .............)

خیلی ها که بار اول میان وب به دلیل (مشکلات اینترنت ....شلوغی خطوط.....سرور ها.......)نمیتونند وب رو کامل باز کنند......

به همین دلیل من پست های صفحه اول رو ۶ تا گذاشتم و برای بقیه آرشیو درست کردم و اگه عکس ها باز نمیشه کافیه ر وی عکس کلیک راست کرده و show picture  رو بزنند

 (لازمه بگم که این عکسها هیچ جای دیگه ای به این شکل نیست چون من خودم اونها رو درست کردم  شاید عین اینها و مطالبش باشه  ولی عین عکس مختص این وبلاگ میباشد و ..........)

              لطفا برای دیدن سایز بزرگ عکسها روشون کلیک کنید

یه راه حل واسه باز کردن عکس های وبلاگم بهتون میگم.شما میتونید تمام عکس ها رو اینطوری باز کنید و کامل ببینید.وقتی وب تقریبا باز شد.......کالبد اصلی وب...هنوز عکس ها کامل باز نشده  شما کلید stop رو بزنید .یا کلید esc .......بعد از اون روی هر عکس کلید راست کرده و گزینه show picture رو بزنید تا عکس کامل باز بشه.

 فقط کافیه یک بار وب رو باز کنید تا دیگه مشکلی نداشته باشید تا زمانی که کامپیوتر مورد  استفاده رو disk  cleanup   نکنید 

        

                            

               اگه عکس دارید برام میل کنید تا با نام خودتون بزارم  ممنون میشم   

djmohammad75@gmail.com 

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم....
               تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...
                                تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...
           لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست و عریان ...
                     که از قلبم بر قلم و کاغذ میچکد
                  لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...
                                 لمس کن لحظه هایم را ...
                   تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم
          لمس کن این با تو نبودن ها را...
                                                       لمس کن ....

Click to View Full Size Image

          ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.

                 ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. 

                         ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن.

                     این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره. 

                 اگه این رو بفهمیم، هیچوقت برای تغییر دیر نیست

Click to View Full Size Image

           زندگی یک آرزوی دور نیست؛
               زندگی یک جست و جوی کور نیست
                     زیستن در پیله پروانه چیست؟
                         زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست
                                 گوش کن ! دریا صدایت میزند؛
                                        هرچه ناپیدا صدایت میزند
                                                جنگل خاموش میداند تو را؛
                                                        با صدایی سبز میخواند تو را
             زیر باران آتشی در جان توست؛
                     قمری تنها پی دستان توست
                           پیله پروانه از دنیا جداست؛
                                    زندگی یک مقصد بی انتهاست
                                             هیچ جایی انتهای راه نیست؛
                           این تمامش ماجرای زندگیست .

                    ***************************************

ای کسی که بدون تو زندگی را با همه ی زیبایی هایش برای لحظه ای هر چند نا چیز هم نمی خواهم

         ای کسی که زندگی را در چشمان بهاری ات معنا می کنم

کاش می دانستی این قلب کوچک و عطش زده ام چگونه با دیدارت بال و پری برای رهایی می یابد بدون تو برگی در خزان زندگی ام               برگی خزان دیده

در بهار زندگی برگی زرد و خشکیده که با کوچکترین تلنگری زندگی را بدرود خواهم گفت و رفتنت مانند طوفانی است که هرگز مرا بر روی شاخه باقی نخواهد گذاشت.

ادامه مطلب ...

ناگهان امد صدایی از میان
آن صدا بود غران چون دمان
ای ندای خوب من ای مهربان
دختر شیرین من با من بمان
از چه نالم جور تو یا ظالمان
وه چه زود پر میکشی از این جهان
من هنوزت آرزوها داشته ام
وز برایت هستی ام بگذاشته ام
از چه رو ترکم کنی ای مهربان
دخترم تنها نرو با من بمان
ای ندای خوب من بامن بمان
ای ندای خوب من با من بمان 

 


آن خس و خاشاک تویی 
پست تر از خاک تویی
شور منم نور منم
عاشق رنجور منم 
زور تویی
 کور تویی
هاله ی بی نور تویی
دلیر بی باک منم
مالک این خاک منم 

 

Image and video hosting by TinyPic

 

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت
بنشینم سر رو شانه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن
تو...اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی زیبا که تو را در آغوش
بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام
وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم اری من تو را دوست دارم
و عاشقانه تو را می ستایم .  

شاید اگر از زبانِ فردی بشنوید، که در عینِ دشمنی با چیزی، طرفدارِ آن نیز هست ، آن شخص را دیوانه، دو رو، فریبکار و یا نادان بدانید .حال اگر این تناقض و حماقتِ سیاسی را از سوی دولت و یا حکومتی مشاهده کنید، حتماً دلیلش فرصت طلبی، اختلال برانگیزی و سوء استفادهء سیاسی از سوی آن حکومت میباشد .عملکردهای حکومت و دولتِ انگلیس حداقل در موردِ ایران، نشانگرِ چنین روشی میباشد، " مرگ بر پادشاهی، زنده باد پادشاهی" .زنده باد پادشاهی، زمانیکه صحبت از حکومتِ خودشان است، و مبارزه با پادشاهی جهتِ استقرارِ یک حکومتِ جمهوریِ دست نشانده، زمانیکه صحبت از دیگر کشورهاست و این مسئله بوضوح در موضعگیری و دخالتهای انگلیس در ایران مشهود میباشد .شگفت انگیز نیست که به انگلستان، " روباهِ پیر " گفته میشود و همه میدانند که یکی از خصوصیاتِ روباه، فریبکاری و مکاریست .انگلستان شاید تنها حکومتیست که پهنای سرزمینش از حد و حدود و پیوستگیِ مرزی گذر میکند و توسطِ استعمار سیاسی و نظامی، بخشهای دیگری از این کرهء خاکی در قاره های دیگر را که هیچ پیوستِ مرزی با او ندارند، همچون استرالیا و ... ( در اقیانوسیه )، کانادا ( در آمریکای شمالی )، جزایرِ آرژانتینیِ فالکلند ( در اقیانوسِ آتلانتیک- آمریکای جنوبی )، ایرلند و .... ( در اروپا ) و ......، بخشی از خود دانسته و از اینرو خود را نیز بریتانیای کبیر مینامد .انگلستان هر کدام از این مستعمره ها را، بخشی از حکومتِ پادشاهیِ بریتانیای کبیر میداند، ولی چنانچه یکی از آنها از چنگالِ این روباهِ پیر نجات میابد، انگلستان با دخالتهایش از استقرارِ حکومتی پادشاهی در آن مستعمرهء نجات یافته جلوگیری نموده و سعی در تجزیهء آن کشور و استقرارِ یک نظامِ جمهوری میکند، یعنی " مرگ بر پادشاهی برای دیگران و زنده باد پادشاهیِ بریتانیای کبیر " !!!!!  ( نمونهء آن هندوستان میباشد که پس از نجاتش، بخشهایی از خود، همچون پاکستان، بنگلادش و ... را از دست داد ) .همچنین فراموش نکنیم که ثابت گردیده که پهناوریِ یک سرزمین ، تأثیرِ مثبتی چه از نظر پیشرفتِ تکنولوژی، اقتصادی، نظامی و ..... ، در رشدِ آن کشور را دارد و ازینروست که علاوه بر سعی در گلوبالیزه کردنِ جهان، مثلاً در اروپا با برداشتنِ مرزها، واحدِ پولِ مشترک و .... سعی در رشدِ اقتصادی و نظامیِ خود میکنند ؛روسیه نیز به همین دلیل سعی در حفظِ با چنگ و دندانِ جمهوریهای تصاحب شده در دورانِ کمونیست را میکند ؛ 


عشق یعنی شقایق ، یعنی نسیم

عشق یعنی مست گشتن از شمیم

عشق یعنی آفتاب بی غروب

عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ

عشق یعنی آرزو ، یعنی امید

عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید

عشق یعنی غوطه خوردن بین موج

عشق یعنی رد شدن از مرز اوج

عشق یعنی از سپیده تا سحر

عشق یعنی پا نهادن درحضر 


توی خاکستری روزهای تلاش و صبر به ْاْمید آغوش بی ریایت نمی شکنم.
در لحظات دوری و تنهایی به یاد حرفهای بی دروغت از هیچ تردیدی و شکی ایمانم را به صداقتت نمی بازم.
در تنهایی و دردهایت به یاد عشق بی دروغم خاکستری بمان کولی من.
هنگامی که دلت از تیرگی دل دیگران به درد آمد به یاد نگاه منتظرم سفید باقی بمان.
ما به امید فردای رنگی این روزهای سرشار از خاکستری را صبر می کنیم تا با بوسه ای گرم به آغوش بهاری جاودان آرام گیریم.
روزهای خاکستری را همراهت می مانم تا در لحظات بهاریت کنارم باشی.
این روزهای سفید و سیاه می گذرند و روزهای رنگی را مب گذرانیم.
خواهد آمد پس صبر کن کولی خسته ام...

ادامه مطلب ...

تا اطلاع ثانوی رسم عاشق کشی تعطیل  
   گریزی نیست از سوختن و من در ماورا،یک نگاه ، در پیله ای سوزانتر از خورشید  

بدینسان بی صدا در خویش می سوزم.

  و از آثار سوختن در میان حدقه چشمان تو با حسرتی تبدار سرود تازه ای از عشق می سازم.

    من از نقش تبسم های زخمی بر لبانم،و از عمق جراحتهای احساسم،که از زیبایی چشمان تو،

     در شعر من،بر جای مانده برای روح مغلوبم هزاران واژه زخم خورده و مجروح می سازم.

من از آغاز شب تا مرز صبح،با آیه های عشق در خلوت،تو را با شعر می خوانم.

   تو را تکرار کنان بر دفترم ترسیم می سازم.

    و از مفهوم نام تو،در آن تاریکی ممتد هزاران شعله کوچک و هزاران روشنک به یاد تو در 

     قلب شب تصویر می سازم.

       و آنگاه بی رمق با روشنک های خیالی،تا سحر بیدار می مانم.

      و من بی وقفه با فریاد تو را با شعر می خوانم.

                                                 تو در آن لحظه دلتنگی و تردید، درون شعرهایم می یابم.

        و این راهیست،برای لمس تو، میان واژه های بالغ احساس ....  

    

تا حالا دلت تنگ شده؟ آنقدر که از فرط دلتنگی نتوانی گریه کنی؟ و وقتی که دلت می خواهد گریه کنی

مدام چشمانت را بمالی و دریغ از یک قطره اشک، یا از دلتنگی بمیری و تا اشکت بخواهد سرازیر شود

یکی باشد که تو نتوانی در حضورش گریه کنی.یا آنقدر خدا خدا کنی که باران ببارد و تو بی چتر مسیری

را که هر روز می رفته ای،طی می کنی تا کسی نداند،اشک است یا باران.یا مدام دل دل کنی تا شب از

راه برسد و کسی اشکهایت را نبیند.مثل الان من که تا به ذهنم دلتنگی تو خطور می کند دلتنگ میشوم

و از فرط تنهایی نمی توانم گریه کنم. خوش به حالت که یکی هست که دلتنگ دلتنگی هایت شود

و مدام از خودش بیشتر نگران توست. خوش به حالت که کسی نیست تا دلتنگ دلتنگی هایش شوی 

 

من،
با،
تو و
تو.
یاد میگیرم من،
باور ما شدنِ،
دستمان را با تو.
یاد میگیرم من،
صبح و شب را باتو.
و پس از این دیدار،
من،
نه،
من،
نه،
که تو را،
جای خود می بینم،
در تب آینه ها.
من،
نه،
من،
نه،
که تو را،
جای خود میریزم،
به تن ثانیه ها.
جای من باش و
بتاب.
جای من باش و
بخند.
جای من سایه بکش.
جای من باران باش.
جای من هر چه که می خواهی باش.
جای من باش
که من،
اینچنین بودن را
به خودم یاد دهم.
جای من باش
که من
بودنم را با تو،
یاد دنیا بدهم.

در لبخند های سپید تو زندگی را پیدا کردم و از ذوق قطره قطره

   اشک هایم، تنهایی ام را ورق زدم .نمی خواهم تنها شاهد مردن

   یاس ها باشم که از سر سادگی می میرند و تنها همدم شان

   شب های تب دار خواب آلودگی است

   دوست داشتن فصل ششم سال است و من چه خوش خیال

   تقویم چهار فصل دلم را ورق می زنم. من حرف آخر الفبایم

   و حرف آخر بغض کهنه شکسته ای است از ندانسته های

   عالم..... من آن ستاره ای هستم که از آسمان زندگی تو پایین

   افتاده، من ستاره ای بی نور و تاریک که با چشمان دل انگیز تو

   پر نور می شود.... بیشتر از هر ستاره ای می درخشم در قلب

       دوست داشتنی تو  پس باور کن حقیقت وجودم را

توجه                                 توجه

با عرض معذرت از تمامی دوستان من تا ۵ تیر ماه بدلیل نزدیک شدن امتحانات پایان ترم نمیام ولی هر ۱۵ وز یکبار به قسمت نظراتم سر میزنم اونهایی که اومدن بهشون حتما سر خواهم زد برام (دعا) کنین

دلم غم دارد امشب کجایی تا به حرفهای این دلشکسته گوش کنی

بی تو دنیای من تاریکه تا کی این انتظار، لعنت بر این زندگی

بسه دیگه دارم دیوونه میشم شب و روزم فقط فکر کردن ِ به توست 

خواهش می کنم برگرد کنارم تا با تو بودن را احساس کنم

آخه نمی دونی انتظار یعنی چه شاید اگه میدونستی برمی گشتی

گوش کن حالا من بهت  می گم انتظار یعنی چه؟آره انتظار!

یعنی چشم براه ماندن ِ کسی که اصلا درک و فهم نداره ُ نمی تونه

داشته باشه . آه بد جوری دلم گرفته میخوام داد بزنم گریه کنم 

ببار ای باران ببار تا خیس شم ببار تا این خاطره های تلخ

شاید پاک بشن ای باران ببار که با باریدنت احساس آرامش

می کنم ببار شاید همه غمهای دلم از یاد برن چه کنم چاره ندارم

باید به این جور زندگی کردن ادامه بدم شاید روزی گذری از

 اینجا داشته باشه و حرفهای دلم رو بخونه می نشینم و منتظر

 آن روز میشم امیدوارم هیچوقت تو انتظار نکشی   

زمانی برای بدست آوردندت هیچ احساسی نداشتم  

شاید به خاطر دلایلی که من وتـو می دانیم نه خــواننده این

 مطلب  نمی توانستیم آرزوی رسیدن به یکدیگر را

داشته باشیم اما اکــنـون خــود آمده ام تا با احساسی که در

 وجودم هست بگویم دوستت دارم و مطمئن باش

 همیشه در قــلـبــــم خواهی بود منتظر یک کلام توام تا اینکه

 از زبانت بشنونم که مرا دوست داری ای بهترینم

 امیدوارم هیچ وقت از هم دور نشویم اما نــگـــرانــــم البته این

 نگرانی بی دلیل نیست،خود می دانی ،میخواهم

 تــــرا در آغـــــوش گرفته و آن گیسوان قشنگت را نوازش کنم

و از درد ُ دلهای که سالهاست در سینه دارم

بگویم و با تمام وجــــودم فریاد بزنم ُ گریه کنم و با آن دسـتهای

 نازنینت مرا نوازش کرده و اشکهایم را پاک کنی

 تــنــهایــی برایم خیلی سخته تا کی باید این تنهایی را تحمل

کنم دیگه تاب و توان تنها ماندن را ندارم پس هیچ

 عـــذر و بـهــانــه ای نیار که  فقط مال منی ای کاش از درونم

با خبر بودی که دیوانه وار این دل برای رسیدن ِ به

 تو در حال تـپـیــدن هست خـنده هایت هر شب و روز در گوشم

می پیچد با خنده ات می خوابم ُ بیدار میشم آخه

 اون خـــنـــــده ها روی دو لب قشنگت جاریست و من همیشه

 آن خنده را دوست دارم بیا تا با هم بودن را

 احـــســــاس کنیم بیا ای نـازنـیـنـم ای بهترینم ای هم زبانم

     بیا تا ترا درآغوش گرفته و به خواب ابدی برم  

               «««   دوستت دارم  »»»                        


فقط به خاطر تو N که برام خیلی عزیز هستی آپ می کنم

خیلی سخته که یکی بهت بگه زندگی برام معنا نداره و تو هم نتونی براش کاری بکنی

خیلی سخته که کسی رو که خیلی دوست داری بدونی که زندگی براش سخته

خیلی سخته که کسی برات خیلی عزیزه بهت بگه .....

خیلی سخته برام که نتونم برای بهترین کسم کمکی بکنم

ای خدای مهربان از تو می خوهم که خودت کمکش کنی و سلامتی اش را بهش برگردانی

ای خدای مهربان ترا همیشه شکر گزار بوده ام و خواهم بود

پس باز از تو می خواهم که سلامتی اش را بهش برگردانی

التماس دعا

هیچکس را برای این آپم خبر نکردم هیچ کس ازم ناراحت نشه از همتون معذرت میخوام

 

+ حک شدیکشنبه پنجم آبان 1387ساعت 6:13 بعد از ظهر توسط ღ.•**•.ღعــلی حــــیــــدرپـــورღ.•**•.ღ | 102 قــطـره بــاران


        ســــــــــــلام       ســـــــــــــلام         ســــــــــلام             

         

میدونین چی شده اگه بگم وای چی میشه

خوب باشه میگم دارم کم کم بزرگ میشم

آره دارم میرم که پیر بشم آره درست حدس

زدین تولدمه وای بیست و چهار سالگیم هم

تموم شد راستی همه دعوتین ها یادتون نره

یه وقت نگین که منو برای تولدت خبر نکردی

از همین الان میگم که امشب مهمون منین

بیا این هم کیک تولدم

www.alibazargane.blogfa.com

 

به به چه کیکی امیدوارم خوشمزه باشه

کسی گلایه نکنه ها اگه یه وقت کم و کاستی

هست به بزرگی خودتون ببخشین هر کی بهش

کیک نرسه این پایین هم گذاشتم بیایین بخورین

 

ای کاش برای  آخرین بار ترا هم در این تولد

می دیدم وهیچ آرزویی به دل نداشتم برگرد

تا برای آخرین بار ترا در آغوش بگیرم و از

زبان تو تولدت مبارک را بشونم ای بهترینم

برای آخرین بار برگرد تا با تو بودن راحس کنم

کاش هیچ وقت ترا از دست نمی دادم وقتی

رفتی در دلم خندیدم گفتم بی خیال خودش

 بر میگرده اما حالا اون دلیکه می خندید داره

همون جا گریه میکنه برگرد تا بازم بگم دوستت دارم

ادامه مطلب ...

از دل نرود هر آنکه از دیده برفت

تا تو رفتی همه گفتند :

 

TinyPic image

 

 

 

از دل برود هر آنکه از دیده برفت

 

و به ناباوری و غصه من خندیدند

 

آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی گشت

 

کاش می آمدی و می دیدی

 

که در این عرصه دنیای بزرگ

 

چه غم آلوده جداییهایست

 

و بدانی که ........

 

از دل نرود هر آنکه از دیده برفت 

TinyPic image

 

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

                                           

                     ولی آهسته تر گویم خدایا بی اثر باشد 

بی تو من چه کنم

TinyPic image

بی تو من چه کنم !

رفتنت موچ غریبی است که در دل می شکند بوی تو گرمی یک احساس است

مهر تو خنده تو ماتم از دست رفتن تو ای خدا می شنوی

عاقبت نامه های دل سر به کجا خواهد برد

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست

خو کرده ام قفس رو میل رها شدن نیست

باز امشب به یاد تو به یک ستاره خیره می شوم

شاید ستاره تو باشی و ما رادر احساسی که نسبت به تو دارم تسلا دهد.

حقیقت زنگی عشق به تو در کابوس ها و رویاهاست .

هر ستاره شبی است که از تو دارم آسمان چه پر ستاره است

با آب پیمان بستم که جز با تو و در پناه تو با یاد تو از آب نگذرم

با آب پیمان بستم که جز تو هرگز به دیگری دل نبندم .

احساس رفتن و از دست دادنت همچون پرواز عقابهای آهنین در آسمان لاینتناهی

عمرم

همیشه با بغض و گریه همراه بوده است

ادامه مطلب ...

به امید خدا به امید داشتن لیلی و مجنون ها ،شیرین و فرهاد ها

عاشقانه ترین عبارات برای ابراز عشق

    وفادار و عاشق باشید .

مردم در همه جای دنیا عاشق می شوند، از عشق دست می کشند یا در عذاب عشقند. عبارات عاشقانه به شما کمک می کند تا عمیق ترین افکار و احساساتتان را در زمانهایی که کلمات به راحتی بر زبانتان جاری نمی شوند، ابراز کنید. در اینگونه مواقع علیرغم تمام تلاشتان برای پیدا کردن کلمات و جملات، هیچ کلمه ای به ذهنتان نمی رسد.
ممکن است ذاتاً یک نویسنده یا شاعر به دنیا نیامده باشید، درست است. اما توانایی انتخاب دارید. پس بهترین و زیباترین عبارت عاشقانه را انتخاب کنید که حرف دلتان را به عزیزتان برساند تا او بفهمد که در عمق ذهن و قلبتان چه می گذرد.
وقتی کلمات به یاریتان نمی آیند، اجازه بدهید عبارات عاشقانه کمک حالتان باشند. اجازه بدهید عبارات عاشقانه به شما کمک کند افکارتان را به زیبایی بر صفحه کاغذ نقاشی کنید.
چه برای کارت تبریک روز ولنتاین باشد، چه برای سالگرد دوستی یا ازدواج، یا نامه ها یاایمیل های عاشقانه، اگر نمی دانید چه بگویید و چه بنویسید، اصلاً نگران نباشید.
با عبارات عاشقانه عشقتان را جاری کنید و ببینید که این جملات چطور به کارت، نامه یا پیام شما جان می بخشد.

چرا همین امروز امتحان نمی کنید؟
10 نمونه از بهترین عبارات عاشقانه
1) "ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم." – سام کین
2) "من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛ اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت." – جولیا رابرتز
3) "دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی، به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم." – ناشناس
4) "زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است." – آنتونیو دو سنت اگزوپری
5) "در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیار طولانی است و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد." –هانس نوون
6) "عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید." –کی نودسن
7) "اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر مثل کف دست بود." – ناشناس
8) "بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیستند—باید آنها را با قلبتان احساس کنید." –هلن کلر
9) "این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند." – فرانکلین پی جونز
10) "اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست." – هرمان هسه

سلام.

اول از همه از تمام کسانی که در این مدت نتوانستم جواب محبت هاشون را بدم

 شرمندم و امیدوارم منو ببخشن.

خوب دیگه بریم سر مطلب امروز:


این اپ سخنان مادری است که فرزند جوان خود را  از دست داده و به همین دلیل در قسمت نامه های

عاشقانه قرارش دادم.

واقعا زیبا و دلگیره

خودتون بخونید و نظر بدید

عشق به قدرت یا قدرت عشق؟

اگر فرصت داشتم ، دوباره کودکم را بزرگ کنم

به جای آنکه انگشت اشاره ام را به طرف او بگیرم

در کنارش انگشتانم را در رنگ فرو می بردم

و برایش نقاشی می کردم.

اگر فرصت داشتم،...

به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر بودم

بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم

سعی می کردم درباره اش کمتر بدانم ، اما بیشتر به او توجه کنم

به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دیدن را با او تمرین می کردم

از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم

در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتری خیره می شدم

بیشتر در آغوشش می گرفتم و کمتر او را به زور می کشیدم

کمتر سخت می گرفتم و بیشتر تاییدش می کردم

اول احترام به خود را در او می پروراندم و بعد ساختن خانه و کاشانهرا

و بیشتر از آنچه عشق به قدرت را یادش دهم

قدرت عشق را یادش می دادم

عشق،شما را همچون یک دسته ی گندم در آغوش می کشد.

آنگاه شما را می کوبد تا از پوسته در آیید و عریان شوید

و در غربال میکشد تا رهایی یابید.

و آسیابتان می کند تا مانند برف سفید شوید.

و با اشک هایش خمیرتان می کند تا نرم گردید.

آنگاه شما را به آتش مقدس خویش می سپارد،

تا نان مقدس و آسمانی شوید.

عشق، این کار ها را با شما می کند تا اسرار دل هایتان را درک کنید،

و با این ادراک پاره ای از قلب زندگی گردید.

اما اگر بیمناک شوید و تلاشتان در عشق تنها برای آسایش و لذت

محدود باشد،

پس بهتر است که برهنگی تان را بپوشانید،

و از خرمن گاه عشق بیرون آیید،

و وارد جهانی شوید تا همچنان بخندید ،

اما نه با همه ی خنده هایتان

و بگریید ،اما نه با همه ی اشکهایتان.

عشق چیزی جز خودش نمی دهد و چیزی جز از خود نمی ستاند.

عشق چیزی ندارد و نمی خواهد از آن دیگری باشد،

زیرا به خود بسنده است.

اما شما!

هرگاه عاشق شوید مگویید :

(( خداوند در قلب ماست))

بلکه بهتر است که بگویید:

((ما در قلب خداییم)).

و هرگز گمان مبرید که می توانید بر عشق چیره شوید،

زیرا اگر محبت در شما شایستگی بیند، بر راهتان چیره می شود.

عشق خواسته ای جز به کمال رساندن خویش ندارد.

اما چون عاشق شوید ، خواسته هایی ویژه باید داشته باشیید،

خواسته هایتان چنین باید:

آب شوید

و همچون جویباری جوشان بر گوش شب نغمه سر دهید

و در آخرین پیچش مهر،

از اندوه خبر دهید

ادراک حقیقی شما در سودای دل عاشقانه زخم می زند،

و خونتان با خورسندی سرازیر می گردد.

با فلبی بالدار در هنگام سحر بیدار شوید

و برای روز عاشقی سپاس گویید.

به هنگام نیمروز آسوده باشید.

و با خویشتن مناجات کنید

و شامگاه با سپاس به خانه باز گردید

آنگاه

برای معشوق از ته دل نیایش کنید

و سروده ی ستایش را بر لب هایتان نقش بندید

و بخوابید!


 
نویسنده مهدی

  20 پیام


نامه عاشقانه 5
ارسال شده در چهارشنبه بیست و سوم آبان 1386 - 12:45
 
به .... عزیزم

وقتی که بر خلاف توقعات ما ،کسی یا چیزی،ما را مجذوب میکند

نباید تعجب کنیم.قانون کلی این تجاذب گاهی چنان در طبیعت

مستتر است که توقعات ما به آن مربوط نیست.

به هر ترتیب که هست محبت من تو را جذب میکند . یقین بدار

تمام قلب ها مثل قلب شاعر آفریده آفریده نشده است.ضعف و

شدت در تمام اشیا مشاهده می شود پس هیچ کس مثل من ،

تو را دوست نخواهد داشت. از پشت یک ورقه کاغذ،آهن ربا را

تکان بده.سوزنی کهروی کاغذ است تکان می خورد.

علاقه های دور دور با قلب همین حال را دارند. تو هم از پشت

پرده ها به من دست تکان می دادی.

در این صورت به قلب و مقدار حساسیت اشخاص نگاه کن.

از این جاست که می توانی در آن قلب پناه جویی .

....!میل داری امتحان کن.تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان.

مسلم خواهد شد که قلب مبدا همه چیزها است و هیچ کس

مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد.

بعد از آلان نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن:

غالب اشخاص خوش لباس و خوش هیکل را خواهی دید که

بد جنس ،بی محبت و بی وفا هستند. پس به دستی دست بده

که دستت را نگه دارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.

موج های دریا، که در وقت طلوع ماه و خورشید این قدر قشنگ

و برازنده است،کی توانسته به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟

ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است ،تمام گلها روی

آن قرار گرفته اند.

بیا!بیا! روی قلب من قرار بگیر.

 

ادامه مطلب ...

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
Why do you like me..? Why do you love me?
I can't tell the reason... but I really like you
You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
How can you say you love me?

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
Proof ? No! I want you to tell me the reason
Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
because your voice is sweet,
because you are caring,
because you are loving,
because you are thoughtful,
because of your smile,

من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،

the girl felt very satisfied with the lover's answer
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
The Guy then placed a letter by her side
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
No! Therefore I cannot love you
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
Because of your smile, because of your movements that I love you
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
Does love need a reason?
NO! Therefore!!
I Still LOVE YOU...
true love never dies for it is lust that fades away
Love bonds for a lifetime but lust just pushes away

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
Mature love says "I need you because I love you"
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"

"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه" 

کوئیز زیر از چهار سؤال تشکیل شده که به شما خواهد گفت آیا برای این که یک مدیر حرفه ای باشید، شایستگی لازم را دارید یا نه. سؤال ها مشکل نیستند. در مورد هر سؤال اول سعی کنید خودتان پاسخ بدهید و بعد پاسخ را بخوانید تا ببینید درست جواب داده اید یا خیر.

1- از شما خواسته شده یک زرافه را در یخچال قرار دهید. چطور این کار را انجام می دهید؟


درب یخچال را باز می کنیم. زرافه را داخل یخچال می گذاریم و سپس درب آن را می بندیم. هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا شما از آن دسته افرادی هستید که تمایل دارند مسائل ساده را خیلی پیچیده ببینند یا خیر!


 2- حال از شما خواسته شده یک فیل را در یخچال قرار دهید. چه می کنید؟


 آیا پاسخ شما این است که درب یخچال را باز می کنیم و فیل را در یخچال می گذاریم و درب آن را می بندیم؟ نه! این درست نیست! پاسخ صحیح این است که درب یخچال را باز می کنیم. زرافه را از یخچال خارج می کنیم. فیل را در یخچال می گذاریم و درب آن را می بندیم. این سؤال برای این است که مشخص شود آیا شما به نتایج کار های قبلی خود و تأثیر آن بر تصمیم گیری های بعدی تان فکر می کنید یا خیر.


3- شیرشاه یک کنفرانس برای حیوانات جنگل ترتیب داده است که به جز یک حیوان، همگی حیوانات در آن حضور دارند. آن یک حیوان غایب کیست؟


اگر پاسخ داده اید که اسکار برادر کوچک شیرشاه حیوان غایب است باز هم اشتباه کرده اید. یادتان رفته که فیل الان در یخچال است؟ پس حیوان غایب این جلسه باید فیل باشد! هدف از این سؤال این است که حافظه شما در به خاطر سپردن اطلاعات سنجیده شود. اگر تا این جا به سؤالات پاسخ درست نداده اید نگران نباشید. هنوز یک سؤال دیگر مانده است.

4- باید از یک رودخانه عبور کنید که محل سکونت کروکودیل هاست. شما قایق ندارید. چه می کنید؟


خیلی ساده است! به داخل رودخانه پریده و با شنا کردن از آن عبور می کنید. کروکودیل ها؟ آن ها الان در جلسه ای هستند که شیرشاه ترتیب داده! هدف از این سؤال این است که مشخص شود آیا از اشتباه های قبلی خود درس می گیرید که دوباره آن ها را تکرار نکنید یا خیر!

 
ادامه مطلب ...

گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.


در تصویر زیر پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد

در تصویر بعدی پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا  شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد


لحظه ای که  متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند:


در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد:


باور کنید دیدن و گذاشتن این عکس ها واسم خیلی سخت بود.خیلی آدم دلش می گیره؟قبول دارید؟



درسی که آرتور اشی به دنیا داد

قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد

ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :  

چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :  

دردنیا  ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند

 ۵میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند

۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند

۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند

۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند

۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال

وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟

 


 
نویسنده مهدی

  6 پیام


همه ما چهار زن داریم
ارسال شده در پنجشنبه چهاردهم آذر 1387 - 20:14
 
 

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
 

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

 

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

ادامه مطلب ...

-:- شیطنت های عاشقانه مادرانه -:- به نام خدای مهربون سلام راستش نمیدونم تا حالا به این قضیه فک کردید یا اصلن درگیرش شدید که وقتی مادرامون یه خورده سنشون میره بالا... یه جوری میشن... خیلی سخت میخندن... خیلی سخت موردی هست که بهش علاقه نشون بدن... یه جورایی میشن... عوضش شکننده تر شدن و... نمیدونم شاید شما تا حالا با این موضوع برخورد نکردید... اما این قضیه خیلی منو مشغول کرده از یه طرفم میگم ... خدایی من چقدر دختر ناسپاسیم... این همه روزایی که مادرم همیشه سعی میکرده منو خوشحال کنه... منو از زندگیم راضی نگه داره... حالا که دیگه اون شور و نشاط جوونی رو نداره... من چرا هیچ کاری براش نمیکنم میخواستم ازشما دوستای گلم بپرسم... شماها فک میکنین برای اینکه مادرمون رو شاد کنیم... چه کارایی باید بکنیم خواهشن شعار ندین که همین که بچه ی خوبی باشیم کافیه... من مطمئنم که کافی نیست... اسم بحث رو گذاشتم شیطنت های عاشقانه تا ماهایی که ادعامون میشه عاشق مادرمونیم بیایم و یه چن مورد از اون شیطنت های عاشقمون رو بگیم... راه کار بگید... حداقل مسیر رو نشون بدید... راستی... ممکنه بحث خانوادگی بشه! اگه این جوری شد... از مدیر محترم میخوام که منتقلش کنن... ممنون به به... بالاخره چن نفر پیدا شدن که عشقولانه هاشون رو با مامانی هاشون بگم چشمان منتظر گرامی ممنون.... واقعن این نکته ای که گفتین خیلی موثره... اینکه بگیم دوسش داریم.... خدایی خیلی هم سخت نیست.... این دوست دارم گفتن هم میتونه خیلی شیطنت ایجاد کنه ها.... میگید؟ یا خودم بگم؟ در مورد وقت گذاشتن هم 100 درصد موافقم... مثلن بشینین و ازش بپرسین چجوری شد که با بابایی ازدواج کردین... ماماااااااااااان... عاشق شدی؟ بعد با رغبت و کلی اشتیاق بشینین و به حرفش گوش بدین... من که این قدر این داستانا رو شنیدم از خود مامانم الآن بهتر بلدم..ههههه.... اما خب بشنوید.. سعی کنین خاطرات شیرین زندگیشو براش زنده کنین... مثلن روز تولد خودتون.. به جای اینکه منتظر باشید مامانی براتون هدیه بخره... براش یه دسته گل قشنگ بگیرید و بهش بگید مامانی ممنون که منو وارد این خونه ی خشگل و خوب کردی.. ممنون که بهم زندگی دادی... ممنون که 9 ماه مواظبم بودی..ممنون که کلی درد و رنج کشیدی.... مامانی ممنون که مواظبم بودی تا من 20 سالم بشه ... ماچ... خدایی راست میگم... این کار فک کنم خیلی اثر داشته باشه... مطمئنن بعدشم یه عالمه گریه خواهید کرد..هوم! خدم فکک نم این کارو بکنم... تولدمم نزدیکه... حتمن این کارو میکنم... راستی این گریه هه که گفتمااااااا اثرش از صد تا خنده ی الکی بیشتره... وای خدا چقدر ایده ی جالبی بود... خودم خوشم اومد.... هوم گویا جان.... به به.. مرسی کدبانوووووووو.... بابا دست راستت رو سر ما.... ههههه.. آفرین..خوب کاری میکنی... کلن خلاقیت تو آشپزی خیلی خوبه...یه چیزی به ذهنم رسید... منتها الان نمیگم... یو هاهاها... بزار دوباره میام مامان من که فقط از درس خوندن من خوشش میاد و دوست داره من با یه زبون دیگه هم صحبت کنم و دوست داره قد بلند باشم و دوست داره حتما یه سفر اروپا هم برم البته بعد از مکه . منم قراره این کارا رو انجام بدم . البته بعضیاش داره انجام میشه . حالا مادربزرگ پدریم دوست داره من موهام رو به قول خودش چتری بزنم . بهش میگم اوه اوه " عزیز ؟ منو چه به این کارا ؟ " اون میگه : آخ قربونه اون زلفای پسرم بشم . منم میگم بابا عزیز جون دست بردار . میخوام بگم مادر بزرگم فقط از تیپ و قیافه من خوشش میاد البته دوست داره یه جنتلمن هم بشم . خیلی روحیه شادی داره . منم هی اذیتش میکنم تا اونو بخندونم .

محققان می گویند: راز پیشگیری از نابینایی در سال های پیری، در زعفران نهفته است.   
محققان طی بررسی های خود نشان دادند که مصرف روزانه زعفران در غذا به تولید سلول های حساس چشمی، که برای دید ضروری هستند، کمک می کند.
به گزارش تایم آو ایندیا، مطالعات انجام شده بر روی حیوانات نشان می دهد که یک رژیم غذایی حاوی زعفران می تواند از چشم ها در برابر آسیب های ناشی از نور درخشان خورشید محافظت کرده و پیشرفت بیماری های ژنتیکی مانند التهاب رنگدانه ها را کند نماید.
این محققان همچنین دریافتند زعفران تاثیر مفیدی در افراد مبتلا به تخریب ماکولای چشم وابسته به سن دارد که شایع ترین علت نابینایی در کهنسالی است.
دانشمندان اکنون در حال آزمایش های بالینی بر روی افراد مبتلا به تخریب ماکولا وابسته به سن هستند.
سیلویا بیستی مجری این تحقیقات از دانشگاه لا آکویلا می گوید:" به نظر می رسد زعفران خاصیت هایی در حفاظت از بینایی دارد.
وی افزود: اکنون تلاش داریم سازوکار آن را دریابیم، اما ظاهرا زعفران مانع از مرگ سلولی می شود.
زعفران ویژگی های آنتی اکسیدانی زیادی دارد.
همچنین به نظر می رسد این ماده ژن های اسید چرب غشای سلولی را تنظیم می کند و همین امر موجب انعطاف پذیری سلول های بینایی می شود. 

اتحادیه اروپا روز یکشنبه سرکوب تظاهرات در ایران را محکوم کرد و گفت که به هر گونه آزار و ارعاب کارکنان دیپلماتیک سفارتخانه هاى خود در تهران پاسخ مشترک و قاطع خواهد داد.
به گزارش رادیو فردا کارل بیلت، وزیر امور خارجه سوئد، که کشورش از روز چهارشنبه ریاست دوره اى اتحادیه اروپا را بر عهده مى گیرد، گفت: حکومت ایران در داخل و خارج ضعیف شده است.
وى اظهار داشت: «روشن است که رژیم(جمهوری اسلاممی) در تلاش است تا با سرکوب شدید، موقعیت خود را حفظ کند. اما نمى تواند این حقیقت را پنهان کند که این یک رژیم ضعیف شده است و مشروعیت آن هم در داخل و هم در خارج از دست رفته است.»
وزیران امور خارجه اتحادیه اروپا روز یکشنبه در جزیره کورفو یونان گردهم آمدند تا استراتژى خود را در قبال ایران پس از اعتراض هاى گسترده خیابانى دو هفته اخیر روشن کنند.


ادامه مطلب  

از زمانی که معلوم شد شرکت زیمنس در سال ۲۰۰۸ تازه‌ترین فن‌آوری کنترل ارتباطات را در اختیار دولت ایران گذاشته است، بسیاری از سیاستمداران کارشناس امور ایران در آلمان نیز بر این باورند که این شرکت از مرز خود تخطی کرده است.

انتقاد احزاب محافظه‌کار

 کریستیان روک، سخنگوی سیاست توسعه‌ی حزب سوسیال مسیحی آلمان می‌گوید: «اگر زیمنس تجهیزاتی به ایران صادر کرده باشد که برای سرکوب مخالفان رژیم این کشور مورد استفاده قرار گیرد، من نمی‌توانم با آن موافق باشم».این تنها دیدگاه روک در حزب سوسیال مسیحی آلمان نیست. ادوارد لینتنر، نماینده‌ی پارلمان و وزیر مشاور پیشین این حزب نیز معتقد است که اگر زیمنس دست به چنین معامله‌ای با ایران نمی‌زد بهتر بود و باید در سیاست تاکنونی خود تجدیدنظر کند.مخالفت سیاستمداران آلمانی، به حزب سوسیال مسیحی محدود نیست. فیلیپ میسفلدر از حزب دمکرات مسیحی آلمان می‌گوید: «این در خدمت منافع آلمان نیست که از دیکتاتوری در ایران ـ به هر صورتی که باشد ـ حمایت کند».یکی دیگر از نمایندگان محافظه‌کار پارلمان آلمان، شرکت زیمنس را مورد خطاب وجدانی قرار داد و گفت: «کاری که کردید درست نبود».


ادامه مطلب 


اگر به فرد معتاد به چشم یک بیمار نگاه کنیم، که واقعیت هم همین است، خواهیم فهمید او نیز باید از یک رژیم غذایی مناسب استفاده کند تا هرچه زودتر بتواند با بیماری خود مبارزه کند و آن را شکست دهد.

تغذیه درست فراموش نشود
1- ویتامین‌ها مهم ترین جزء در رژیم غذایی افراد معتاد هستند و در این میان ویتامین‌هایA ،C و E به عنوان ویتامین‌هایی که برای بهتر عمل کردن سیستم دفاعی بدن ضروری هستند، نقش اصلی را ایفا می‌کنند.

2- ریزمغذی‌هایی همچون روی، کروم، منیزیوم، سلنیوم و گلوتامین، وضعیت سیستم دفاعی بدن را بهبود می‌بخشند و یک فرد معتاد باید از حیث این ریزمغذی‌ها به طور کامل تامین شود.

3- از ویتامین‌های گروه B همچون B1،B2 ، B6 و B12 غافل نشوید، زیرا عملکرد صحیح دستگاه‌هایی همچون سیستم عصبی و سیستم بینایی در گرو مصرف کافی این ویتامین‌هاست. همچنین ویتامین‌های گروه B در کاهش کرختی، دردهای عضلانی، خستگی و فشارهای روحی- روانی، نقش مهمی را ایفا می‌کنند.

4- رژیم‌های غذایی سم‌زدا انواع مختلفی دارند، اما عمدتا توصیه می‌شود یک رژیم غذایی مناسب و سرشار از سبزی‌های خام، آب فراوان،‌ میوه‌ها و لبنیات مانند ماست مصرف شود و از غذاهایی همچون گوشت قرمز و محرک‌ها،‌ تا حد امکان پرهیز شود.

5- مصرف پروتئین برای یک فرد معتاد الزامی است. عضلات فرد معتاد تخریب می‌شوند، در نتیجه باید یک وعده غذایی حاوی گوشت سفید مانند مرغ و ماهی در غذای روزانه این افراد گنجانده شود.

6- روزانه بین 3 تا 4 لیتر آب بنوشد، زیرا سم‌زدایی کاملا وابسته به مصرف مایعات فراوان است و نباید بدن دچار کم‌آبی شود.

7- فرد معتاد در معرض ابتلا به یبوست است، به همین علت مصرف سبزیجات تازه، نان‌های سبوس‌دار و میوه‌های پرفیبر همراه با پوست نباید فراموش شود.


ادامه مطلب

 

آیا واقعاْ می خواهم ؟ آیا واقعاْ می خواهی ؟!

حتما تا حالا برات پیش اومده که چیزی رو از ته دلت و با تمام وجودت بخوای. آرزویی که ذره ذره وجودت نیاز به  داشتنشو فریاد می زنه. همون آرزویی که دلت به خاطرش می تپه . به امید رسیدن بهش نفس می کشی , تو  رویاهات همیشه دنبالشی. همون که دلیل زنده موندنته .

همون رویایی که بزرگترین امیته . قشنگترین رویا ی تو رویای سوگلی تو بالاترین امیدت واسه زنده موندن بالاترین  دلیلت واسه تلاش کردن.

همون چیزی که اگه بدونی یک ساعت از عمرت مونده , تموم آرزوت اونه که بهش برسی . خواستنی از جنس  آتش اشتیاق , سوزان و ملتهب , مثه نیاز یه ماهی به آب برای حیات. عین نیاز زندگی به امید برای نبریدن و  تلاش.

حسی که تو رو به ادامه دعوت می کنه , تشویقت می کنه و بهت انرژی می ده. چیزی که برای خواستنش تردید نداری , اون طور می خواهی که نرسیدن بهش برات زجره , رنجه , عذابه, و رسیدن بهش واست بالاترین شوق و لذتی که می تونی تصور کنی.

هر چیز نهایی داره , بهای خواسته تو چقدره؟ چه بهایی داره. بهای خواسته تو چقدره؟ چه بهایی واسه دریافت خواسته ات بپردازی ؟ از چه چیزارزشمند  و عزیزی واسه رسیدن بهش می گذری و مایه می ذاری؟

واسه رسیدن به همو ن رویای شیرینی که نمی تونی فراموشش کنی , نمی تونی جاشو با هیچی پر کنی . اون چیز مقدس و عزیزی که قلب و روح و جسم و تموم وجودت خواهش رسیدن به اون خواسته است. چند بار ناخواسته  تو محاصره ابرهای تیره تردید  و نا امیدی صدای تو گوشت زمزمه کرده , افسوس ,حیف که نمی شه , کاش ممکن بود, اما ممکن نیست. همون صدایی که گاهی جرات تلاش و تجربه ثمره تلاشتو ازت می گیره.

و یه روز ممکنه به خودت بگی و ببینی , تحت تاثیر اون صداها نا خوانده , تو از یاد بردی . خواستنی که از عمق وجود باشه , نتونستن و نشدن سرش نمی شه , مگه بچگی هاتو از یاد بردی, که وقتی یه عروسک یا یه ماشین پشت ویترین اسباب بازی فروشی چشمتو می گرفت هیچ منطقی پاهای معصومت واسه گذشتن از اون خواسته مردد نمی کرد.

تو اون عروسک یا ماشین رو می خواستی , اون طور می خواستی که هیچ منصرف نمی شدی. اون طور پاش وامی ستادی که صاحب اول و آخرش فقط خودت بودی!

چطوری اون لحظه نمی شه و نمی تونم و حالا بعدا پدر و مادرت رو نمی فهمی و قبول نمی کردی؟

اون طور اونو نی خواستی که نشدن برات بی معنی بود. تکان نخوردن و سفت و سخت استادن و پافشاریت جلوی اون اسباب بازی تا لحظه که بهش برسی رو از یاد بردی؟

چطوری یادت رفته خواستن, نتوانستن رو نی پذیره, اشتیاق رسیدن به یه آرزوی قلبی نتونستن و نشدنو نمی فهمه , خواستن فقط یه معنی داره اونم توانستنه؟!!

چطور شد که امروز ما بدون این که متوجه بشویم. نخواستن رو با نتوانستن عوضی گرفتیم؟ چون به درستی پی نبردیم اون جا که نتوانستیم

به سبب این بود که واقعا نخواسته بودیم. اگر فقط بخوای و باور کنی که بهش می رسی کل قانونمندی های کائنات همسو با تو می شه.خواستن به تو نیرو و انرژی می ده که تموم درهای بسته رو به روت باز می کنه و تو رو با تلاشی تجهیز می کنه که با قدرتی عظیم فقط رو یه نقطه متمرکز شده که بی شک تو رو به کامیابی می رسونه مهم ایمان و اعتقادت به خواستته , خواستن رویایی که فکر رسیدن بهش , عشق و  تقلا و تلاش رو در تو

 زنده و صد برابر می کنه  همون که تو رو مشتاق تلاش می کنه.

اگه چیزی که تو رو به تلاش کردن تشویق می کنه همون شعله داغ اشتیاقه , دیگه هیچ مانعی تو رو نمیترسونه , هیچ نگرانی دلت رو نی لرزونه , همه خواسته هات توی یه هدف جمع می شه او هدف اولویت اول و شماره یکی که همه چیز تابع اونه. و اگه چیزی هست که این جور می خوایش و این قدر برات عزیزه هیچی مانع رسیدنت به اون نمی شه.

هیچ قدرتی تاب ایستادن مقابل خواسته قلبی تورو نداره. اگه عشقت به آرزو و هدفت در اون حد متعالی و بالای خودشه , اگه آرزوی رسیدن به خواسته ات اون طور تو رو بی تاب و بی قرار می کنه که شب و روز بهش فکر می کنی , از همین حالا تو رو می بینم که به خواسته ات رسیدی و اگه بهش نرسی مقصر فقط خودتی.

هر چه خواسته تو متعالی و بزرگ تر باشه باید بهای بیشتری روی براش بپردازی پس اگه به خواسته ات نرسیدی یا اون قدر برات ارزش نداشت و نمی خواستیش که همپای بهاش براش خرج کنی و سختی و رنجش را واسه رسیدن به گنجش به جون بخری یا تو روزمرگی و بطالت زیر خروارها یاس و ترس دفنش کردی و واسه تبرئه خودت وقتی یادش افتادی فقط سری از افسوس تکان دادی و گفتی افسوس که رویای من شدنی نبود.

یادت باشه هیچ قدرتی غیر از خودت نمی تونه مانع رسیدن به خواسته هات بشود. وقتی با بی رحمی به نا امیدی و یاس اجازه می دی رویا تو را ازت بدزده و با خودش ببره وقتی خودت واسه دفاع از رویات جلوی ترس هات نمی استی از کی توقع داری برات این کار رو بکنه ؟ وقتی اون خواسته برات اون قدر ارزشمند نبوده که بهای لازم رو بپردازی چطوری توقع داری اونو به رایگان و به سادگی به دست بیاری و به سادگی طعم شیرین رسیدن به آرزوی قلبیتو بچشی؟

و چه غم  انگیز است کهیه عمر فقط به خاطر ترس تو زندگی در جا بزنی که اصلا دوستش نداری , اون زندگی ای که با روحیات و خواسته ات  تو هیچ تناسبی ندارد و فقط به خاطر این که جسارت ترکشو نداری به خاطر این که جسارت کنار گذاشتن ترستو از یاد بردی و به طعم تلخ اشتباه عادت کردی تحملش می کنی.

کی یادت داد معنی زندگی محدود به تکرار عادت هاست؟ اخرش چی؟ جاذبه این تکرارهای بی اراده حداکثر تا چند سال دیگه دوام دارد؟

بالاخره تاریخ انقضا اونم می رسه؟

گاهی به سبب ترسی که بهش چسبیدیم حتی متوجه نیستیم ترس از یه اتفاق ممکنه خیلی وحشتناک و زجر اور رخداد اون اتفاق باشه و مثه یه عمر تحمل رنج واقعی به خاطر ترس از رنج احتمالی اینده کسی چه می دونه اگه با تموم وجودت برای رسیدن به رویات تلاش کنی چی پیش می آید؟ یه نگاه به دیروزت بنداز, اگر راضیت کرد جا پای دیروزت بذار اگه غمگینت کرد , اگه اون قدر رنجت می ده که حتی دلت نمی خواد به مرورش برپردی دیگه اشتباه دیروز رو تکرار نکن.

اگه دیروز و امروز و فردات تو سیاهی و غم  و غصه مثل همن , کوتهی از خودته که هنوز به خودت نیومدی و هوشیار نشدی و نخواستی و فقط نخواستی تا بتونی به بهترین ع تغییرش بدی زندگی بی لطفی که فقط از سر عادت به تکرارش ادامه مشغولی ارزش زندگی کردن  داره؟

ادامه مطلب ...

دل من از جنس شیشه
این که رسم عشق نمیشه
تو دروغ میگی همیشه تو دروغ میگی همیشه
تو با لبهات دروغ میگی دروغگو دروغگو
تو با چشات دروغ میگی دروغگو دروغگو
دروغگو آی دروغگو حرفهات و باور ندارم
عاشقم وچیکار کنم راهی به آخر ندارم
کاشکی به جای خوشگلی یه ذره با وفا بودی
به جای این حرفهای پوچ به ذره بی ریا بودی
یه روز میگی عاشقی و تورو همینجوری میخوام
یه روز میگی برو برو فقط ازت دوری میخوام
دروغگو آی دروغگو حرفهات وباور ندارم
عاشقم وچیکار کنم راهی به آخر ندارم
دل من از جنس شیشه
این که رسم عشق نمیشه
تو دروغ میگی همیشه تودروغ میگی همیشه
بیا یه بار تو چشم من نگاه کن دروغگو
خودتو از رنگ وریا جدا کن دروغگو
یه روز تو عاشق میشی باز عزیزم
فردا از این رویی تو باز به اون رو دروغگو
دروغگو آی دروغگو دروغگو آی دروغگو
منو دیوونه کردی با اون کمند گیسو
دروغگو آی دروغگو دروغگو آی دروغگو
دل منو شکستی با اون دو چشم و ابرو
باز اومدی که با کلک اسیر دامم بکنی
خدا به دادم برسه میخوای که خامم بکنی
تا که می فهمی غاشقم نامهربونی میکنی
امروز میگی تورو میخوام فردا فراموش میکنی
دروغگو آی دروغگو حرفهات و باور ندارم
غاشقم و چیکار کنم راهی به آخر ندارم 

همه جا قلب منو اسیر سایه میکنه
چشم من برای تو همیشه گریه می کنه

همه جا قلب منو اسیر سایه میکنه
چشم من برای تو همیشه گریه می کنه

بارون میاد تو کوچه میشینه پشت شیشه
درست مثل روزی که رفتی واسه همیشه

ای آرزوی قلبم امشب بگو کجایی
پوسیدم از غم تو تو غربت و تنهایی
خسته از این جدایی

بی تو چه ها کشیدم در حسرتت عزیزم
به انتها رسیدم
اگه از غصه شکستم یه گوشه نشستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

ساده نشستم یه گوشه شکستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود
به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود

من که از خدا به جز تو چیز دیگه ای نخواستم
هر چی هست فدای عشقت
من فقط تورو میخواستم

کاش می شد حتی یه بار از تب بوسه هات ببوسم
باتو من یه باره دیگه لب شادی رو بوسم

اگه از غصه شکستم یه گوشه نشستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

ساده نشستم یه گوشه شکستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود
به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود

اگه از غصه شکستم یه گوشه نشستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

ساده نشستم یه گوشه شکستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

به من بگو عزیزم بی من کی هم صدات
دلم گرفته امشب فاصله ها زیاد

کدوم عاشق میبوسه اون دست مهربون
تو چشم تو میبینه مهتاب آسمون

تو خلوت کوچه ها سرت رو شونه ی کیست
گلایه ای ندارم این بازی زندگیست

اگه از غصه شکستم یه گوشه نشستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

ساده نشستم یه گوشه شکستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود
به خدا برای تو بود همه چیز فدای تو بود


اگه از غصه شکستم یه گوشه نشستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم

ساده نشستم یه گوشه شکستم
هستی مو باختم وعشق تو ساختم 

چشمای من دنبالتن همیشه
بمن بگو که اخرش چی میشه
میسوزم از عشق تو کاش بدونی
دلم تو سینه دیگه جا نمیشه
یار بلا دزد دلا گل اندام
دلبر خوش قدو بالا گل اندام
خوشگل ترین خوشگلا گل اندام
رند حسود ناقلا گل اندام
مگه نمیگن که دل بدل راه داره
هر عاشقی تویه دلی جا داره
مگه نمیگن هرکی تو عشق یه رنگه
هرجابره هزار هواخواه داره
اره بخدا به عشق تو اسیرم
دلتو بذار دوباره جون بگیرم
همه میدونن نگو که بمن نگفتی
گناه توست اگه از عشق بمیرم

یار بلا دزد دلا گل اندام
دلبر خوش قدو بالا گل اندام
خوشگل ترین خوشگلا گل اندام
رند حسود ناقلا گل اندام
هرچی میگم باز میگیری بهونه
یار منی دنیا اینو میدونه
ناز میکنی میپرسی دوسم داری
بچه نشو عاشقتم دیونه
ترو بخدا کمتر تو اطفار بیا
عاشقتم یه کم با من را بیا
همیشه من به دیدنت اومدم
یکبار تو هم سرزده اینجا بیا
یار بلا دزد دلا گل اندام
دلبر خوش قدو بالا گل اندام
خوشگل ترین خوشگلا گل اندام
رند حسود ناقلا گل اندام
اشوه گری نه
تو دلبری نه
از تک تک ستاره ها خوشگل تری
چشمای من دنبالتن همیشه
بمن بگو که اخرش چی میشه
میسوزم از عشق تو کاش بدونی
دلم تو سینه دیگه جا نمیشه
مگه نمیگن هرکی تو عشق یه رنگه
هرجابره هزار هواخواه داره
کشتی منو اقد تو غوغا نکن
تو عاشقی منو تو رسوا نکن
دلم حسوده اونو ازار نده
پیش رقیبم خودتو جا نکن
یار بلا دزد دلا گل اندام
دلبر خوش قدو بالا گل اندام
خوشگل ترین خوشگلا گل اندام
رند حسود ناقلا گل اندام
یار بلا دزد دلا گل اندام
دلبر خوش قدو بالا گل اندام
خوشگل ترین خوشگلا گل اندام
رند حسود ناقلا گل اندام
گل اندام

رهگذر خسته

گریزی نیست و باید آنرا بعنوان یک حقیقت غیر قابل انکار قبول کرد  ، اینکه عمر دارد با چنین سرعتی میگذرد و به پیش میرود . وقتی داشتم به تاریخ اخرین مطلبم نگاه میکرم ، باورم نمیشد که چنین زمانی با چنین سرعتی گذشته است . اما گذشته و بازهم دارد با همان سرعت پیش میرود .

بارها برای خودم نوشتم و پاک کردم و عوض کردم و در آخر در جایی ذخیره کردم ، اما هیچ کدام در این مدت در این صفحه ظاهر نشدند ، تا اینکه گفتم بذار ببینم اصلا کسی جواب سلامم را میده یا دیگه فراموش شده ایم ...

حالا هر چی که هست ، کم یا زیاد ، دیر یا زود ، بالا یا پایین ، روزگار برای خودش میرود و ما هم شاید در گوشه ایی و حاشیه ایی ، مشق روزگار سیاه میکنیم تا چه پیش آید ...

 

دوره زمونه خنده داری شده ،

حتی برفها هم دیگه برف نیست ...

 

هیچ وقت برای سلام کردن دیر نیست ...  

 

ساقه شکستن شیوه طوفان است

نسیم باش و نوازش کن ... 

زائری بارانی ام آقا به دادم میرسی ؟ بی پناهم خسته ام تنها بدادم میرسی ؟ گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام ضامن چشمان آهوها بدادم میرسی ؟ من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرا بدادم میرسی ؟ میلاد امام رضا ( ع ) مبارک باد ... رفته بودم کنسرت مانی رهنما ، رضا یزدانی ، مهران مدیری و عصار . بعد از مدتها دیدن دوباره عصار و فواد و خواندن هر چند محدود چند آهنگ دوباره منو با خودش برد به اون قدیما ، به آخرین کنسرتشون در چند سال قبل در سالن میلاد و یاد دوست عزیزی که همیشه با هم همراه بودیم و میرفتیم و با هم میگفتیم و میخندیدیم و می رفتیم و می امدیم . بهانه خوبی بود برای رهائیدن بغضی قدیمی ... تبلیغ میکنه : جودی ابوت بدون سانسور ...!!! حالا مگه چه خبر بوده ؟!!! بری زیر بارون و اونقدر راه بری که خیس خیس بشی ، فارغ از همه چیز و همه کس . بشوری و بریزی دور این همه باید و نباید لعنتی و دست و پاگیر را . نفس بکشی و تا میتونی هوای ناب خداوندی را بدی داخل این کالبد خسته و تشنه تا سیراب بشه از ان چیزی که کیمیاست این روزها . این بارون ادمو دیوونه میکنه ... بر مبنای آمار های جهانی ایران از نظر وبلاگ نویسی بعد از امریکا و کویت در رتبه سوم جهان قرار دارد و وبلاگ های فارسی در دنیا مقام سوم را دارا هستند و تهران لقب پایتخت وبلاگ دنیا را بخود اختصاص داده است ... احسنت به خودمون ... !!!! ایو جایی خوندم : همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدا راز گفتن به خدا که هیچکدام را ثمر آنقدر نباشد که بروی ناامیدی در بسته را باز کردن ...

ازعشق ِ تو تا ابدیت

از غمِ عشق تو بیمارم و میدانی تو,داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو,خونِِِِ دل از مژه میبارم و میدانی تو,از برای تو چنین زارم و میدانی تو, از تو حدیثی نشنیدم هرگز .. 

 



+در دریای طوفانی در قایقی شکسته در تاریکی مطلق گرفتار بودم و به هر سویی امواج خروشان مرا می کشاند ، تو آمدی و با قایق محبت و عشق مرا نجات دادی و با خود به سرزمین عشق بردی ، بر من روح زندگی و عشق را دمیدی و گل زیبای عشق را در قلبم کاشتی گلی که هیچگاه پژمرده نمی گردد تویی ستاره درخشانم، تویی گل زیبایم ، از عمق وجودم و از پس کوچه های روح وجانم واز جوی های جاری به قلبم دوستت دارم، عشق مهربونم روزعشق را به تو ستاره درخشان زندگیم تبریک گفته و عاشقانه دوست دارم . 
 



+با تو من باغی از بهار شدم از کنج دیوارهای سیاه و خاکستری از پس چشمهای همیشه ابری و دل کویری بیرون آمدم تو با حضورت در چنین روزی قلب کویریم را سیراب نمودی و با تو من زیبا گشتم و قدرت پرواز یافتم ، تو نوری هستی که هیچگاه در زندگیم خاموش نخواهی شد با تو من به اوج رسیدم با تو من جنگلی هستم سرسبز، گلستانی هستم پر از گل، بی تو من شمعی خاموش و خزان ریزان و سرد و غمگینم ، یکسال دیگر بگذشت سالی که سر شار از تبلور نور عشق و امید و آرزوهای به یاد ماندنی در برگ خاطرات دفترعشق و زندگی افزوده گردید خاطراتی بسیار شیرین و دلچسب و فراموش نشدنی .
مهربونم همه هستی من عاشقانه دوست دارم 

تولدت مبارک



+بدون تو خورشید دیگر در نمی آید و زندگی برای همیشه تاریک و سرشار از غم هست برایم ای همدم من بدان که ثانیه برایم بی تو باز می ایستد تپش های قلبم دیگر شنیده نمی گردد تاریکی همه وجودم را در برمی گیرد اگرتو نباشی زندگی هیچ معنا و ارزشی برایم ندارد و بدون تو من میمیرم طنین صدایت ، آواز تپش های قلبت زیباترین و قشنگترین صدای زندگی من هست ، ای همه هستی من دوست دارم .

+زیباترین صدا فقط صدای تپش قلب تو هست و با شکوه ترین روز ،روز تولد تو هست روز تولد تو روز میلاد عشق پاک هست شب میلاد تو شب ارمغان زیبایهاست ای همه هستی من تولدت مبارک
ادامه مطلب ...

انتظار

آخر ای عشق به دادم نرسیدن تا کی

عطش آلود تو را جام ندیدن تا کی

من که چون سایه به دنبال توام در همه حال

پس از این شاخه به آن شاخه پریدن تا کی

شاه خوبان شدی و روی ز ما پوشیدی

چون سلیمان شدن و مور ندیدن تا کی

روز اول که به عشق تو گرفتار شدم

چون الف بودم، چون دال خمیدن تا کی

دوستان کوهکنی پیشه‌ی هر روزه ماست

مثل فرهاد به شیرین نرسیدن تا کی

 محمدکشاورز... 

بدون چشم تو آری همیشه ویرانم

به شاخه‌های شکسته به سایه می‌مانم

تو آن سخاوت سبزی که انتظارت را

همیشه پنجره در پنجره پریشانم

به چشم مؤمن مردم گناه من این است

که با تمام وجودم تو را مسلمانم

چگونه بی تو دل من نجات خواهد یافت؟

منی که بی‌نفس تو غریق طوفانم

شبی برای سکوتم ترانه می‌خوانی

و من به یمن صدای تو سبز می‌مانم

فریب آیینه‌ها را نمی‌خورم هرگز

بیا برای رسیدن تو باش پایانم  

 زندگی همین است...

استادی در شروع درس..لیوانی پراز اب را به دست گرفت. ان را بالا گرفت تا همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادن تقریبا 50 گرم . استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان اب راچند دقیقه همین طور نگه دارم . چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید خوب. اگر یک ساعت همین طور نگه دارم چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد میگیرد . استاد گفت : حق با توست . حالا اگر یک روز تمام ان را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس میشود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیردوفلج می شوند و مطمئنان کارتان به بیمارستان خواهد کشید واز این حرف همه شاگردان خندیدن . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی ایا در این مدت وزن لیوان تغیر کرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه ....پس چه چیزی باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدن!! یکی از انها گفت : لیوان را زمین بگذارید . استاد گفت : دقیقا مشگلات زندگی هم مثل همین است اگر انها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشگالی ندارد. اما اگر مدت طولانی به انها فکر کنید اعصابتان به درد خواهد امد. اگر بیشتر از حد نگه شان دارید . فلج تان می کندودیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود . فکر کردن به مشگلات زندگی مهم است . اما مهم تران است که در پایان هر روز وپیش از خواب . انها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید اگر هر روز صبح سرحال و قوی بیدار شوید قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میاید بر ایئید...دوست من یادت باشد که اری زندگی همین است..... 

مژده ای دل که  دگرباره بهار آمده است

خوش  خرامیده  و با حسن  و  وقار آمده است

به  تو ای  باد  صبا  می دهمت  پیغامی  

این پیامی است که از دوست به یار آمده است

شاد باشید در این عید و در این سال جدید

  آرزویی است  که از دوست  به یار آمده است  

 

 

نوروز ١٣٨٨ برتمامی دوستانم مبارک باد ..سلامتی شادابی....بهروزی...موفقیت یکایک شما عزیزانم را در سال جدید ارزومندم...

یـــا مـــقلـــب الـــــقلــــوب و الابــــــصــــــار

یــــــا مدبــــر لـــیــــل و الــــنهـــــار

یـــا محـــول الحــــول و الاحــوال

حول حالنا الا احسن احوال

* * *

ادامه مطلب ...

سبوی عشق

 حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار 

                                           او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

٢٩/ ١/٨٨  ساعت ١۶ ترمینال ١ فرودگاه مهرآباد

انتظاری غریب برای پروازی غیر قابل تصور، خیل مشتاقان زیارت حرم

نبوی و کعبه و فرودی نه با پا که با دل به حریم پیامبر مهر و مهربانی و

بقیع همیشه خاموش و ساکت با تمام غربتش آنهم در زیارتی شبانه

خاموش تر از صبح ها و عصرهایش و تداعی گر پذیرایی گرم متصدیان

زبونتر از امیران سعودی در فرودگاه مدینه

       

گنبد سبز و منور نبوی و چشمانی تر از اشک شوق دیدار و بیعتی مجدد

و شرمسار از گناهان پی درپی در پیشگاه مرد جاویدی که برای

رستگاری امتش رنج ها و مشقتهای طاقت فرسای عرب جاهلی

 را به جان خرید و هیچ نگفت

بی آنکه قدر دانی جز علی (ع) و آل علی داشته باشد

و امروز در مهد تشیع غریبانه و مخفیانه باید بر رسول ا... وخاندانش

گریست خاندانی که مزار مادرشان بی نشان و زینت بارگاهشان تلی

خاک و قطعه ای سنگست، ناله سردادن در غم و غربتشان گناه و جرم

و سلام بر آنان شرک است،

مدینه در پشت تمام شکوه و جلالش عاری از اسلامی که خمینی،

 ابر مرد عصر غیبت، آن را ناب محمدی می خواند  

در نظر اسلام پرداز وهابی اسلام استو و اعتدل و گوش دادن به قرائت

قرآن با پاهای باز در نمازهای پی در پی و جبری و محصور و زندانی در

لابه لای ریشی بلند و ژولیده و دستی به سینه آویزان که این سنت

شیوخ سقیفه است و نه رسول خدا.

چهره هایی کریح و تیره که مجبوری دوشادوش آنان به نماز بایستی به

احترام ٢٣ سال نبوت، ٢۵ سال سکوت و تحمل رنج وراز داری آبار علی،

٢۶١ سال رنجیر و نمناکی سیاه چالها ، سم وشهادت عصمت پیامبر

و ١١۶٩ سال غیبت به امید طلیعه فجری که حامل ظهور باشد

که ما در حسرت گشایش رمز ٣١٣ یار وامانده ایم 

          

در بقیع هستیم در کنار تربت امامان مظلوم برخی قبر مادر قمر بنی

هاشم، قبر ام البنبن را سراغ می کنند، واقعا نمی دانم فداکاری

سیدالشهدا و اصحابش چه بردل شیعه آورده که در مدینه هم کربلا را

می جویند به انگشت آن دورها را که حق ورود به آن را نداریم به

همدیگر نشان می دهیم و می گویم قبر مادر ابوالفضل ، قبر مادر

سقای کربلا آنجاست و همه منقلب از بقیع دل را به بین الحرمین کربلا

پرواز می دهند.

 

از قبا ، ذو قبلتین ، فتح ، احد ، غمامه و مباهله و داستانهای تلخ و

شیرینش دل می کنی و تنها بهانه ی دل بریدن از روضه و آستان بقیع

میقات است 

به شجره می رسیم به میقات به رسم آن روزی که تنها درختی بود

و پیامبر احرام کرد هیچ کس را نمی توانی تشخیص بدهی فقیر و

غنی همه حوله بر دوش بانگ تلبیح سر می دهند همه یکسانند و

به هیچ چیز دنیوی نمی توانی فخر بفروشی به یاد روزی که سرگردان و

حیران در اقیانوسی از انسان هیچ فریاد رسی نخواهیم داشت و شاید

لبیک امروزمان یاری رسان آن روز باشد پس :

لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک  

      

 پا در سفر مکه مکرمه می نهیم تمام راه را در ظلمت شب در مرکبی از

جنس فلز می شکافیم و می رویم و گوشمان شنوای نوای خوش

حاج اکبر نوری است که توسل می خواند و خستگی را خسته کرده،

بی آنکه لبش را از لبخند دور ببینی سالهاست این راه را در راه خدا

طی کرده و چه مسرور و خوشحالم از همسفری با او که ایمان

در افق چهره اش پیداست و چه زیبا توصیف گر صحنه ها و روایتهاست

این مرد با اخلاص سفر عشق .

عاشق ولی بقیه ا... است و برایم چنان از آن بزرگ مرد خاطره ها

و حماسه ها از خمینی کبیر می گوید که از شدت شعف به خود

می لرزم و می بالم و حیران به او می اندیشم که ای کاش در میانمان

بود و نیست 

 

بامداد شنبه ۵/٢/٨٨

 آستان رفیع کعبه را ناباورانه دوباره می نگرم

باید اشک بریزم از بیشماری گناهانم ولی از خوشحالی دیدار مجدد

مات و مبهوط به دریای رحمتش متعجب می اندیشم و سجده شکر بجا

می آورم آخر من روسیاه کجا و آستان بوسی کعبه کجا،

مالک یوم الدین برای آن روز، دل به رحمت بی پایانت بسته ام...

همچون خسی در حریم کبریایش طواف می کنم، زیر لب صدایش میزنم

و سر افکنده تر از همه اشک می ریزم که: 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادن  

                                   که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی

           

خدایا قاصرم از شکر بی کران نعمتها و رحمتهایت و شرمنده از

این قصور بی پایان

 

سه شنبه ٨ / ٢ / ٨٨

 چگونه باید قبول کرد اینجا می باید بارگاه بانوی اسلام وقاسم

ابوالقاسم باشد ونیست اینجا باید محل عبادت و استجابت دعا باشد

اینجا آرامگاه نوادگان ابراهیم خلیل ا... است

اینجا پدر شیر خدا آرمیده و امروز با شرمساری آنرا به هم نشان

می دهیم و چه غم انگیز اینجا را قبرستان ابوطالب می نامیم

و غربت اسلام را در مهد آن نظاره گر هستیم

      

بعد از آن چشم به سرزمینی می گشایم که هنوز برایم رازی

نهفته است و به روزگاری می اندیشم که عرفات و منی و

مشعر الحرام را در ذی الحجه لمس کنم و راز و رمزش را درک کنم

و حظ آنرا بچشم 

 

چهارشنبه  ٩ / ٢ / ٨٨   

 پا در راهی دشوار می نهیم

در چند قدم اول سختی راه آنچنان توانمان را می گیرد که خیال

بازگشت را در سر می پرورانیم گرمی هوا آنهم ساعتی قبل از

طلوع آفتاب تمام جانمان را عرق آلوده کرده و به خود دلداری

می دهیم که راه کوتاهست اما اصلا اینطور نیست

 

مگر میشد که محمد بن عبد ا... (ص) راه آسانی برای عبادت انتخاب

کند. بله راه، دراز و سخت است جز با قدرت ایمان نمی توان سالها

این راه را برای اعتکاف و مناجات طی نمود و ثابت قدم بود همان

ایمانی که نوید بخش نبوت بود و حراء محراب عبادت وشب

زنده داریش و محل ملاقات امین وحی 

              

و چقدر در طول این راه به علی (ع) و خدیجه (س)

 مسافران همیشگی این راه فکر کردیم و درود فرستادیم

 

ساعت یک بامداد ١٠ / ٢ / ٨٨ 

 

 دردناک تر از همه ی درد هاست وادع با کعبه، وداع با مطاف پیامبران

از آدم تا خاتم...

حالا که فرسنگها از کعبه ی دلها دور شده ام تلخی و دردناکی

این وادع را با تمام وجود لمس می کنم.

به صاحب کعبه گفتم: نکند این طواف آخرم باشد

خدایا گرچه سیه رو و گنه کارم ولی باز توفیق تشرف را طالبم... 

 

 حالا جسمم را با خود آورده و دل و روحم همچنان اسیر مسجد الحرام

است ای کاش نبود لحظه ی وداع از کعبه و این وادع بود که فکر آن

از ماهها قبل همواره آزارم می داد و لحظه ای رهایم نمی کرد

مگر می شود از کعبه ، رکن یمانی ، هجر ، مطاف، زمزم و مسعی

به این آسانی خداحافظی کرد

که این خداحافظی سخت تر ازآن است که به توصیف بیاید براستی  

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

 ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

و بماند که این کلام و قلم نتواند نوشت آنچه :

شرح این اشتیاق و هجران است...

  

نوشته شده در ۱۳۸۸/٢/٢٧ساعت ٦:۳۳ ‎ب.ظ توسط حمید رضا نظرات ( 6) |

خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
 چو آغوش نوروز پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
 که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
 پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار

ادامه مطلب ...

صبح سپید..من وبارون ونسیم  

 به مناسبت بیست و نهم بهمن

 

ساعت 6 صدای زنگ موبایلم در اومد..بیدار شدم.. صدای باریدن بارون میومد..چه حالی میده آدم توی رختخواب گرم دراز بکشه و صدای باریدن بارون رو گوش کنه..مثل گوش دادن به یک کنسرت سمفونی زنده می مونه...امتحان کردی تا حالا ؟؟ اما خوب باید برم.. زود حرکت کنم و از شهر بزنم بیرون تا دیر به مقصد نرسم..از دیررسیدن اصلا خوشم نمیاد..سوار ماشین شدم و راه افتادم..هوا هنوز تاریکه...هرچند خورشید هم داره تلاش خودشو میکنه اما هنوز زورش به این ابرهای پر از بارون نرسیده...اومدم سمت خارج شهر..وای عجیبه ها...این وقت صبح اتوبان بسیج دیگه چرا ترافیک داره..چرا هروقت بارون میگیره تعداد ماشین ها چند برابر میشه..اصلا فکر نمیکردم به ترافیک بخورم..وای دیر نشه..چه بارونی میاد..عجب روزی هست..

 

توی جاده هنوزم بارون میباره..بخاری ماشین هم داخل ماشین رو خیلی باحال گرم کرده..کاش یکی بود واسم رانندگی میکرد من صندلی رو میخوابوندم و آهنگ گوش میکردم و بارون رو نگاه میکردم..امتحان کردی چه حالی میده ؟ ..ولی خوب من به رانندگی هیچکس توی این جاده های لیز جز خودم اعتماد ندارم.. گرمای داخل ماشین انگار داره چشمهای منو هم گرم میکنه...جاده اونقدر صاف هست که شاید تا 10کیلومتر جلوتر دیده میشه که هیچ جنبنده ایی توش نیست..سرم رو به صندلی تکیه میدم و جلورو نگاه میکنم..مثل همیشه توی سفر آلبومGYPSY PASSION رو گوش میدم..شاید واسه اینکه زیاد تند نرم...فکر میکنم به امروز..حس میکنم با همه روزها فرق میکنه..روزی که سالها توی زندگیم نبوده..روزی های قشنگ بوده..اما شاید روزی به قشنگی امروز نبوده.. خودمم نمیدونم چرا..اما یه چیزی هست که نمیدونم چیه...همینطور فکر میکردم و گوش میکردم..وای یه لحظه چشمم رفت رو هم..امان از این اخلاق خابالویی من که ترک نمیشه..بخاری رو خاموش کردم..شیشه رو دادم پایین تا باد خنک همراه با قطرات ریز بارون بخوره به صورتم...امتحان کردی چه حالی میده ؟؟...وای  چه هوای خوبیه ... من و بارون ونسیم... توی این دقیقه ها..به سپیده می رسیم.. تو همین دقیقه ها..توی پاییز و بهار..عاقبت تموم میشه..لحظه های انتظار...معجزه کن خدای من..به قلب من نفس بده..ثانیه های رفته رو..به این ترانه پس بده..صبح سپیده میرسه..دلم جوونه میزنه..آهای شب ستاره سوز..دوباره وقت رفتنه...اما این هوای خوب..مژده شعر منه..یه نفر تو لحظه هام..داره پرسه میزنه..

 

.یه لحظه چشمم افتاد به ساعت روی داشبورد ماشین...ساعت از سه و پنجاه دقیقه بعدازظهر بیست بهمن گذشته بود..و من دیگه من نبودم..شاید حالا قشنگی امروز رو میتونستم بهتر بفهمم..شاید حالا لطافت قطره های بارون رو بهتر درک میکردم..حالا میتونستم اون کسی باشم که سالها نخواستم باشم...حالا تفاوت بین فریاد روغین وسکوتی حقیقتی رو بهتر درک کنم...ساعت از چهار و نیم عصر گذشته بود..باید راه رفته رو بر میگشتم...صبح که میومدم طلوع خورشید رو روبروم میدیدم و هرچی جلوتر میرفتم انگار دارم به خورشید نزدیک میشم..انگار دارم به سمت طلوع حرکت میکنم...حالا که دارم برمیگردم بازهم خورشید روبروم توی جاده هست..اما داره غروب میکنه و من به سمت غروب حرکت میکنم..اما خورشیدی که امروز طلوع کرد دیگه غروب نمیکنه...به سمت غروب حرکت کردم...توی هوایی صاف و غمگین...جاده صاف و بی انتها ؛ با یه خورشید کمرنگ و درحال غروب در انتهای جاده...امتحان کردی چه حالی میده ؟؟....

میشه خدا رو حس کرد..تو لحظه های ساده..

تو اضطراب عشق و گناه بی اراده..

بی عشق عمر آدم..بی اعتقاد میره..

هفتاد سال عبادت..یک شب به باد میره...

وقتی که عشق آخر.. تصمیمشو بگیره..

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره...

ترسیده بودم از عشق عاشق تر از همیشه..

هر چی محال میشد با عشق داده میشه...

عاشق نباشه آدم..حتی خدا غریب است.

.ازلحظه های حوا..هوا میمونه و بس..

نترس اگه دل تو..از خواب کهنه پاشه..

شاید خدا قصه ات رو..از نو نوشته باشه...

 پ.ن : ازهمه دوستانی که واسه پست پیش نظر دادن ممنون.هرچند تایید نشد


همین سیاره رو از نزدیک تر که نگاه میکنم ؛ سرزمین طلایی خودم رو میبینم...اینجا هم چیزی تغییر نکرده...از شمال به جنوب و شرق به غرب این سرزمین قطاری پرسروصدا و مغرور به نام عدالت ، برروی ریل هایی ناموازن حرکت میکنه و چه خالی و بی سرنشین هست این قطار ظالم عدالت..چیزی تغییر نکرده..هنوز چند ده میلیون انسان تاوان زندگی چند ده هزار نفر رو پرداخت میکنن..هنوز قرآن بر سر نیزه کردن،نیرنگی صدها ساله است...چیزی تغییر نکرده...هنوز کاخ ها بزرگ تر و کوخ ها ویران تر میشود...هنوزهم آب ، بابا ، نان ... بابا نان ندارد...…سارا و دارا دارد اما نان ندارد ...سارا تو یک دفتر پر نان نوشته:داریم... ولی بابای تو ، آن هم ندارد…سارا بگو یک جمله که نان داشته باشد،..خانم معلم سفره ما نان ندارد...هر چند هر شب مشق من نان است و بابا..باور کنید بابای سارا نان ندارد ...بابای سارا زیر باران پای پیاده ،آمد... ولی در کوله بارش نان ندارد؛سارا شکم خالی ولی دفتر پر از نان ،خوابید زیر سفره ای که نان ندارد... هنوز چیزی تغییر نکرده..

.

همین سرزمین طلایی رو که از نزدیک تر نگاه میکنم یه اتاق، با سقفی کوتاه،رو به خیابانی شلوغ میبینم.. توی این روز مهم ؛ اینجا هم چیزی تغییر نکرده..هنوز هم وقتی به چشمهات نگاه میکنم رنگی از دروغ وفریب و نیرنگ نمیبینم...هنوز هم رنگِ بی رنگ ِ مادیات رو توی چشمهات نمیبینم..هنوز هم احساس درون چشمهات به قیمت شش دانگ آپارتمان نیست ...هنوز هم دلی هست که تنگ شود و فاصله هایی بی رحم...هنوز هم فروغ شاید برای ما میگوید...آن کلاغی که پرید...از فراز سر ما .... و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد....وصدایش همچون نیزه کوتاهی،پهنای افق را پیمود...خبر مارا با خود خواهد برد به شهر...همه میدانند...همه میدانند...که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس...باغ را دیدیم....و از آن شاخه بازیگر دور از دست...سیب را چیدیم...همه میترسند...همه میترسند از من و تو...به چراغ و آب و آیینه پیوستیم...و نترسیدیم...

.

پ.ن : وقتی کسی چندین سال رو با یک آدم دروغگو بگذرونه، راحت میفهمه داستانی که میشنوه چقدردروغه

پ.ن: دیشب که خوابیدی...ابرهای آسمانِ کوتاه اتاقم باریدند..بی صدا

 

 

یک روز مهم...چیزی تغییر نکرده..

.

از بالا که نگاه میکنم یه سیاره سرد و خاکی و آبی هست که هنوز چیزی توش عوض نشده...هنوز آدم هاش دنبال دیو و فرشته ، توی داستان ها میگردن...هنوز اونی که دیو تره ،زورش بیشتره...هنوز دیو های این سیاره خیلی راحت مراسم فرشته کشی راه میندازن...هنوز هم مثل هزاران سال پیش ، یکی هست که بی بهانه بکشه و یکی که بی بهانه کشته بشه...چیزی تغییر نکرده...هنوز همه جای این سیاره ؛ کسی نتونسته برداشتی از کلمات آزادی،حق،عدالت و غیره بکنه...هنوز وحشیانه همدیگر رو میکشن تا بگویند ما بیشتر میفهمیم....هنوز چیزی تغییر نکرده...

.

کلمات کلیدی: تو
ادامه مطلب ...

پایداری ...

*چگونه با دشمنت به دوستی تا کنم
تو رخت زندان تنت و من تماشا کنم؟
تو رخت زندان تنت و من بمانم خموش؟
قسم به زن، نازنم اگر محابا کنم
...

*هبوط کرده ام در این جهنم سوزان، بالهایم در این آتش تکراری از دست رفته است واین جغد شوم تاریکی با هر ناله ای صبوری ام را میخراشد،چقدرحقیرانه است نفس کشیدن و تکیه زدن بر تخت آرامش وطومار نوشتن برای دیگرانی که ماندند و زخم خوردن را تجربه کردند و بجای بالید برسکوت خانه هایشان، ستون های مقاومت دیگرانی شدند که نیاز به دست یاری داشتند... .. حس کردن و ماندن در این راه پر تلاطم توانی نیست که هر روحی را شامل شود، فولادی آبدیده میخواهد و دلی تجریه چشیده، وگرنه همگان در آسایش به سادگی پرواز میکنند و این من هبوط کرده در جهنمی سوزان باز هم یقین به پرواز را زمزمه خواهم کرد و بالهای خاکستر شده ام همراه نسیم آزادی رقصکنان به پرواز در خواهد آمد و دوباره ناقوس ستایش را برای کسانی به صدا در خواهد آورد که مشق پایداری را در تاریک ترین لحظات نیز ادامه داده باشند.

* آزادی، دریای متلاطم و طوفانی است. انسانهای ترسو، آرامش استبداد را بر این طوفان ترجیح می دهند..

*باز هم از راه رسید ، همون روزی که در تقویم کشور ما جایی نداره،اگرم داشته باشه معنایی نداره .. امسالم با دستای گره کرده زمزمهء آزادی سر میدیم و این در حالیه که توسردی زندان و تحمل میکنی،اما نه، انگار این ماهستیم که منجمد شدیم و تو هنوز از کف سرد سیاه زندان مثل شعله ای درخشان نوید مقاوت به ادامهء راه رو برامون زمزمه میکنی، چقدر این سیاهی برای تلاش تو ناچیزه و آنان چه حقیرانه میپندارند که خط پایانی گشته اند برروی همهء فریاد هایمان...

*دور شو از برم ای واعظ ، بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

تولد تنها دلیل ...!!!


*یکسال دیگه هم از زمانی که برای زندگی کردن دارم، گذشت ...به چطور گذشتنش بیشتر اهمیت میدم تا فقط تموم شدنش ... آخر این ماجرا رو هیچ فرض کردم، اینجوری خودمو دلخوش نمیکنم به عدالت نسیه ، من همینجا نقدش رو لازم دارم ، نه وعدهء سرخرمن .. اما کو گوش شنوا !!! ..خوش گذشت، مثل هر سال عزیزانی که محبتشون بدون کلک و خواستس، تولد کوچکی برام گرفتن که کلی بهم چسبید،مخصوصا وقتی همه کله هاشون داغ بود و یاد ایکس و ایگرگ زندگیشون افتاده بودن، یکی زمزمه ای سر میداد و از تاریکی محیط سوء استفاده کرده ،بغض دل بیصدا خالی میکرد " مرا ببوس برای آخرین بار .." و یکی دیگه میخوند " بردی از یادم دادی بر بادم .." همهء زمزمه ها آشنا بود و پر از خاطره ... از زیر سایهء تاریکی شب به تک تکشون نگاه کردم، همه پر ازموفقیت های ظاهری اما دلشکسته ،غمگین، آزرده .. ما به کجا داریم میریم ؟ .. برق اشک در تاریکی شب خیلی جلوه داره، آره داره ، از ستاره های آسمون کویر هم درخشان تره،مثل آذرخش، تاریکی شب رو شکاف میده و فرو میریزه ،آروم و بیصدا .. مرسی از پرپر که با مشکلاتش همیشه آمادهء شادی آوردنه، مرسی از رضا که با همهء گرفتاری های کاریش به شب من، اهمیت میده و یک تشکر ویژه از دکتر کوچلوی خودمون که امسال کلی با کاراش سر کیفم آورد وبقیه دوستان ..حرف برای گفتن زیاده، از تلفنی که دیر به صدا در اومد ، از پرواز های ناگهانی، از وجدان های ناراحت، از واژهء فداکاری که اینروزا قرص آرامبخش خیلی ها شده.. چه توجیه کودکانه ای .. حیفه این واژه .. من میخندم که تو آروم بگیری، من میخندم که تو، رابینهود قصه ها بشی .. چه دروغ معصومانه ای ... آره بازم شمعها رو فوت کردم، اما هنوز بزرگ نشدم ،شک نکن..!


*عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم ... کاین بود سرنوشت، زدیوان قسمتم



*فیلم مودیلیانی ( داستان زندگی یک نقاش به همین نام) رو دیدم، خیلی زیاد روم تاثیر گذاشت انقدر که تا مدتی بعد از این فیلم بدنم کرخ بود، نمیدونم چرا؟ اما انگار دچار دژاو شده باشم، خلاصه خیلی جالب بود...بعد از کلی بازی در آوردن بالاخره کاشف به عمل اومده که ماشینم برق دزدی داره علت مشکل همین بوده ظاهرا .. ،کارت هوشمند سوخت هم اومد در خونه ، وقتی پاکتش رو گرفتم یاد روز گذرنامه افتادم چقدر اذیتم کردن، مامان هرچی میگفت بیخیال شو سر به سرشون نزار ،گفتم نه یعنی چی ما دائم باید سکوت کنیم و اعتراض رو تو انزو ادیکته کنیم من کوتاه نمیام این حق منه ، اگه شده باعث ممنوع الخروج شدنم بشم این کار رو باید بکنم،کارم طولانی شد اما آخرسر اونی شد که میخواستم، این همه رفت آمد ارزش داشت.



* بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار، ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی، خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ، او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم، ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم، ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیمرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما ..
فروغ فرخزاد


* دکتری که منو به دنیا آورد از قرار معلوم قمارباز حرفه ای بوده، حالا دلیل این همه قمار کردن در زندگیمو بهتر میفهمم : ))
تعهد یا خیانت مسئله این است ..
*در تاریکی ، ناله ای سرد از حنجره اش خارج شد و گفت آخر تا به کی این زجر ادامه خواهد داشت ، آرام زیر گوشش زمزمه کردم تا زمانی که این شکسته های نوک تیز به کندیه مطلق بدل شوند، هرچه ضربه کاری تر، امید به کندی نزدیکتر... گفت: یعنی طاقت می آورم زنده میمانم؟ نگاهش کردم وگفتم : می مانی،می دانم که می مانی ... یاس در نگاهش آذرخش این شب تاریک میشود، چه حس آشنایی، اما خیلی دیر است برای همهچیز دیر است ..پشت به او، و رو به سویی دیگر، آرام میگویم: غمت را فریاد مکن ،مثل یک راز، یک سرمایه نایاب در وجودت، در خلوتت، حفظش کن، تاباقی بمانی ..من رفتم و او یاد گرفت سکوت کند ، تا که مانگار شود ..


*شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد .. زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد


*نمیدونم تا بحال در عین اینکه به کسی تعهد احساسی دادین ( زناشویی یا دوستی) شده خیانت کنید؟ یا کسی بهتون خیانت کرده باشه ؟ اگر نه حتما در اطرافتون دیدن انسان هایی رو که خیانت میکنند، معمولا وقتی خیانتی اتفاق می افته همه خودشون رو جای کسی که بهش خیانت شده قرار میدن و کلی طرف خیانت کننده رو به باد ناسزا میگیرند و این خوب کاملا طبیعیه.. شده تا بحال خودتون رو جای کسی که خیانت میکنه قرار بدین و از دریچهء چشم اون به دنیا نگاه کنید ؟ حتما نشده، چون ما بصورت غریزی از عمل خیانت خوشمون نمیاد، اما گاهی پیش میاد که کارایی رو هم که دوست نداشتیم، انجام میدهیم،بعضی ها میگن پس اراده چی میشه؟، اما بنظر من بحث اراده این وسط فقط یک نکتهء انحرافیه توجیه کننده است چون موقعیت های خاص، عکس المعل های متفاوتی رو هم می طلبه.. شده تا بحال مثلا وسط یک رایطه مناسب و مطلوب و با شخص دیگری برخورد کنید( در اثر یک حادثه ) و کشش عجیب غریبی به اون طرف پیدا کنید در حدی که تمام روابط متعهدانهء شما رو نسبت به شریک احساسیتون دچار تلاطم کنه؟ جوری که هرچقدر هم بخواهید اراده بخرج بدهید فایده نداشته باشه؟ یا اینکه وقتی کنار شریک احساسیتون هستین هرچقدر که مقایسه میکنید میبینید مثلا این کاملا آرمانیه و نقصی برای گریز ازش وجود نداره و این غریبهء تازه از راه رسیده هیچ چیز جذابی نسبت به اون ندارد، جز یک حس عجیب غریب ،که مثل بالا رفتن مارپیچیه دود سیگار شما رو احاطه میکنه، حتی ارادهء منطقتون رو هم زائل میکنه ؟.... شده یا نه؟ .. اگر شده آنوقت اون لحظه واژهء خیانت کردن رو میشه به چه چیزی تعبیر کرد ؟ هوس؟ اما معمولا هوس از یک مقایسهء برتر و جذاب سرچشمه میگیره نه از یک قیاس مع الفارق .. پس جریان چی میتونه باشه؟ ..حالا چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟.. اگر طرف وسوسه شونده خیلی انسان خودمحوری باشه طبیعتا میگه من یک بار زندگی میکنم و این حس مسخ کننده رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم پس تعهد رو زیر پا میزارم و میرم، اما اگر خیلی وجدانمدار باشه از نگر فیزیکی دنبال این حس مدهوش کننده، ظاهرا نمیره وکنار شریکش که بهش مثلا تعهد داده میمونه،اما هر بار که چشمش رو میبنده به او، بجای یکبار، صدها بار خیانت میکنه ..

*بقول دلقکی: هیچ خری نمیتونه آدم باشه اما حتما بعضی از آدما میتونن خر باشن


*پاییز امسال هم رو به پایانه هیچ چیزی مثل یک برف پاییزی حال آدم رو جا نمی یاره درست آنهم وقتی که اصلا منتظرش نیستی ، خوب دیگه، همین خول چلیه این فصل دلچسبه، از پاییز که بگذریم فصل من یعنی زمستون داره از راه میرسه،دوسش دارم،زمستون رو میگم :) .. یچندتایی فیلم دیدم :
MONSTER IN LAW , bE COOL , LOLITA (LYNE) ,The Wedding Date
THE PRINCE AND THE sHOW GIRL, FINAL DESTINATION 3, ELEKTRA
ROMAN HOLIDAY, NOTORIOUS ,DEATH TO THE SUPERMODELS ,SHE'S THE MAN
PINK PANTHER (2006), HOSTEL

این فیلم مانستر این لا واقعا خنده داره برای من که جذاب بود چون نسخهء واقعیشو دیدم، چقدرم شخصیت های داستان مطابقت داشتن با این ورژن ایرانیه که ما داشتیم البته دیگه به این شوری نبود،هاستل هم که دیگه آخر سادیسم بود منو یاد پازولینی و سالویا 120 روز در شهر فساد انداخت، فینال دستنیشن سه رو برای مامان و برادرم گذاشتم ببینند خودم اومدم توی اتاق به کارم برسم بعد دو ساعت رفتم بیرون ببینم اگه فیلم تموم شده درش بیارم دیدم، جفتشون انگار روح از بدنشون خارج شده باشه کاملا مات زده و بی انرژی بی حرکت چشم به صحنه های آخر فیلم دوخته بودن، نشستم روی مبل به حالاتشون خیره شدم حدس میزدم اینجوری بشن، فیلم که تموم شد ، برادرم برگشت گفت، تو چطوری این فیلما رو نگاه میکنی اعصابت میکشه؟ گفتم توی زندگی انقدر واقعیت های آزار دهنده هست که دیگه این فیلم های تخیلی نمیتونه روی اعصاب من بره،مامان گفت اصلا که چی این فیلما رو میسازن جز اینکه از اول تا آخرش خون بود چیز دیگه ای هم توش بود ؟ گفتم آره مامانی فلسفهء زندگی ،قسمت و مرگ.. در بعضی از فیلما به شکل داستان های عاشقانه و لطیف در بعضی های دیگه هم به شکل خشن و تلخ ،بستگی داره از چه دریچه ای به این دو ساعت وقت گذاشتن و دیدن این صحنه های خشن بخوای نگاه کنی، برادرم گفت انرژیم رفته با این همه خشونت ، گفتم چرا وقتی در واقعیت به شکل های مختلف خون آدم های زیادی ریخته میشه ما حتی بی انرژی هم نمیشیم تکون هم نمیخوریم حالا سر یک فیلم به قول معروف هالیوودی اینجوری گیج میزنیم، دلیلش فقط زاویه نگاهته کمی تغیرش بده شاید تونستی ببینی بعضی وقتا ما به یک حرف کوچیک چطور مثل همین صحنه های خشن مرگبار، دیگران رو آزرده میکنیم، گفت یعنی میخوای بگی ما هر کدوم میتونیم دلیل مرگ چیزی یا کسی باشیم؟ گفتم چیزی یا کسی ، جسمی یا روحی، دقیقا.. گفت یعنی زنده بودن دلیل حیات نیست گفتم نه نیست، زندگی کردن دلیلشه ..

*تا حالا حتما شده" نوایی نوایی" رو با اجرا های مختلف و صدا های گوناگون شنیده باشید به توصیه من به این شکل اجرا با صدای هاله دختری در آنسوی آبها رو گوش کنید ، ضرر نمیکنید . ( روی شعر زیر کلیک کنید دانلود میشه )

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی .. زبامی که بر خواست مشکل نشیند


*تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند؟
به من چه دادید، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده تر نبود؟
ادامه مطلب ...

مادرم 

چینای صورتتو دونه دونه بشمرم
لای هر کدومشون هزار تا غصه پنهونه
مادرم . مادرم...
آسمون وقتی که بارون میباره
اون صدای گریه مادرمه
دل دلتنگ پرنده قفس مثل قلب مادرم غرق غمه
ناله دلشده ای وقتی میاد . یا صدای یک غریب گمشده
هر چی بغضه توی دنیا میبینم
شکل دلتنگی مادرم شده
ای عزیز . بزرگ خونه . سبز من گل بهاره
قد تو هیچکی تو دنیا مهربونی که نداره
ای عزیز . بزرگ خونه . سبز من گل بهاره
قد تو هیچکی تو دنیا مهربونی که نداره
مادرم . مادرم...
مادرم . مادرم...
لای هر خطوط چین صورتت میدونم یه عالمه درد و غمه
این خطوط دربدر . گم کرده راه . خط دلتنگی دنیای منه
غم اون چشمای پاییزی و خیس
وای چه آتیشی به آدم میزنه
از پریشونی سرنوشت من
آینه دلت یه عمره میشکنه
ای عزیز . بزرگ خونه . سبز من گل بهاره
قد تو هیچکی تو دنیا مهربونی که نداره
ای عزیز . بزرگ خونه . سبز من گل بهاره
قد تو هیچکی تو دنیا مهربونی که نداره
مادرم . مادرم...
مادرم . مادرم...
باغبون پیر من که غنچه هات هر کدوم عروس گلخونه شده
موندی تنها توی این کلبه غم . کلبه هم مثل تو ویرونه شده
درد من سهم تو شد مادر من
آخه کی درد تورو کم میکنه؟
کی میسوزونه غم تورو . عزیز؟
واسه تو کی پشتشو خم میکنه؟
واسه تو کی پشتشو خم میکنه؟
مادرم . مادرم...
مادرم . مادرم...
مادرم . مادرم...
مادرم . مادرم...
ماچ 

با سلام به دوستهای گلم قلب

میبینی قالبم   چه شکلی شده

خودم عوض کردم  البته بر خلاف میلم

مدتها به این فکر میکردم که باید خاطرات خوب گذشته ی وبلاگمو رو فراموش کنم

   چون اذیتم میکرد  

همیشه که نباید خاطرات بد رو فراموش کنیم

گاهی اوقات لازمه خاطرات خوب هم فراموش بشه

شاید باور نکنی

ولی وقتی دوستهای خوبتو کم کم از دست میدی

حتی بدونه علت

دلت میخواد کاری کنی که تو هم از ذهنشون  پاک بشی

که اونها هم اسوده تر باشند

نمیگم میخوام از اول شروع کنم

ولی تمومش هم نمیکنم

نمیگم وبلاگ نویسم

ولی نوشتن رو دوست دارم

برای دل خودم مینویسم

نه میخوام دل کسی رو بدست بیارم

نه میخوام دلم رو بشکنم 

اخ امان

امان از این دل

اگه روزی اومدی و دیدی  وبلاگم نبود

بدون که دلی برام نمونده

ولی تو 

قلب مواظب دلت باش قلب 

 بهار ٨٨ با بوی تازه گی آمد

بهار ٨٨ با صفا و صمییت آمد

بیائید ما هم تازه بشیم

بیائید ما هم دلامون رو از صفا و صمییت پر کنیم

بیائید ما هم با بهار ٨٨ همراه باشیم

دوست گلم

قلب بهار نو مبارکت باشه قلب

دریا   

به جون خودم کنکور دارم به نام خدای خودم خوبین؟......اول تر از همه یه معذرت خواهی از همتون بکنم به خاطر اینکه چند وقته که دیگه برای بلاگ هیچکدوم از شما عزیزان نظر نمیدم.......ولی بهم حق بدین.......بابا به جون خودم کنکور دارم. ولی به خدا تموم نوشته هاتونو میام میخونم.......فقط وقت ندارم نظر بذارم.......حالا یکی نیست بگه اصلا مگه تو کی هستی که میخوای نظر بدی؟ میخوام از خواهر گلمم (مینا تی ان تی) تشکر کنم که همیشه حرفا و اذیت های منو تحمل کرده و باهام مونده....واقعا ماهه......اینم بلاگ معرکه و با حالش........شعراش اینقدر نازن که معتاد شعراش میشین: www.minatnt.persianblog.ir البته این مینا جون با مینایی که زندگیمو مدیونشم فرق داره ها..........ولی هر دو تاشون ماهن.(پس از این به بعد این مینا تی ان تی و او مینا جونم میشه مینا خانومی که ازش تو این پست یاد کردم) خوب یه شعر غمگین باز بنویسم براتون........اینو تقدیم میکنم به بهترین رفیق تنهاییام که اسمش غمه.........و همینجا ازش تشکر میکنم که هیچوقت منو تنها نذاشته : بعد من گر من بمیرم,بعد من غم با چه کس خلوت کند؟! جز این دل هم صحبتش غم با چه کس صحبت کند؟! بعد از عزای مرگ من غم با چه کس عادت کند؟! گر من بمیرم , در دلش غم را چه کس دعوت کند؟! Beba حالا شعری برای عروسکم که عمرا اگه اسمشو بگم..... البته این شعرو خودتون میدونید خوانندش کی بوده(هایده): عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته که صد تا شبنم اشک روی چشمات نشسته ************* منم مثل تو بودم یه روزتنهام گذاشتن یه دریا اشک حسرت توی چشمام گذاشتن ************* چه تهمت ها شنیدی چه تلخی ها چشیدی عروسک جون تو میدونی که حسرت ها کشیدی ************* عروسک جون زمونه منو این گوشه انداخت به جای حجله ی بخت برام زندون غم ساخت ************** بمیره اون که میخواسته ما رو گریون ببینه سرای سینه ها مونو ز غم ویرون ببینه *************** دلم میخواد یه روزی فارغ از غم تبسم روی لبهامون بشینه شاید اون روز دوباره جون بگیره نهال آرزوهامون تو سینه خوب دیگه زیاد وقتتونو نمیگیرم....... پس یه متن کوتاهمو تقدیم میکنم به اونی که میپرستمش ولی عمرا اگه اسمشو بگم: اگه یه روز چشماتو باز کردی و دیدی که توی یک اتاق تاریک هستی که از در و دیوارش خون میچکه....... نترس!! این اتاق.......قلب منه. فقط کافیه چشماتو باز کنی و با نور عشقت به این اتاق روشنایی ببخشی. خوب عزیزان........برم؟ نه بذارین بگم اگه درس میخونم و حظورم اینجا و پیش دوستام کم رنگ تر شده دلیل بیوفاییم نیست......به خدا کنکوره........ قابل توجه مینا خانومی که چند شب پیش گفت: سپهر دقت کردی جدیدا خیلی بی معرفت شدی؟ میخواستم بگم من واسه هرکی بی معرفت بشم واسه کسی که بهش مدیونم بی معرفت نمیشم . ولی خوب این مینا که نمیفهمه......نمیگم نفهمه ها.......فقط نمیفهمه چقدر دوسش دارم.(راستی اگه من با مینا شوخی میکنم چون با جنبه ترین دختری بوده که تا حالا دیدم. البته به جز اون که عمرا اگه اسمشو بگم و ...........) پس با یاد خدای خودم دیگه میرم. بابای عشق های من مخصوصا اون که عمرا اگه اسمشو بگم . یه چیزی بگو ( 29 نظر ) پنجشنبه، 19 خرداد، 1384 - یادگاری سلام عزیزای من.......خوبین شما؟........من که دیگه حالم خوب خوبه.......واقعا از همتون معذرت میخوام که خیلی وقته آپ نکردم.......به خدا کنکور دارم.......بهم حق بدین دیگه........الانم دیگه دیدم نمیشه.....امروز دیدیم دیگه دارین منو فراموش میکنین........پس یه شعرمو تقدیمتون میکنم و باز میرم: یادگاری نمی داند کسی حال دلم را چه گویم,با که گویم مشکلم را؟ به لب خندان,به چهره شادمانم ولیکن کس نمی داند نهانم خدایا!دلبرم با غیر یارست گلم مدهوش در آغوش خار است چه گویم,کان بت افسانه وارم بدین ناباوری, رفت از کنارم دگر با من نگاهش می ستیزد ز خواهش های قلبم می گریزد دگر دستش حقیرم می شمارد مرا در دست غم ها می سپارد نمی بیند که بی او نیمه جانم که تنها شد ز هجرش آشیانم نوشتم تا بماند یادگاری نشانی از غم و شب زنده داری اگر روزی نشانم از شما خواست مزارم در میان دشت غم هاست beba تقدیم به تمام کسانی .... که درد عشق را کشیده اند پنهانی  

به جون خودم کنکور دارم

 

به نام خدای خودم


خوبین؟......اول تر از همه یه معذرت خواهی از همتون بکنم به خاطر اینکه چند وقته که دیگه برای بلاگ هیچکدوم از شما عزیزان نظر نمیدم.......ولی  بهم حق بدین.......بابا به جون خودم کنکور دارم.ولی به خدا تموم نوشته هاتونو میام میخونم.......فقط وقت ندارم نظر بذارم.......حالا یکی نیست بگه اصلا مگه تو کی هستی که میخوای نظر بدی؟

میخوام از خواهر گلمم (مینا تی ان تی) تشکر کنم که همیشه  حرفا و اذیت های منو تحمل کرده و باهام مونده....واقعا ماهه......اینم بلاگ معرکه و با حالش........شعراش اینقدر نازن که معتاد شعراش میشین:


                                 www.minatnt.persianblog.ir

البته این مینا جون با مینایی که زندگیمو مدیونشم فرق داره ها..........ولی هر دو تاشون ماهن.(پس از این به بعد این مینا تی ان تی و او مینا جونم میشه مینا خانومی که ازش تو این پست یاد کردم)

خوب یه شعر غمگین باز بنویسم براتون........اینو تقدیم میکنم به بهترین رفیق تنهاییام که اسمش غمه.........و همینجا ازش تشکر میکنم که هیچوقت منو تنها نذاشته :

                         بعد من

گر من بمیرم,بعد من            غم با چه کس خلوت کند؟!

 

جز این دل هم صحبتش        غم با چه کس صحبت کند؟!

 

بعد از عزای مرگ من          غم با چه کس عادت کند؟!

 

گر من بمیرم , در دلش         غم را چه کس دعوت کند؟!

                                                                            Beba

حالا شعری برای عروسکم که عمرا اگه اسمشو بگم.....

البته این شعرو خودتون میدونید خوانندش کی بوده(هایده):

عروسک جون فدات شم
تو هم قلبت شکسته
که صد تا شبنم اشک
روی چشمات نشسته
*************
منم مثل تو بودم
یه روزتنهام گذاشتن
یه دریا اشک حسرت
توی چشمام گذاشتن
*************
چه تهمت ها شنیدی
چه تلخی ها چشیدی
عروسک جون تو میدونی
که حسرت ها کشیدی
*************
عروسک جون زمونه
منو این گوشه انداخت
به جای حجله ی بخت
برام زندون غم ساخت
**************
بمیره اون که میخواسته
ما رو گریون ببینه

سرای سینه ها مونو
ز غم ویرون ببینه
***************
دلم میخواد یه روزی فارغ از غم
تبسم روی لبهامون بشینه
شاید اون روز دوباره جون بگیره
نهال آرزوهامون تو سینه

خوب دیگه زیاد وقتتونو نمیگیرم.......

پس یه متن کوتاهمو تقدیم میکنم به اونی که

میپرستمش ولی عمرا اگه اسمشو بگم:

 

اگه یه روز چشماتو باز کردی و دیدی که توی یک

 

اتاق تاریک هستی که از در و دیوارش خون میچکه.......

                         

                             نترس!!

                                     این اتاق.......قلب منه.

فقط کافیه چشماتو باز کنی

                           و

                  با نور عشقت به این اتاق روشنایی ببخشی.

خوب عزیزان........برم؟
نه بذارین بگم اگه درس میخونم و حظورم اینجا و پیش دوستام کم رنگ تر شده دلیل بیوفاییم نیست......به خدا کنکوره........

قابل توجه مینا خانومی که چند شب پیش گفت: سپهر دقت کردی جدیدا خیلی بی معرفت شدی؟
میخواستم بگم من واسه هرکی بی معرفت بشم
واسه کسی که بهش مدیونم بی معرفت نمیشم .ولی خوب این مینا که نمیفهمه......نمیگم نفهمه ها.......فقط نمیفهمه چقدر دوسش دارم.(راستی اگه من با مینا شوخی میکنم چون با جنبه ترین دختری بوده که تا حالا دیدم. البته به جز اون که عمرا اگه اسمشو بگم و ...........)

پس با یاد خدای خودم دیگه میرم.

                                بابای عشق های من

                                                     مخصوصا اون که عمرا اگه اسمشو بگم .

 


یادگاری

سلام عزیزای من.......خوبین شما؟........من که دیگه حالم خوب خوبه.......واقعا از همتون معذرت میخوام که خیلی وقته آپ نکردم.......به خدا کنکور دارم.......بهم حق بدین دیگه........الانم دیگه دیدم نمیشه.....امروز دیدیم دیگه دارین منو فراموش میکنین........پس یه شعرمو تقدیمتون میکنم و باز میرم:

یادگارینمی داند کسی حال دلم را

چه گویم,با که گویم مشکلم را؟

به لب خندان,به چهره شادمانم

ولیکن کس نمی داند نهانم

خدایا!دلبرم با غیر یارست

گلم مدهوش در آغوش خار است

چه گویم,کان بت افسانه وارم

بدین ناباوری, رفت از کنارم

دگر با من نگاهش می ستیزد

ز خواهش های قلبم می گریزد

دگر دستش حقیرم می شمارد

مرا در دست غم ها می سپارد

نمی بیند که بی او نیمه جانم

که تنها شد ز هجرش آشیانم

نوشتم تا بماند یادگاری

نشانی از غم و شب زنده داری

اگر روزی نشانم از شما خواست

مزارم در میان دشت غم هاست

                                             beba

تقدیم به تمام کسانی ....

                        که درد عشق را کشیده اند پنهانی

 

ادامه مطلب ...

پاپیتال: خون هایی که خسته می کنند!  

مدتیست در آزمایشگاه یک بیمارستان در مرکز یک پایتخت مشغول به کار شده اید. صبح ها وقتی که عقربه ی بزرگ روی ١٢ ایستاده و عقربه ی کوچک-خبر مرگش-روی ۵ افتاده، شما مجبورید از جا برخیزید در حالی که تک تک سلول های وجود خودتان را مورد لعن و نفرین قرار می دهید. با این حال از اینکه هر روز میکروب های نازنینتان را از نزدیک می بینید، خوشحالید

شنبه

شما در حال کار کردن هستید که یک نمونه ی خون می آورند تا شما گروه خونی اش را تعیین کنید.تعیین می کنید B منفی. یکی دیگر هم بلافاصله می آید، آزمایشش را باید بلافاصله انجام دهید و معلوم می شود O مثبت(بر همگان مسجل است که این گروه خونی، بهترین گروه خونی دنیاست(آیکون عود خود تحویلی مزمن)).می خواهید به سراغ کارتان بروید که یکی دیگر می آید، AB مثبت. در حال انجام کارتان هستید که باز هم گروه خونی می آید، O منفی.

یکشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدچشم. همه ی آن ها هم اورژانسی هستند... همه را تعیین می کنید. تعیین گروه خونی بسیار حساس است چون یک اشتباه در خواندن تست و اعلام گزارش، ممکن است باعث شود که شما آن فرد را به کشتن بدهید. در حال انجام کارتان هستید که باز هم چندین گروه خونی می آورند. از همکارتان می پرسید این چه وضع مزخرفیست و چرا اینقدر آزمایش گروه خونی دارید؟ او برای شما توضیح می دهد که جدیدا برای گرفتن گواهینامه قید گروه خونی در کارتکس هنرجوها الزامیست، از این رو تمام کسانی که هر روزه برای امتحان دادن به آموزشگاه رانندگی واقع در نزدیکی بیمارستان می آیند، به اینجا سرازیر می شوند. شما در هر دقیقه به اندازه ی عدد سنتان(که قطعا عدد کمی است) گروه خونی تعیین می کنید و به شدت خسته می شوید.

دوشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدوقت تمام. کار شما در آزمایشگاه به اندازه ی کافی زیاد هست حالا این گروه های خونی هم چیزی شبیه فلاکت به بار آورده اند.

سه شنبه

از شدت زیاد بودن گروه های خونی آستانه تحمل شما ترکیده است و دیگر توان ادامه دادن کار را ندارید اما از طرفی دیگر شما عاشق میکروب ها و کارتان هستید از این رو تصمیم می گیرید عاملی که برای شما مزاحمت ایجاد کرده از سر راه بردارید. اگر آموزشگاه نباشد دیگر این همه گروه خونی در روز نثار روح شما نمی شود. از این رو در حرکتی جسورانه تصمیم می گیرید با بردن یک بمب ساعتی به اموزشگاه رانندگی خود را از این فاجعه ی هلاک کننده ی تعیین گروه خونی برهانید. یک بمب تهیه می کنید، آن را در یک کیف زنانه جاسازی کرده و به سمت آموزشگاه می روید. برای اینکه کسی به شما مشکوک نشود روی صندلی می نشینید و کیف را کنارتان می گذارید. چند دقیقه ی بعد بی صدا بلند می شوید تا آموزشگاه را ترک کنید. اما منشی آموزشگاه که شعور ندارد و شما را درک نمی کند نقشه تان را به هم می ریزد: ((خانم کیفتونو جا گذاشتید)) و شما در حالی که لبخندی ابلهانه را بر صورتتان وانمود کرده اید بلند می شوید و کیف را بر می دارید.

چهارشنبه

برای مقابله با استکبار گروه های خونی شما هنوز از پا ننشسته اید. این بار در عملی انتحاری بمب را به خودتان می بندید و وارد آموزشگاه می شوید.

منشی:خانم شما دیروز هم تشریف آورده بودی. می خواهید ثبت نام کنید؟
شما:بله..اما فعلا پام خواب رفته اجازه بدید چند دقیقه اینجا بشینم تا...بــــــــــــــــــــامب(صدای انفجار کلام شما را منقطع می کند)

پنجشنبه

روح شما در حوالی بیمارستان پرسه می زند و تیتر درشت روزنامه های صبح پنجشنبه را مرور می کند: «عده ای آشوبگر و منافق به تحریک کشورهای مستکبر خارجی صبح دیروز یک آموزشگاه رانندگی در مرکز شهر را منفجر کردند!»

...آزاده از کلبه ی ویوارا  

اگر تمام جنگل های دنیا با سرعت نور به سمت آسمان پرتاب می شدند

اگر قورباغه مغزش سوت می کشید و میمون می شد

اگر نقشه ی ایران به بزرگی زمان هخامنشیان می شد

اگر مصر به ایرانی ها ویزا می داد

اگر سرعت اینترنت زیاد می شد

اگر من عاشق ماهی می شدم و ماهی این سعادت را پیدا می کرد که توسط من خورده شود

اگر برادر همسایه سمت چپی مان. خواهر همسایه ی سمت راستی مان می شد

اگر مثلث برمودا پایتخت ایران می شد

اگر من یاد می گرفتم دقیقه ی ٩٠ ای نباشم

اگر تمام مستکبران(منظورم آمریکا و انگلیس است) منفجر می شدند

اگر هندوانه، زردآلو می شد

اگر آزاده عاقل می شد

اگر آلفرد هیچکاک مربی تیم ملی می شد

اگر انسان نئاندرتال زنده می شد و می افتاد به جان آثار باستانی ای که خودش خلق کرده

آنوقت شاید، شاید،شاید، شاید و تنها شاید تیم ملی کشور من به رقابت های جام جهانی ٢٠١٠ آفریقای جنوبی راه پیدا می کرد!

اما

اما شاید های بالا نامردی کردند و باید نشدند تا ما در حسرت بمانیم که چه می شد اگر این اگرهای ناقابل بالا لج نمی کردند و از جمله ی شرطی به جمله ی خبری سفر می کردند. این روزها وقتی می خواهم جملات شرطی را به شاگردان انگلیسی ام یاد بدم هیچ مشکلی برای آوردن مثال های ملموس ندارم. حالا دیگر همه شان یاد گرفته اند که:

If an elephant had flown, Iran would have gone to 2010 International World Cup

اما خوبی اش این است که ما همیشه امید داریم! امسال نشد 4 سال دیگر! 4سال دیگر نشد ،8 سال دیگر، نشد 12 سال دیگر، نشد 16 سال دیگر، نشد 5400 سال دیگر.بلاخره یک روزی شاید.غصه ندارد دیگر!

اما با اینکه شاید 5400 سال دیگر تیم ملی ایران به جام جهانی راه یابد، من دلم می سوزد برای بازیکن های فوتبالمان که وقتی می باختند چقدر مچ هایشان خوشرنگ بود!

دلم می سوزد برای درباره الی که موقع اکرانش هیچ کس حوصله ندارد!

دلم می سوزد برای دوستانم که دلتنگی هایشان را برایم sms می کردند اما تازه فهمیده اند که اس ام اس هنوز اختراع نشده و آن قبلی ها توهم بوده است!

دلم می سوزد برای یاهو مسنجر که وقتی روی sign in اش کلیک می کنم، کله ی زردش لبخندزنان روی صفحه ظاهر می شود اما لبخند احمقانه اش به هیچ جایی نمی رسد و همین طوری می ماند و به قیافه ی منتظر من می خندد!

دلم می سوزد برای آن همه عزیزی که چه آسان در همین حوالی ِ این روزها، رفتند!

دلم می سوزد برای دل خودم...پماد سوختگی داشتم اگر...

...آزاده از کلبه ی ویوارا

کلمات کلیدی: جام جهانی ،کلمات کلیدی: اگر ،کلمات کلیدی: شاید ،کلمات کلیدی: درباره الی

 
dónde está mi voto?
ساعت ۱:٥۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٥ خرداد ۱۳۸۸  

از ازدحام کوچه های خرداد رد می شوم.خرداد، این سومین ماه اولین فصل سال را هیچ وقت دوست نداشتم. شاید از آنجاست که پیشوازیست برای تابستانی که گرم است و من دوست ندارمش. گرما من را دیوانه می کند و سرما من را مجنون. از آن دیوانگی اول بیزارم و عاشقم برای این جنون دوم!

در کوچه ای به سوی مقصدی راه می روم! مقصد را می دانم اما به فرعی ها پیچیده ام که راه را بتابم تا بیشتر با خودم باشم! ماشینی از کنارم رد می شود و صدای بلند آهنگی که حالا کوچه را پر کرده، من را هم می گیرد

اینو می گن جنگ بدون اعلان

جنگی که هیچ قاعده ای نداره

اینو می گن جدال نابرابر

جدالی که فایده ای نداره

ماشین که می رود من از بیشتر شنیدنش می مانم. آهنگ های ابی را همیشه دوست داشته ام.خواننده ای از نسل پدرم که همراه نسل من هم شد.

پاهایم به سوی مقصد می رود و ذهنم گم شده در تلاطم هر جایی که مقصد است! خرداد که بگذرد من چقدر کار دارم. این اولین باریست که مشتاق، برای آمدن تابستان لحظه ها را به هم پیوند می زنم. اما تابستان که هیچ، زمستان نازنین من هم که بیاید خوب یادم می ماند ٢٢ را هیچ وقت دوست نداشته ام... چه بخشی از یک ٢٢ سالگی باشد و چه یک پلاک ٢٢!

...آزاده از کلبه ی ویوارا

ادامه مطلب ...

امسال  می خواهم تولدم را جشن نگیرم
می گذارم همه بفهمند چقدر دل تنگم 
می دانی چرا معشوقه از عاشق می گریزد ؟ 
شاید هر که را عاشق است بی عقل می پندارد 

آن زوج خوشبخت را می بینی؟ به توافق جالبی رسیده اند:
مرد به جای زن می اندیشد و زن به جای مرد حرف می زند

 می دانی چرا پرندگان از مترسک نمی ترسند؟
شاید هر که را مصلوب است مسیح می پندارند 

آن قدر دور خودت می چرخی
تا درجمع زنان آرام شوی،
اما تو که زن نیستی ،
پس باز دور خودت می چرخی
آنقدر تا نگویند
که تو دیگر مرد نیستی 

دوستش می داری آنکه فکرت را هم نمی کند


در زندگی همیشه پشت در های بسته چیزی ترسناک در می زند

چه کسی جرات می کند آن در را باز کند؟ 

 

تو ازسخاوت آسمان و صداقت دریا، آکنده‌ای... مرا به مهمانی نگاه زلال و کلامت دعوت کن...  

کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

و او با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد ... 

عشق هدیه ای نمی دهد مگراز گوهر ذات خویش وهدیه ای نمی پذیرد مگراز گوهر ذات خویش عشق نه مالک است ونه مملوک، زیرا عشق برای عشق کافی است. من مسافرم ای بادهای همواره ! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید ... فردا چه بار خواهد آورد برای آن سگی که از فرط حرص واحتیاط استخوانهای خود را در میان شنهای بی نشان پنهان کرده وهمراه زائران شهر مقدس در سفر است؟!... از اینان چه می توانم گفت جز آنکه آنها نیزدر آفتاب ایستاده اند اما پشت به خورشید کرده اند؟ آنها تنها سایه خود را می بینند و سایه آنها قانون آنهاست. لاجرم آنکس که بالاتر نشست استخوانش نرمتر خواهد شکست!!... یادمون باشه خیلی وقت ها خوشبختی؛ توامن وامان همین لحظه است که توروزمرگی زندگی، مثل یه عادت، روی ارزش بی اندازش غبار فراموشی نشسته. یادمون باشه خیلی وقت ها خوشبختی؛ توامن وامان همین لحظه است که توروزمرگی زندگی، مثل یه عادت، روی ارزش بی اندازش غبار فراموشی نشسته. از رفتن به اعماق نترس!سفر به درون با یک پرسش آغاز می شود. "آیاخودم رامی شناسم"؟ یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سروسامان نکنیم ای کاش از تارنفس پرندگان عاشق در کالبد من دمیده می شد تا به رهایی وعروج برسم. ای کاش می توانستم تمام ذرات خاک را لمس کنم وبه تمام موجودات بفهمانم که زندگی .بایاداوچه زیباست ولحظات شب راتا صبح برای اوزنده کردن چه پرمعناست ...گاهی وقت هاسکوت رساترازفریاداست وآن سکوت،خداست نهایت عشق خداست،دوست داشتن اوزیباست نیازی که درنهایت، .عشق است وصدایی که درنهایت،خاموشی است ...عشق الهی تاابددرریشه وذات من همانندفریاداست امافریادی خاموش وعشق اگرالهی باشدکلام دروصفش قاصر خدایا؛ ذهنم پریشان است، قلبم بی قراراست، افکارم شوریده اند ودرمانده ام. پس رشته زندگی ام را به دست های امن تو می سپارم آنگاه توفان می خوابدوآرامش تو، حکم فرمامی شود

دوستت می دارد آنکه فکرش را هم نمی کنی.... 

 کاش قلبم درد پنهانی نداشت ....

سینه ام هرگز پریشانی نداشت....

کاش میشد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت... 

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی مینگرم

من به نو میدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟

من شرمنده تمام دوستان هستم...

چون دیر به دیر دارم مطلب می نویسم...

مشکلاتم خیلی زیاد درکم کنی و هم دعا کنید...

 

جلسه محاکمه عشق بود 

و قاضی عقل  ،

و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود 

یعنی فراموشی  ،

قلب تقاضای عفو عشق را داشت 

ولی همه اعضا با او مخالف بودند 

قلب شروع کرد به طرفداری از عشق

آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی 

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی 

و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید 

حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند 

تنها عقل و قلب در جلسه مادند

عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند

ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده 

چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟

قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود 

و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند 

و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم  .

پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم 

 

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

 از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم.

 از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟

 از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

 ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟

 از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،  دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

 شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکاری شناخته شدم. 

 نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید، یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی... امّا هیهات....

 که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

 از من بریدی و از این آشیان پریدی...

 ((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود... ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.

ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت، بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم... ))

 امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود. چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

 امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...

چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را...

باور کن...

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را... دیگر باور نمی کنم محبت را...

و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد...

ادامه مطلب ...

انتظار

وقتی کنار پنجره بارون زده می شینی حس می کنی همه قطره های روی شیشه دارن برای تو اشک می ریزنو وقتی غرش اسمونو می شنوی خیال می کنی آسمون خدا هم داره برای تو هق هق می کنه.خوش به حال آسمون که هر وقت دلش گرفت می تونه اشکهاشو بریزه و مجبور نشه اونارو پنهون کنه.دلم گرفته.مثل دیروز و دیروزها.خیلی سخته آدم بخواد برا خشنودی دل دیگران لبخندی تلخ رو لبهاش داشته باشه.سخته بخواد به گذشته و خاطرات تلخش فکر نکنه.سخت تر اینه که بخواد خودشو با فکر اینده خوش کنه.چرا ما ادمها نمی تونیم تو حال زندگی کنیم.گذشته مثل یک سایه و آینده مثل یک دلهره زندگیمونو پوشونده.کاش میشد طعم هر لحظه این زندگیرو چشید.هر لحظه بی آنکه چشمت به ساعت باشه و اضطراب اینکه عقربه ها دارن بهت دهن کجی می کنن.کاش زمان اونی بود که ما می ساختیم.تا حالا شده طعم انتظار رو بچشید.یادم میاد وقتی کوچولو بودم و منتظر عید می شدم برای خودم تقویم درست می کردم و هر روز خط می زدم تا روزها زودتر بگذرند.

کاش این کار رو نمی کردم.کاش اون روزهارو هم به خاطر اون لحظه ها زندگی می کردم.انتظار.انتظار....

سخت تر از این کار کاری هم هست؟...........چرا زندگی ما ادمها همش با انتظار لحظه های شیرین می گذره؟......  

سلام.کلمه آغازین هر قصه.هر حرف دل.انگار آغاز هر آغازی سرلوحش این کلمه هست.

یادش بخیر روزهای یادگاری گذشته.روزهای آغازین این قصه.تو هنوزم مثل اونروزها پر از احساس پاک صداقت و عشقی.وقتی به چشمهات نگاه میکنم عین آب پاکی هستن که وقتی کنار زاینده رود نشسته بودیم به صدای شرشرش گوش میدادیم.هنوز هم صدای حرفهات تو گوشمه.

مهدی چند سال گذشته.هر روز بیشتر از دیروز میشناسمت.

ie ki varsin.

تو از من صبورتر بودی و هستی.فکر کردم تو به من تکیه کردی اما حالا میبینم این منم که به تکیه گاهی مثل تو نیاز دارم.با هم زیستن شروع جدیدی هست برای زندگی.اما با تو بودن اغاز این شروع.تو برام حکم سلام شدی برا آغاز.اگه نباشی قصه ام یک چیزی کم داره.

اشکهای تو وقت دلتنگی منو یاد قطره های بارون میندازه که آروم و بی چشم داشتی رو شیشه سر میخورن.اگه یک روزی فکر میکردم باید پیشت نباشم: هر روز بیشتر میفهمم اشتباه میکردم.به قول یکی از نظرات "زندگی قدم زدن در جهت معکوسه".با همه تپشهای قلبم تو این راه خوشحالم کنارمی.کنارتم.

برقص گویا هرگز کسی تو را نمی بیند.

عاشق شو گویا هرگز کسی دلت را نشکسته است.

زندگی کن گویا بهشت اینجاست.

دوستت دارم. 

بنام خالق انسان

 خیلی وقت بود که نوشتن برام مشکل شده و یا بهتر بگم یادم رفته ، زندگی یا گذشتن هر ثانیه ای از گذر عمر شده مشکل ، راستی کسی پیدا میشه که با کلمه مشکل بیگانه و نا آشنا باشه ؟

هر کاری رو میخواهی شروع کنی هی مشکل و هی دردسر

بعد از گذشت این همه سال ، فکرهایی که میکردیم و خیالهایی که داشتیم هنوز انگار در اول راهیم ، راهی که مشکل داشت ولی سهل مینمود ولی حال مشکل خود راه نیست که میترساند و خسته مینماید مسافتش برایمان هنوز مشخص نیست .

نمی دونم حرفها بزرگ میشن یا مشکلها بزرگش میکنن ؟ راستی هر حرفی واسه آدم بر میخوره ! میدونی چرا ؟

به نظر من که فقط از خستگی هستش ! خستگی از حرف همیشگی بنام مشکل !

فقط می خواهم به همه مادر و پدر و به همه آدمهای روی زمین و به همه کسانی که به نوعی دارن در خونه به نام کشیدن مسئولیت بر روی دوش

با سرنوشت خیلی از آدمها بازی می کنن بگویم تا کی ؟

من که باورم نمیشه

تو نباشی

عشق نباشه

گل نباشه

بشت بنجره نباشی

دلم از

دلت جدا شه

من که باورم نمیشه

تو نمونی

تو نباشی

من نباشم

مگه میشه

تو نمونی

من نمیرم

زنده باشم

من که باورم نمیشه

بردن اسم تو از یاد

اخه حس عاشقی رو

دستای تو یاد من داد

زیر سایه تو بودن

از گذشته تا همیشه

منو جا نذار تو دردها

اخه باورم نمیشه

من که باورم نمیشه

.......................

من که باورم نمیشه

تو نباشی

عشق نباشه...............

 

 

 

امروز دلم گرفته.اما با روزای دیگه فرق داره.این هفته میری.نمیدونم کجا.نمیدونم فاصله دوریها از اینم دورتر میشه یا نه.یادته میگفتم هر چی دورتر بری بهم نزدیکتری.اما انگار هنوز نرفته دلم بهونتو میگیره.

میگن اتفاقات زندگی حادثه هارو میسازن.شایدم بر عکس.داشتم ایکونهای کامبیوترو بازو بسته میکردم.یهو برنامه excel به چشمم خورد.همیشه بالا desktopam  نگه میدارم که وقتی کامبیوترو باز میکنم یادم بیفته.

انگار دیروز بود.بهونه اول.بهونه ساده.یادته.چطور اغاز شد؟

 

دکتر ......برا واحد روش تحقیق ازمون خواسته بود با این برنامه کار کنیم.ما هم که ماشالا اخر اطلاعات بودیم.منو انا فائزه مرضیه الهام.....نمیدونستیم چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟/

یهو تو به ذهنم رسیدی.به انا گفتم میخوای از مهدی کمک بگیریم؟گفت اخه قبول ویکنه؟گفتم از خداشه.اون وقتا زیاد نمیشناختت.اما یه چیزایی ازت بهش گفتم..............

 

چه بهونه ای.بهت خبر دادم و قرار شد باهات تماس بگیرم.رفتم مخابرات گلباد.روبرو بیمارستان امام.

انا بیرون منتظر.نمیدونم گرمای کابین بود یا استرس تماس یا اتش ..............یه جوری بودم.گفتی الو...گفتم سلام.شناختید؟گفتی نه؟شما؟خودمونیما!خواستی بگی من با کسی حرف نمیزنم!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم سارا هستم.مزاحم نشدم؟

حس کردم هول شدی.من مثل همیشه شیطنتام گل کرد.بعد یکم اذیت رفتم سر اصل مطلب.اما اگه زنگهای تلفن های دفتر اجازه میداد..........

بعد یکم توضیح سیامک دوست عزیزتو که جایگاه محترمی بیشم داره معرفی کردی.خودمونیما.هر دوتون زیاد از برنامه با خبر نبودید.تو برنامه اشنا شده بودم با فرمولی که داده هارو تصاعدی بالا میبرد.فرمول تماسهای ما هم تصاعدی بالا رفت.ازم خواستی قرار ملاقاتی بذارم.یهو به خودم اومدم.سارا نکنه .........................

اما دیر شده بود.ندیده  دلتو دزدیده بودم.یادته میگفتی ناراحت میشم شما از مخابرات زنگ میزنیو خسته میشید؟میگفتی شماره بده من میزنگم؟من هم که بینیکو بودم.گفتم خطمو فروتم.اصرار داشتی برام خط بگیری.منم هر بار یک بهونه برات داشتم...........

یادته.یکشنبه 23 ابان.ساعت 7 عصر.اولین sms  رو بهت زدم.کاری که میدونستم ارزوشو داری.چه حسی داشتم.خدا بزنم؟نزنم؟دکمه send  رو زدم.متنش این بود."سلام.خواستم اینبارم اینجوری بهت سلام بدم."

 تو سر کوچه تو راه خونه بودی.کلی surpriz  شده بودی.فورا جواب دادی.........................

شب گفتی بررویی به حساب نمیاری اگه بهت شب بخیر بزنم؟اولین سب بخیرو زدیم.فرداش اولین صبح بخیرو من زدم.یادته؟بیدارت کردم.داشتم میرفتم کلاس.جلو بانک ملت سر چهارراه بهت زنگ زدم.از همون موقع خیالاتی بودم و زود نگرانت میشدم.جواب smso ندادی.زنگ زدم.گفتی تو ماشینی.میری سر کار....................

الان و امشب ۱۰۹۵ شبه که به هم شب بخیر گفتیم.حتی تو بدترین روزها.تو گریه ها.شادیها.نمیدونم از دوشنبه به بعد هم میتونم بهت شب بخیر بگم و بخوابم؟نمی دونم اگه نگم خوابم میبره؟

 

دلم نرفته هواتو کرده.هوای صحبتهای یواشکی شبونه.گوشیرو زیر لحاف گرفتنو اروم باهات حرف زدن.به خدا دلم برات میسوزه.میگم خدا مهدی چهطور حرفامو میشنوه؟اینقدر اروم حرف میزنم که خودمم نمیشنوم.........بعد میگم برو بخواب.صبح میخوای بری سر کار.میگی بیخیال.لذته این از خواب بیشتره.

یادش بشیر.چه روزایی........

یعنی میشه هفته های بعد مثل قدیما که وقتی خواب بد میدیدم و از خواب میبریدم و بهت زنگ میزدم....میگفتی گلم بخواب من بیشتم.نترس.خواب بود.خیره.اروم باش....................میشه بازم وقتی از خواب بریدم گوشیرو از زیر بالش بردارمو شمارتو بگیرم؟یا یادم میفته که تو دور از منی............

مهدی 2 سالو با شبای طولانی و صبحهای بی طلوعشو چیکار کنم؟

خدا کمکم کن.

تو هم برام دعا کن.

من که باورم نمیشه

تو نباشی

عشق نباشه......................

 

خدایا تو امید دلهای گرفته و غمگینی

نا امیدم نکن

برامون دعا کنید دوستان

دوستت دارم

 

اونکه دوست داره کوله بار غمی همرات نباشه

ساراقلب                    http://mahdi-sara.persianblog.ir/

 

***************************

اسمم مهدی هست 28 سال دارم عاشق شدم به یک دختر زمینی که نه دلش زمینی هست نه اخلاقش نه رفتارش ! فقط اسمش شبیه زمینیهاست : سارا
امروز یعنی سومین روز ماه رمضان این متن سارا را خوندم و گریه ام گرفت و دلم میخواست زنگ بزنم و داد بزنم که سارا دوستت دارم . اما نمیتونستم چون کلمه ای بنام محدودیت واسم دستبند زده بود . سارا و محدودیت !

به خاطر همه چیز ازت ممنونم به خاطر عشقت تو بهترین معلم زندگی و بهترین مدرس عشق بودی وهستی .

ادامه مطلب ...

۱۳۸٦/۱٠/٥

جاده سبز

 

به قول عزیزی: به پایان رسید این دفتر ولی حکایت این آسمان در جای دیگرهمچنان باقی است.

یک مدت ازجاده ای عبورکردم که هرچند هموارنبود ولی سبزبود وزیبا

با شروع زمستان نمی خواستم خاطرات سبزم زیر برف سنگین یخ بزنه

می خواستم ذهنم همیشه یادآور خاطرات سبزحتی کوتاه باشه 

تا خاطرات سرد زمستانی

برای همین از آن جا که بودم قدمی جلوتر برنداشتم 

 

پ.ن: نوشتنم در این گوشه از آسمان به پایان رسید در گوشه ای دیگری از آسمان، با خاطرات دیگری حتما شروع خواهم کرد به نوشتن، همیشه سبز باشید.

       در هر کشوری عشق چگونه اتفاق می افتد؟ ::

        گر دنیا پر از عاشق نباشه تو این دنیا دل صادق نباشه همون بهتر که این دنیا نباشه زمین و آسمون یکجا فنا شه

آمریکا: جیم و فیبی
جیم وقتی شش سالش است عاشق اسپایدرمن شد، وقتی دوازده ساله شد عاشق بت من شد. وقتی هجده ساله شد عاشق آنجلینا جولی شد، وقتی 24 ساله شد مدتی را با گابریلا دختر مکزیکی همکلاسی دانشگاهش گذراند، اما نتوانست عاشقش بشود، چون گابریلا از مسابقات ان بی ای متنفر بود. وقتی سی سالش شد هر روز دنبال پایان نامه اش دانشگاهش بود و به همین دلیل با فیبی کتابدار دانشکده دوست شد. بعد از پنج سال که با هم زندگی کردند فیبی ترکش کرد، چون از این زندگی خسته شده بود. جیم تازه احساس می کرد که عاشق فیبی شده است، شب از دوری فیبی شدیدا افسرده شد و مست کرد و به خانه آمد. وقتی وارد خانه شد، دید فیبی بازگشته و جلوی خانه خوابش برده است. آنها با هم ازدواج کردند و در حال حاضر چهار فرزند دارند.
فرانسه: رومئو و ژولیت و جمال
رومئو توی متروی سن ژرمن ژولیت را دید و احساس کرد تمام تنش گرم شده است. شب وقتی کنار رودخانه قدم می زدند، ژولیت گفت که سردش شده است. با هم به خانه رومئو رفتند و شب را با هم گذراندند، اما عشقی دیگر در انتظار بود، وقتی که رومئو، فرانسوا خواهر ژولیت را دید، عاشقش شد. ژولیت عصبانی شد و با پی یر، پدر رومئو رابطه برقرار کرد. ژانین، همسر پی یر وقتی دید شوهر پنجاه و هفت ساله اش با یک دختر بیست و سه ساله روی هم ریخته است، با جمال شاگردش که مراکشی بود و بیست و پنج سال از او کوچکتر بود، رابطه برقرار کرد. رومئو یک هفته ای با فرانسوا گذراند، اما فرانسوا نمی توانست به رابطه اش با رومئو ادامه دهد، رومئو به اندازه کافی چیزی نبود که فرانسوا می خواست. رومئو تنها ماند و به خانه برگشت. وقتی در خانه ژولیت را در کنار پدرش دید، به توالت رفت و ساعتها گریه کرد. ژولیت و پدر از گریه او بیدار شدند. آنها از آن پس تصمیم گرفتند همه با هم زندگی کنند، جمال، ژولیت، فرانسوا، پیر، رومئو و ژانین. هشت سال بعد رومئو و ژولیت احساس کردند همدیگر را دوست دارند، به همین دلیل تصمیم گرفتند دیگر همدیگر را نبینند. چون می ترسیدند عاشق هم بشوند و آزادی شان را از دست بدهند.
شوروی سابق: ناتالیا و الکسی
ناتالیا و الکسی به عنوان دو عضو فعال حزب احساس می کردند که از همدیگر متنفرند، آن شب، آن دو در مهمانی حزب ودکای فراوانی خوردند و شب را تا صبح در حال مستی با هم گذراندند. هر دو به هم اعتراف کردند که از رفیق استالین متنفرند. صبح که از خواب بیدار شدند، احساس کردند که عاشق همدیگر هستند. یک هفته بعد با هم ازدواج کردند و توسط کا گ ب دستگیر شدند و تا پایان عمر همچنان عاشق همدیگر بودند، پایان عمر آنها پانزده روز بعد از ازدواج و سیزده روز بعد از دستگیری آنها بود.
انگلیس: استنلی و کامیلا
استنلی وقتی سی و چهار ساله شد عاشق سوزان بیست و پنج ساله شد. آنها سه سال با هم دیوانه وار و عاشقانه زندگی می کردند. در روزهای تعطیل با هم خوشگذرانی می کردند و از شب تا صبح پیکادلی را زیر پای شان می گذاشتند. بعد از سه سال سوزان به استنلی گفت: من دوست دارم بچه دار بشم. استنلی گفت: منم دوست دارم بچه دار بشم. سوزان گفت: و دوست دارم از مردی که شوهرم هست بچه دار بشم. استنلی گفت: و من هم همین طور. سوزان و استنلی هر کدام وارد اتاق شان شدند و مشخصات همسر ایده آل خودشان را یادداشت کردند.بعد به این نتیجه رسیدند که باید از هم جدا شوند تا با همسر ایده آل شان ازدواج کنند.
جمهوری آذربایجان: رشید و زلیخا
رشید قدش کوتاه بود، سبیل پهنی داشت، چشمانش قهوه ای بود و ابروهای پرپشتی داشت، زلیخا قسم خورده بود که با مردی ازدواج کند که قدی بلند داشته باشد و چشمانی سبز و موهایی بور، زلیخا از سبیل پهن مردان متنفر بود. زلیخا اصلا دوست نداشت با اعضای خانواده اش ازدواج کند. رشید تصمیم گرفت برای همیشه به دبی برود و در آنجا راننده یک خانواده ترک بشود. رشید به زلیخا که دختر عمویش بود، گفت: من هفته آینده برای همیشه به دبی می روم. در یک لحظه زلیخا احساس کرد رشید قدش بلند شده، چشمهایش سبز شد، موهایش بور شد و دیگر پسرعمویش نیست. عشق در دلش شعله کشید و همه جایش را سوزاند. آنان با هم ازدواج کردند و اکنون هفت فرزند به اسامی سالم، جاسم، عبود، زیدعلی محمد ابراهیم حسن و چند نام دیگر دارند.
ایتالیا: ورساچه و والنتینو
لئوناردو صبح که از خواب بیدار شد و کت و شلوار ماسیمو دوتی خودش را پوشید، پیراهن زارا را تنش کرد، کراوات ورساچه زرد را زد، عینک رالف لورن خودش را به چشم زد، با ادوکلن دولچه گابانا دوش گرفت، موهایش را جلوی آینه نگاهی کرد و بعد از اینکه چشمانش را خمار کرد، از خانه بیرون می آمد.
جولیتا صبح که از خواب بیدار شد، دامن جنیفر خودش را با یک تاپ ماسیمو دوتی پوشید، یک کفش جورجیو بروتینی به پا کرد و یک عینک والنتینو زد به چشمش. یک ساعتی خودش را آرایش کرد و به خیابان رفت.
لئوناردو در خیابان چشمش به عینک والنتینوی جولیتا افتاد و عاشق چشمهایش شد، جولیتا هم چشمش به کراوات ورساچه لئوناردو افتاد و دلباخته شخصیت او شد. آن دو، ساعتهای زیادی را با هم گذراندند و یک ماه بعد رئیس کارخانه ورساچه با دختر رئیس کارخانه والنتینو ازدواج کرد.
ترکیه: اورهان و عایشه
اولین بار اورهان در کافه عایشه را دید که داشت آواز سوزناکی می خواند. احساس کرد یک دل نه صد دل عاشق عایشه شده است. چنان به عایشه خیره شده بود که وقتی لیوان در دستش شکست متوجه شکستن لیوان نشد. خون از دستهایش راه افتاده بود و تمام کف کافه را گرفته بود، اما صاحب کافه که عاشق عایشه بود، از این موضوع عصبانی شد و دستور داد ماموران کافه اورهان را چنان بزنند که دست و پایش بشکند و بعد او را به خیابان بردند و چند بار با ماشین از روی او رد شدند، بعد یک کامیون خاک روی او خالی کردند، به شکلی که فقط دستش از خاک بیرون بود. فردا صبح عایشه وقتی از سرکار برمی گشت دستهای اورهان را دید که از خاک بیرون است، دست هایش را در دست گرفت و در حالی که بشدت می گریست یک ساعت و نیم برایش آوازهای سوزناک خواند. بعد اورهان را از زیر خاک بیرون آورد و باهم ازدواج کردند و به مدت یک ماه به خوبی و خوشی زندگی کردند.
آلمان: رالف و هانا
رالف وقتی شش ساله بود عاشق لی لی مارلین شد، بعدها وقتی فهمید لی لی با گشتاپو همکاری می کرد، قلبش شکست و احساس تنهایی کرد. پدرش او را در سن هشت سالگی ترک کرد. مادرش نیز در سن سیزده سالگی ازدواج کرد و با وجود اینکه رالف عاشقش بود، اما هیچ وقت او را نبخشید و هرگز با او کلمه ای سخن نگفت. برادرش وقتی شانزده ساله بود برای همیشه به آمریکا رفت و او قسم خورد که دیگر برادرش را نبیند. خواهرش در سن 18 سالگی خودکشی کرد و رالف تنهای تنها ماند. او عاشق فاسبیندر فیلمساز بزرگ آلمانی شد، اما وقتی خبر خودکشی او را شنید، فقط توانست کنار راین برود و گریه کند. وقتی سی و سه ساله بود وولف، سگ ژرمن شپرد را به خانه آورد و عاشقش شد. وقتی سی و نه ساله شد احساس کرد که از هانا، زن سی ساله ای که در آپارتمان پائینی زندگی می کرد خوشش می آید. یک شب هانا را به خانه دعوت کرد و با هم شراب خوردند، یک ماه بعد با هانا به دیسکو رفتند، یک سال بعد هانا او را به خانه دعوت کرد تا سگ تریر خودش را به او و وولف نشان بدهد. یک ماه بعد آنها به سفر پاریس رفتند و با هم عشقبازی کردند. از آن پس آنها هر روز با هم بودند، در مورد فلسفه و شعر حرف می زدند، با هم آبجو می خوردند، با هم می رقصیدند. یک روز هانا گفت: من فکر می کنم اگر چند سال دیگه با هم باشیم ممکنه عاشق هم بشیم، من می ترسم. رالف گفت: شاید. آنها تصمیم گرفتند از هم جدا شوند، سه روز گذشت، صبح ساعت نه هانا در زد، رالف که مثل همیشه غمگین بود، در را باز کرد، پاپی سگ هانا پرید توی خانه و رفت سراغ وولف. هانا به رالف گفت: ما نمی تونیم از هم جدا بشیم. رالف گفت: تو هم مثل من دلتنگ شدی؟ هانا گفت: نه، ولی احساس می کنم پاپی عاشق وولف شده. آن چهار نفر سالها با هم زندگی کردند.
هند: نقش اول زن و نقش اول مرد
آن دو همدیگر را دیدند و بقیه چیزها طبق سناریو پیش رفت.
عربستان سعودی: عبدالله و یک زن
عبدالله وقتی که ماشین پدر دختر را دید عاشقش شد. و زن بعد از اینکه فرزند هفتمش را به دنیا آورد احساس کرد دیگر از عبدالله متنفر نیست و او را به همه مردانی که آخرین بار بیست سال قبل دیده بود، ترجیح می دهد. عبدالله شش ماه بعد، در سن هشتاد سالگی در حالی که با سرعت 280 کیلومتر با ماتشین پورشه اش رانندگی می کرد، با یک تپه شنی تصادف کرد و کشته شد.
هلند: آنا و آنه ماری
توماس با وجود اینکه احساس زیبایی در مورد آنا داشت، اما هنوز نمی دانست که رابطه دو ساله اش با آنا عشق است یا نه، به همین دلیل با دوستش بارتل مشورت کرد. بارتل از همسرش آنه ماری خواست تا در یک مراسم شام با توماس و آنا شرکت کنند. مراسم شام در رستوران کوچک و زیبایی در آمستردام برگزار شد. وقتی چشمان آنا به آنه ماری افتاد، احساسی عجیب آنها را فراگرفت، آنها عاشق همدیگر شدند. و سالها با هم زندگی کردند.
ایران: کامی و پانته آ
کامی وقتی پانته آ را دید تصمیم گرفت با او حال کند، پانته آ هم تصمیم گرفت کامی را سرکار بگذارد، کامی و پانته آ به یک پارتی رفتند و در آنجا احساس کردند که از همدیگر خوششان می آید. کامی به پانته آ گفت که دیگر حق ندارد به چنین پارتی هایی پا بگذارد، پانته آ هم به کامی گفت که باید تمام روابطش را با تمام دوستان قبلی اش اعم از دختر و پسر به هم بزند. کامی و پانته آ سه روز بعد در یک مراسم عروسی مفصل ازدواج کردند و سه سال بعد وقتی با همدیگر آشنا شدند، تصمیم گرفتند از همدیگر جدا شوند، اما با هم دوست بمانند. آن دو یک هفته بعد از هم جدا شدند و پس از جدایی بود که فهمیدند که عاشق همدیگر هستند، کامی با دختری به اسم رویا ازدواج کرد و پانته آ با پسری به اسم داریوش ازدواج کرد.
+نوشته شده توسط محمد در خرداد 1388 لینک ثابت  ارسال نظرات ارسال پیام
چه چیزی میـتواند رمانتیک تر از دریافت یک نامه عاشقانه
دسـت نـویس بـاشـد. ایـن نوع نامه ها هنوز هم به عنوان
یکـی از بـهتـریـن هدیه های ولنتاین به شمار می روند اما
نـبـایـد آنـهـا را مـخـتـص فـوریـه بـدانـیم در هر زمان از سال
نـامـه هـای عـاشـقـانه تجلی قدرتمندی از عشق شمـا را
پدیدار می سازند.
لازم نیـست کـه حـتما شکسپیر باشید تا بتوانبد یک نامه
عـاشـقـانه کـامل و بی نقص بنویسید فقط کافی است که
بتـوانیـد احسـاسـات خـود را منـتـقل کـنید. چیزی که نامه
عـاشقانه را از سایر نامه ها مجزا می کند خصوصی بودن
آن اسـت. از ایـن طـریـق بـه محبوب خود نشان می دهید
کـه او را بـه خـوبـی مـی شنـاسـید و ایـن آگاهی را فقط و
فقط از طریق عشق خود بدست آورده اید.
تمام چیزی که برای شروع به آن نیاز دارید در دست داشتن قلم و کاغذ مناسب است. سعی کنید به جای کاغذهای با عکس گل سرخ و آندسته از کاغذهایی که در حاشیه آن تصویر الهه های عشق (کودکی برهنه) چاپ شده است از یک کارت محکم استفاده کنید. گیرنده این نامه می خواهد از آن برای سال های درازی نگهداری کند برای همین نوشتن بر روی یک کارت محکم به دوام آن کمک می کند.
سعی کنید در نوشتن صریح باشید. به او بگویید که دقیقا چه احساسی را در شما ایجاد می کند و چه کاری انجام می دهد که باعث می شود شما یک چنین احساسی داشته باشید. از ضمیر دوم شخص "تو" استفاده کنید تا نامه شما مستقیما او را مخاطب قرار دهد. پیش از اینکه شروع به نوشتن کنید چند لحظه صبر کنید و به محبوب خود فکر کنید. شاید سوالات زیر به شما کمک کند تا بتوانید افکارتان را بهتر به جریان بیندازید:
- بهترین توانایی او چیست؟
- متوجه چه چیزی در او شده اید که خودش قبلا از آن خبر نداشته؟
- رمانتیک ترین کاری که او تا به حال برای شما انجام داده چیست؟
- در امور روزمره زندگی چه کاری انجام می دهد که گویای اهمیت او نسبت به شماست؟
- چه موقع عاشق او شدید؟
- کدامیک از خوبی های او شما را شگفت زده می کند؟
- بهترین خاطره مشترکتان چیست؟
- از زمانیکه به هم پیوستید چه تغییراتی در زندگی شما ایجاد شد؟
البته شما می توانید نامه را به هر طریق که مایل بودید شروع کنید فقط کافی است نام او را ذکر کنید. لازم نیست که از همان ابتدا خیلی احساساتی برخورد کنید. یک "عزیزم" ساده کفایت می کند. نامه را با توضیح یکی از خصوصیات ویژه او که آنرا دوست می دارید شروع کنید. سعی کنید در مورد او از جمله های منحصر به فرد استفاده کنید، مثلا "من هیچ گاه در زندگی خود با کسی که به اندازه تو ....... باشد ملاقات نکرده ام." و یا " هیچ کس هیچ موقع به اندازه تو باعث نشده بود که من احساس ...... کنم." با یک چنین مقدمه ای به او ثابت می شود که رتبه بندی او در ذهن شما با بقیه فرق می کند و جایگاه او از سایرین بالاتر است.
یک راه ساده برای شروع نامه های عاشقانه
در نوشته های خود احساسات واقعی تان را نسبت به او بیان کنید، از مثال هایی استفاده کنید که نشان دهنده توجه شما نسبت به طرف مقابل باشد. مطمئنا کارهایی که برای خوشحال کردنتان انجام داده برای شما ارزشمند هستند پس بهتر است این امور را مجددا به او یاد آوری کنید. خاطره مورد علاقه تان را مرور کنید، برای آینده آرزوهای خوب کنید و گفتن " دوستت دارم" را نیز فراموش نکنید. لازم نیست که نامه شما خیلی طولانی و یا کوتاه باشد فقط باید صداقت را رعایت کنید و صمیمی باشید.
هیچ قانونی وجود ندارد که شما را ملزم به استفاده از شعر در نامه های عاشقانه کند اما اگر دوست داشته باشید می توانید چند بیت شعر مناسب به سلیقه خود انتخاب کنید و آنرا در متن نامه بگنجانید. اگر سروده خاصی در ذهن شما نیست می توانید از شعرهایی که به صورت online موجود هستند استفاده کنید. اما اگر از شعرهای کلاسیک خسته شده اید و به دنبال  ابیات غیر معمول می گردید من کتاب "با من تا انتهای عشق برقص" به نویسندگی لئونارد کوهن را به شما معرفی می کنم.
هنگامیکه نامه کامل شد یکبار دیگر آنرا با دقت بخوانید و اگر به اشتباهی بر خوردید آنرا تصحیح کنید. این نامه قرار است بارها و بارها خوانده می شود شما که نمی خواهید یک اشتباه کوچک تاثیر آنرا از بین ببرد.
اگر می خوهید تاثیر نامه دو برابر شود باید در آنرا مهر و موم کنید. این روزها پاکت های دارای مهر و موم در هر مغازه لوازم تحریر فروشی پیدا می شوند. اما استفاده از یک تکه شمع آب شده تیره رنگ خیلی رمانتیک تر است. این کار بسیار ساده است: شمع را روشن کنید ، هنگامیکه آب می شد چند قطره از آن را با دقت کافی بر روی در پاکت بچکانید و چند لحظه منظر بمانید تا کاملا خشک شود.
زمانیکه نامه کامل شد آنرا پست کنید و منتظر پاسخ آن بمانید. اگر به اندازه کافی خوش شانس باشید ممکن است روزی خودتان نیز یک نامه عاشقانه دریافت کنید.  

+نوشته شده توسط محمد در خرداد 1388 لینک ثابت  ارسال نظرات ارسال پیام

سلام

درد و دل دکتر علی شریعتی‌‌ را بخونید و لذت ببرید.

 

چگونه ناامید شوم، وقتی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی؟

اگر به فرض که هیچ دلیلی بر حقانیت و صلاحیت امام حسین(ع) نباشد، بعد آدم یک بار دعای عرفه بخواند، می‌شود به «حسین» ایمان نیاورد؟ نشناسدش؟ عاشقش نشود؟ دیوانه‌اش نشود؟ آیا چنین چیزی امکان دارد؟
«
حمد و سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی‌شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی‌دارد و هیچ آفریده‌ای به پای شباهت مخلوقات او نمی‌رسد.
...
جهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من، تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی‌ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خشنودی توست.پس
هرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتی؛
هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی؛
هرگاه اطاعتت کردم، قدردانی و تشکر کردی؛
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهایم افزودی؛
و اینها همه چیست؟
جز نعمت تمام و کمال و احسان بی‌پایان تو!؟
...
من کدام یک از نعمت‌های تو را می‌توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟
...
خدایا! الطاف خفیه‌ات و مهربانی‌های پنهانی‌ات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست.
...
خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آن‌سان که انگار می‌بینمت.من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می‌کنم.خدایا!من را با تقوای خودت سعادتمند گردان
و با مرکب نافرمانی‌ات به وادی شقاوت و بدبختی‌ام مکشان.در قضایت خیرم را بخواه
و قدرت برکاتت را بر من فروریز تا آنجا که تأخیر را در تعجیل‌های تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم.آنچه را که پیش می‌اندازی دلم هوای تاخیرش را نکند
و آنچه را که بازپس می‌نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.
...
پروردگار من!
...
من را از هول و هراس‌های دنیا و غم و اندوه‌های آخرت، رهایی ببخش
و من را از شر آنان که در زمین ستم می‌کنند در امان بدار.
...
خدایا!به که واگذارم می‌کنی؟
به سوی که می‌فرستی‌ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی بگردانند؛
یا به سوی غریبان و غریبه‌گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟
...
من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.
...
ای توشه و توان سختی‌هایم!ای همدم تنهایی‌هایم!ای فریادرس غم‌ها و غصه‌هایم!ای ولی نعمت‌هایم‌!
...
ای پشت و پناهم در هجوم بی‌رحم مشکلات!ای مونس و مأمن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی‌کسی! ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره اندوه و غربت و خستگی! ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی‌انتهای تو!
...
تو پناهگاه منی؛
تو کهف منی؛
تو مأمن منی؛
وقتی که راه‌ها و مذهب‌ها با همه فراخی‌شان مرا به عجز می‌کشانند و زمین با همه وسعتش، بر من تنگی می‌کند، و...
...
اگر نبود رحمت تو، بی‌تردید من از هلاک‌شدگان بودم
و اگر نبود محبت تو، بی‌شک سقوط و نابودی تنها پیش‌روی من می‌شد.
...
ای زنده!ای معنای حیات؛ زمانی که هیچ زنده‌ای در وجود نبوده است.
...
ای آنکه:با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد
و من با بدی‌ها و عصیانم، در مقابلش ظاهر شدم.
...
ای آنکه:در بیماری خواندمش و شفایم داد؛
در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد؛
در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید؛
در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند؛
در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛
...
من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم
من آنم که به بدی همت گماشتم
من آنم که در جهالت غوطه‌ور شدم
من آنم که غفلت کردم
من آنم که پیمان بستم و شکستم
من آنم که بدعهدی کردم ...و ... اکنون بازگشته‌ام.بازآمده‌ام با کوله‌باری از گناه و اقرار به گناه.پس تو در گذر ای خدای من!ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی‌رساند
ای آنکه از طاعت خلایق بی‌نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارهای خوب توفیق می‌دهد.
...
معبود من!اینک من پیش روی توأم و در میان دست‌های تو.آقای من!بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم،
نه ریسمانی که بدان بیاویزم
و نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.چه می‌توانم بکنم؟ وقتی که این کوله‌بار زشتی و گناه با من است!؟
انکار!؟
چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه اعضاء و جوارحم، به آنچه کرده‌ام گواهی می‌دهند؟
...
خدای من!خواندمت، پاسخم گفتی؛
از تو خواستم، عطایم کردی؛
به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛
به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛
به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛
خدایا!از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان نکن.از آستان مهرت نومیدمان مساز.آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.از درگاه خویشت ما را مران.
...
ای خدای مهربان!بر من روزی حلالت را وسعت ببخش
و جسم و دینم را سلامت بدار
و خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کن
و از آتش جهنم رهایم ساز.
...
خدای من!اگر آنچه از تو خواسته‌ام، عنایت فرمایی، محرومیت از غیر از آن، زیان ندارد
و اگر عطا نکنی هرچه عطا جز آن منفعت ندارد.یا رب! یا رب! یا رب!
...
خدای من!این منم و پستی و فرومایگی‌ام
و این تویی با بزرگی و کرامتت
از من این می‌سزد و از تو آن ...
...
چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیفتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی.
...
خدای من!تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!تو چقدر درگذرنده و بخشنده‌ای با این همه کار بد که من می‌کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.
...
خدای من!تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو گرفته‌ام.
...
تو که این قدر دلسوز منی! ...
...
خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده‌ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده‌ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟
...
کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.کور باد نگاهی که دیده‌بانی نگاه تو را درنیابد.بسته باد پنجره‌ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.و زیانکار باد سودای بنده‌ای که از عشق تو نصیب ندارد.
...
خدای من!مرا از سیطره ذلتبار نفس نجات ده و پیش از آنکه خاک گور، بر اندامم بنشیند از شک و شرک، رهایی‌ام بخش.
...
خدای من!چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی! ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....یا رب! یا رب! یا رب!».یا ثارالله یا سیدالشهداء یا اباعبدالله الحسین ادرکنی و اشفع لنا عند الله ...
(
عاجزانه از شما التماس دعا دارم، دعا کنید خدای مهربان، حج و کربلا را روزی‌ام کند). 

این‌بار از شاملو 

 

به جستجوی تو

بر درگاه کوه می‌گریم،

در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو

در معبر بادها می‌گریم،

در چار راه فصول،

در چارچوب شکسته پنجره‌ای

که آسمان ابرآلوده را

قابی کهنه می‌گیرد

...

.

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن،

و عشق را

که خواهر مرگ است

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد

پس به هیات گنجی در آمدی

بایسته و آزانگیز

گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

از این سان

دلپذیر کرده است

!

نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می‌گذرد

-

متبرک باد نام تو!-

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را

...

ادامه مطلب ...

unposted letters Zinatnoor 

برای دفترچه خاطرا تم :

نمیدانم؟ چرا امشب خوابم نمیبرد فردا ترا ترک خواهم کرد.دلم می خواهد امشب با تو بمانم و هرچه دلم میخواهد برایت بگویم. احساس میکنم سخت نگرانی؟ نگران نباشد، ترا تنها نمی مانم. تو میدانی که رفتن های من چندان هم همیشه گی نیستند یادت است یک باربرای همیشه با تو خدا حافظی کردم و ترا بردم به باغچه زیردرخت روی خاکهای نمزده ماندم تا زنده به گورات کنم. ولی بعد خیلی ترسیدم، نم خاکها مرا به یاد کرمهای کوچک و موزی می انداخت. مبادا که حروف نام او را درقلب کوچکت سوراخ، سوراخ کنند و رنگ خام قلم را بی رنگ. آنوقت تو همه یادهایش را گم خواهی کرد و ازتنهای خواهی مرد. آخرتو چه داری جز همان یادهای که ترا ، تو میسازد.  آ ه! خنده ات می گیرد. چه دیوانه ای استم مگرهمین چند لحظه پیش به تو خدا حافظی نکردم. شاید من معنی همیشه، خدا حافظ و رفتن را نمیدانم. بعد ترا ازروی خاکها، گرفتم. ترا  ازآن گودال کوچک برون کشیدم و باخودم آوردم جای دراطاق کوچکم پنهان کردم  وبه توقول دادم که  برای همیشه فراموشت کنم. ولی دیدی که نشد. شنبه ویکشنبه را حساب کردی و دوشنبه من برگشتم و تا نیم شب برایت قصه گفتم وتو شنیدی. دیروزگفتی که اگرچند روزی مرا نشنوی بیمارمیشوی همه زندگی ات برهم میخورد. مگرمن جادوگرم؟ برایت گفتم که این گپهایت بد هوایم می سازد و تو خندیدی. خنده های ترا دوست دارم طنین بچه گانه دارد، میدانی همه چیزهای که رنگ و بوی بچه ها دارد، سپید است، سپید ، مثل سحرت. یادت است پارسال که من وتو درفیستوال بزرگترین ها رفته بودیم و هردوخسته شدیم و رفتیم درپیزاری کوچک روبروی هم نشستیم و گفتیم و گفتیم، یک نفرآ مد و ازبی معنی بودن فیستوال بزرگترین گلایه ها کرد ومن گفتم که ازبزرگترین ها هیچ گلایه نباید کرد وچون گلایه کوچک شان میکند و بعد این مرد به تو اشاره کرد و گفت که  ترا می شناسد و من خندیدم بعد گفت که فال بین است و گفت که من و تو تا جهان است باهم خواهیم بود بعد دست مرا گرفت و گفت که خطوط دستان ترا دردست من نوشته اند. و سرنوشت من با تو گره خورده. پس چرا نگرانی. من میروم و زود برمی گردم. وازهمه حرف،حرف را برایت میگویم. پس، هرگز، همیشه رفتنم را باورنکن

انجما د ‌-  تقدیم به دفترخاطراتم ‌- نگرانم نباش

 

                                                  در امتداد خطوط زرد،


'' ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه ی آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد..........."

صدا:سا عت چند ا ست؟ 

من - ده و بیست

به سمت صدا برمیگردم. لبخند میزنم، 

من- کجامیری؟ 

او- جهنم

‌چشمم روی نقشهء بزرگ، ترسیم شده  بالایی درو ازه ترن میخکوب است وبه خطوط  زرد و سرخ آن نگاه میکنم به راههای کج وپیچ که آدمها را به هم میرساند و آدمها را ازهم جدا میکند 

- خوب

- خوب!! دیگربه جهنم رفتن هم تعجب ندارد

- یه ، فکر میکنم آنقدربه جهنم رفت و آمد کردی که دیگرتعجب ندارد

- باز را ه را گم کردی یک دراین نقشه به دنبال تصویر ( جورج کلونی) استی؟

 -هنوز به ( جورج کلونی) حسادت میکنی

-هنوز! بلی تا زنده باشم . چون تو دوستش داری 

‌- (  جورج کلونی) یک سپوراستر است هزاران زن دوستش دارد

‌- من با آن نه صد و نه نود و نو دیگر کاری ندارم.

-هنوز دوستش داری؟

من - هنوز! تا زنده باشد

‌-لعنتی .

- کی را گفتی

-(  جورج کلونی) را

به قهرنگاهش میکنم

-نه ، ببخش ، خودم را ، حسادت را ، دوستی را، هنوزرا، زنده بودن را.

-راستی چند ساله شده باشد؟

- پنجاه ، پنجا ه وهشت ، شاید

- خوب مثلا اگر در ٦٠ ساله گی به خیربمیرد. بعد دیگرجای برای حسادت باقی نمی ماند. چون با مرگ برای همیشه سرزمین دلت را ترک خواهد کرد.

- یه

- هنوز بلی گفتن را یاد نگرفتی؟ این یه ، پشتو است یا انگلیسی؟

‌میخندم . قهقهه کودکانه ای میزد. صورتش شاد میشود احساس میکنم عقربه ساعت عقب، عقب میرود تا ما را د ر چای خانه مکتب ما ببرد ودرست رو به روی هم بنشاند. یادم آمد هربارکه ازدوست داشتن سخنی سرمیشد من از( جورج کلونی ) می گفتم. فکرمیکنم فقط پنج روزگذشته، دوشنبه، آری، دوشنبه  دهلیز مکتب کوچک ما ،منتظرگرفتن عکس برای دپیلویم نشسته ایم با  آن کلاه های مسخره وچپن های دراز وصف خسته کننده.

 نمیدانم چرا او اینقدر به دنبال ( جورج کلونی ) افتاد ه . من به او، به جان کالونی، به عکس، به دیپلوم به هیچ چیز نمی توانم فکرکنم . من به دوریی رفتن، سفر، کوچ می چرخم............

صدایش پنج سال اینطرف ترپرتم میکند.

 -راستی؟ چرا ین مرد را دوست داشتی؟ نه؟ چرا ین مرد را دوست داری 

من- نمیدانم

- وقت پیدا نکردی ، دلیلش را پیدا کنی؟

-دوست داشتن دلیل ندارد.

- هم دارد، هم ندارد.

- فلسفه ، هنوز دنبال آ ن کتابهای کهنه را رها نکردی

- نه ، اگر من ترا دوست داشته باشم ،دلیل دارد. اگرتومرا دوست نه داشته باشی، دلیل ندارد.

- خوب

- خوب!! پس موضوع حل است برایت.

‌- خانم و اولاد، اولاد هایت خوب استند؟

‌- کدام خانم، کدام اولاد، اولاد ها ، ( بریتنی اسپر) را که سالها پیش طلاق کرده بودم.

‌- میخندم، خو، فکرکردم با ( الیزابت تیلور) ازدواج کرد ه باشی

‌- نه منتظرم ، (  جورج کلونی ) بمیرد، پیرمرد خزف

‌- خزف ، خزف چه معنا ؟

‌- نمیدانم،

‌- ها ها ، پس چرا میگی ،

‌- فکرمیکنم یک دشنام خوب جانان باشد. درعربی

‌- عربی

‌- نمیدانم

میخندیم .

هنوزنگاهم درمیان خطوط رسم شده ای نقشه گم است راههای  که آدمها را به هم میرساند، راههای  که آدمها را ..........راههای زرد، راههای سرخ

- راه را گم کردم . بازراه را گم کردم

- خوب

‌نگاهش میکنم. مثل سالهای پیش نیست، مثل پنج سال پیش نیست،  خطوط کوچکی کنارچشمانش دویده درست مثل خطوط نقشه، یکدسته موی خاکستری روی پیشانی اش پریشان است. لباسهایش نامرتب و بوتهایش کهنه و کثیف است. فکرمیکنم دیگرنباید نگران وزن گرفتن باشد بسیارلاغرواستخوانی شده. ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد و گفتگو را به نامم آغازمیکند همانکه آغازگفتگویی بعدی را از انجام گفتگوی قبلی آغازمیکند مثلیکه فاصله  را نمی شناسد، همانکه  مثل کودکی می خند و لج میکند. همانیکه دوستی برایش پروبال است و نفرت شلاقش میزد.

 

میخواهم ازنگاه هایش فرارکنم . میپرسم:
- خوب!! دیگر را ه گم کردن هم تعجب ندارد

-یه، فکرمیکنم آنقدرراهت را گم کرد ه ای که دیگر گمشدنت تعجب ندارد

.لبخند میزنم.

نگاهم میکند. مثل سالهای پیش نیستم. مثل پنج سال پیش نیستم. باید نگران وزنم باشم، زیاد چاق شدم. وقتی لبخند میزنم  کنارچشمان کلان کلان عسلی ام خطوط  کوچکی مید ود. موی هایم مثل گذشته ها به سمت باد نمی رقصید. ..........

او - زندگی خوب است؟

- یه ، سلام میگوید.

- هنوزمثل آدمهای عاقل گپ زدن را یاد نگرفتی؟

- آدمهای عاقلی را که می شناختم رفتن جهنم  ازکجا یاد میگرفتم

- یه ، آدمهای عاقل هم را ه شان را گم کردند

لبخند میزنیم. هردو به نقشه نگاه میکنیم. نقشه پراست ازخطوط سرخ ، خطوط زرد که به دو سمت ترسیم شده اند راههای که آ دمها را ازهم جدا میکند و به هم میرسند. به کاغذ پاره ای کوچک نگاه میکنم  روی کاغذ با خطی نا روشنی نوشته شده. چهارراهی ‌ سوم، جنوب سمت حرکت ترن ‌- دست راست ‌- دفترپاسپورت. باید همین جا پیاده شوم.

- میخواهی درپیدا کردنی راه با تو کمک کنم. باورکن! اگرمیخواهی ازرفتن به هر بهشت وجهنم میگذرم و کمکت میکنم

- بهشت و جهنم ات به سلامت

ترن می ایستد. ومن شانه به شانه تنهای می روم بیرون.

برمیگردم . ترن دورمیشود. ............. 

 

یادم ازخطوط سرخ ، خطوط زرد، ازراههای جدا می آید که آدمها را به هم.......که آدمها را ازهم ...........

 ولی من به هیچ چیزفکرنمیکنم نه به او، نه به  ( جورج کلونی) فقط به فکرکوچم، به فکررفتن

ادامه مطلب ...

دوست دارم یک دنیا عاشقونه  

خدا حافظ

خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا 

مهرداد  
احساس

عاشقت خواهم ماند بی انکه بدانی ...

دوستت خواهم داشت بی انکه بگویم ...

درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی ...

گوش خواهم داد بی هیچ سخنی ...

در اغوشت خواهم گریست بی انکه حس کنی ...

در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی ...

این گونه شاید احساساتم نمیرد 

دوست دارم...!

تو این شب غریب کسی به فکر ما نبود

تو این دیار بی کسی هیچ کس دل سوزمون نبود

حالا تو هم تنهام نذار ' نذار که تنها ببمونم

تو این شهر شلوغ چه کار کنم نمیدونم

ولی این و یادت باشه هر جا باشی دوست دارم

حتی اگر هم یادی از من نکنی بازم میگم دوست دارم

خدانگهدار عزیز خوشت باشه که هستی

چون دوست من تو هستی

برات دعا میکنم , برات دعا میکنم

یک چیزی تو دلم هست میگه بازم میایی

خدا کنه درست باشه دل میگه میایی

گر چه نزدیکم بهت ولی دلم تنگه برات

نمی دنم چه کار کنم دوست دارم

دوست دارم...! 

می خواهم برایت بنویسم

می خواهم برایت بنویسم.اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

 از تو

که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی

 یا از خودم

 که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم.

 از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود

 یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟

 از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی

یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

 ابتدا رام شد

 آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟

 از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم

  دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من

 که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

 شاید از اینکه

زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم

 تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکاری شناخته شدم. 

 نه!نه!

شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند

 که هیچ وقت مرا ندید یا ندیده گرفت

چون از انتخابش پشیمان شده بود.

 عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید

دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای

 ((دوست داشتن))را درک کنی... امّا هیهات....

 که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

 از من بریدی و از این آشیان پریدی...

 ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.

ای کاش از همان ابتدا،

 بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت

بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد 

 علتی برای چشم به راه دوختن 

 از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم...

 امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر

با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.

 چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

 امشب دیگر اجازه نخواهم داد

که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...

چون این بار ((من)) اینطور خواسته ام

هر چند که

علت رفتن تو را نمی دانم و علت پا گذاشتن

 روی تمام حرفهایت را...

باور کن...

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را...

 دیگر باور نمی کنم محبت را...

و اگر باز گردی

به تو نیز ثابت خواهم کرد...

ادامه مطلب ...

برام دعا کن عشق من، همین روزا بمیرم ...

آخه دارم از رفتن بدجوری گُر میگیرم ...

دعا کنم که این نفس،تموم شه تا سپیده ...

کسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر کشیده ...

این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...

آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...

گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...

اگه یروز برگشتی و گفتن فلانی مرده ...

بدون که زیر خاک سرد حس نگاتو برده

گریه نکن برای من قسمت ما همینه ...

دستامو محکمتر بگیر لحظه ی آخرینه ...

این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...

آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...

گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...

برام دعا کن عـــــــــشــــــــــق من ...  

چشمان‌ات راز ِ آتش است.

و عشق‌ات پیروزی‌ی ِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگ ِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوش‌ات
اندک جائی برای ِ زیستن
اندک جائی برای ِ مردن

و گریز ِ از شهر

 

 

که با هزار انگشت

 

 

به‌وقاحت

پاکی‌ی ِ آسمان را متهم می‌کند.

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانی‌ی ِ ستم‌گری بود
که به آواز ِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم 

ادامه مطلب ...

 
دنگ و دونگ

دنیا دنیاس تو بمون کنارم من که غیر تو ، کسی رو دوست ندارم تا دنیا دنیاس دله من فداته همون دلی که عاشق خنده هاته !!! بیا دستمو بگیر ... می بینی روی ابرهاییم ... از سردی دستام نترس ... دارن به گرمای دستات عادت می کنن ... …… زندگی من مثل یه پازل شده یه پازل قروقاطی که تیکه های اصلی ش گم شدن هر جوری که میخوام درستش کنم نمیشه !! نمیدونم باید چی کار کنم که اون تیکه ی لعنتی گمشدش رو پیدا کنم پ . ن : هیچ خبری نیست , الیته یه خبرایی بود ولی قابل گفتن نیست : دی رفتم یه کیف و 2تا پارچه مانتویی خریدیم ، یه کم روحیم تازه شد . هیچی به غیر از خرید کردن لذت بخش نیست :دی  


خستــه میشــود از عروسکش 
نبوسیــده  
دورش می انــدازد 
بــه راحتــی 

                                               .....

خیلی وقت بود که نیومده بودم ...
درگیر مهمون بازی و عروسی و دنگ و دونگ و شادی بودم .
تقریبا 1 ماهی میشه که آن نشده بودم .. چقدر دوری از اینجا سخت بود .
امتحانمو دادم .. خوب بود البته همه میگن که خوب بود :دی
راستی کی گفته که من نا امیدم .. اصلا چرا همچین فکری زده به فکرت ( قابل توجه بعضی ها !!! )

+ میدونی چیه ؟
وقتی میشینی از این چیزا تعریف میکنی که حرص منو در بیاری . دلم میخواد تیکه تیکت کنم تا بدونی که چقدر دوست داشتنم تبدیل به کینه شده !!! واقعا من نمیدونم چه سودی برای تو داره که این موضوع رو بخوای به رخ من بکشی در صورتی که میدونی من همیشه آرزوی داشتن همچین چیزی رو داشتم ولی به خاطره دلایلی نشد که داشته باشمش !!!
واقعا آدم تو کارات میمونه !!!


بازم میام ...
فعلا اومدم که حاضری بزنم .

تـ ـو لـ ـد

 

Birthday



همیشه فکر میکردم که باید روز تولد یه روز خاص باشه
یه روز قشنگ با تمام آرزوهای قشنگش
*ولی دیدم که اینطور نیست حداقل امسال زیاد قشنگ نیست
 

 
Happy
 
  
 
روز تولدت !!!
همیشه سعی میکنی که یه آرزو کنی ولی من خیلی آرزو دارم نمیدونم باید اول کدومشو انتخاب کنم
همیشه یه روز خیلی شاد ... شاد شاد
همیشه همه خوشحالن خودت خوشحالی
ولی خوب که فکر میکنی میبینی که هیچ چیزی تغییر نکرده
همه چیز عادی و طبیعیه !!!
 
 
Happy Birthday
 
پ . ن :
1. به زودی به همتون سر میزنم .
2. هنوز امتحان ندادم پس فعلا منتظر خبر داغ نباشید .
 
ادامه مطلب ...

آی غریبه آی غریبه نمی دونم تو کی هستی
توی قلبم پا گذاشتی ، مرز بودنُ شکستی
غریبه آخ اگه می شد که بدونم تو کی هستی
تو رها تر از پرنده ، روی شونه هام نشستی
دلی که لحظه به لحظه ، می رفت هر جایی که می خواست
حالا با اومدن تو انگاری یک قرن ِ تنهاست
نمی دونی دل عاشق ، این روزا چه حالی داره
این روزا غمه عجیبی ، توی قلبم پا می ذاره
تو شدی خدای قلبم ، توی قلبم لونه کردی
اومدی تو سرنوشتم ، دلمو دیوونه کردی  

مساله زیر را حل کنید و دریابید در میانه افراده باهوش جهان قرار دارید یا خیر!  هیچگونه کلک و حقه ای در این مساله وجود ندارد، و تنها منطق محض می تواند شما را به جواب برساند. (موفق باشید)

۱) در خیابانی، پنج خانه در پنج رنگ متفاوت وجود دارد.
۲)در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند.
۳)این پنج صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند، سیگار متفاوت می کشند و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند. سئوال: کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟

راهنمایی:
۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
۹)مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آب میوه می نوشد. 
۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد.

آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت، به گفته وی ۹۸% از مردم جهان نمی توانند این معما را حل کنند! شماچطور؟؟؟

من مطمئن هستم که شما می توانید. امتحان کنید 

این یک هفته ای که گذشت،هفته خوبی نبود برام. ذهنم تماما درگیر یک مشکل بود که مطلب قبلی رو راجع بهش نوشتم و دوستانی هم اومدن و نظراتی گذاشتن. البته اینو بگم که وبلاگم احتمالا خوانندگانی داره که من رو میشناسن ولی من اونها رو نمیشناسم

بعضی ها هم میان وبلاگم رو میخونن و اینجوری نظر میدن که فلان مطلب خوب نیست یا بهتره این یکی رو حذف کنی  اگه میخواستم حذفشون کنم چرا نوشتمشون؟!! خیلی وقتا واسه آدم مشکلی پیش میاد که بزرگه و احتیاج داره راجع بهش با کسی صحبت کنه حالا اگه سربسته یک چیزی مینویسم دلم نمیخواد که حذفش کنم

این روزا چقدر بحث انتخاباتی داغ شده و همش صحبت از اینه که کی دروغ میگه، کی وعده الکی میده، کی واسه اینکه رای بیاره داره کار بقیه رو زیر سوال میبره و ...

هرچند من فکر میکنم که مردم عادی که از خیلی از اخبار و اتفاقات خبرندارند و نمیدونن اصل قضیه چیه فریب این دروغ ها و نیرنگ ها رو میخورند

البته من اصلا اینجا از شخص خاصی دفاع نمیکنم! چون معتقدم اونی که باید انتخاب بشه،انتخاب  میشه!! حالا به هرطریقی هم که شده

دیگه بگم که دیروز آخرین کلاسمون تشکیل شد و ترم ۲ هم به سلامتی به پایان رسید

و باید خودم رو واسه امتحانا آماده کنم. هرچند که واقعا خسته هستم. البته بیشتر از لحاظ روحی. این چند وقت همه جوره تحت فشارم. کارم که زیاده و درسا هم که سخته. آدم ها رو با طرز فکراشون باید تحمل کنم و خلاصه اینکه

خدایا یک کم آرامش بهم بده.الان که دارم مینویسم حالم چندان خوب نیست.این جور موقع ها ضربان قلبم تند میشه و یه حال عجیبی بهم دست میده

این پست داره خیلی طولانی میشه کاش میشد آدم مینوشت تا جایی که همه ناراحتی ها و نگرانی ها و خستگی ها و فشار ها و استرس ها رو کامل از وجودش بیرون میریخت. چرا هرکس به فکر خودشه؟!! رعایت حال بقیه رو نمیکنه، هرچند میدونه تو اوضاع و احوال خوبی نداری بازم حرف خودشو میزنه.

دیگه چی بگم؟؟!! خیلی تابلوء که حالم خوب نیست. سرتون رو درد نیارم دیگه

فقط لطفا برام دعا کنید چیزی که خیلی بهش احتیاج دارم: آرامش ، آرامش ، آرامش 

بعضی از حرفها یا کارها هستند که رو دل آدم زخم میذارند. وقتی دل آدم میشکنه فراموش کردن اون رفتار بد خیلی سخت میشه. هرچند طرف مقابل عذرخواهی کنه و بخواد جبران کنه، اما اثر اون زخم از بین نمیره. به نظر شما در این جور موارد چی کار باید کرد؟ آیا باز هم باید یه فرصت دوباره به طرف مقابل داد؟! از کجا معلوم این خطا دوباره تکرار نشه؟! با این تفاوت که این بار دید شما هم تغییر کرده و نمیتونین اون اطمینانی رو که قبلا بهش داشتین باز هم داشته باشین؟

آیا این چیزی که گفتم برای شما اتفاق افتاده؟ اگر این مطلب رو خوندین و نظر خاصی داشتین لطفا اعلام کنید تا دیگران هم ازش استفاده کنن. چقدر میتونین  کسی که خواسته یا ناخواسته شما رو با رفتارش اذیت کرده تحمل کنین؟ تا کجا گذشت میکنین و چه جوری اطمینان از بین رفته رو به قلبتون برمیگردونید؟

با تشکر 

ادامه مطلب ...

اینم آپدیت.راضی شدین؟   

دردل آتش نشستن

                                 راه رابراشک بستن

                                                                   کارآسانی نبود

سلام

خیلیها بهم گفتن چرا آپدیت نمی کنی؟وهربار به خاطراین موضوع متهمم می کردن به بی معرفتی...بی مسئولیتی و....

هرکس پرسید بهش گفتم: اول اینکه تو آخرین پستم اعلام کردم که قهرم.دوم اینکه اوضاع روحیم اصلاْ مناسب نیست واگه بخوام بنویسم نمی تونم به دوستام دروغ بگم.پس ترجیح میدم که هیچی نگم.

اما حالا می خوام که حداقل یه کمی با شما درددل کنم:

آره...

خیلی سخته.

خیلی سخته که بار یه غم سنگین رو یکسال به دوش بکشی ونتونی به هیچ کسی بگی وازش کمک بخوای.البته یه غم که چه عرض کنم.به قول باباطاهر:

اگردردم یکی بودی،چه بودی                                  اگرغم اندکی بودی،چه بودی

خیلی سخته که زندگی معنا ومفهومش رو برات ازدست بده

خیلی سخته که نتونی با هیچ کس حرف بزنی حتی خواهرت

خیلی سخته که درمورد برای کسی هم که حرف میزنی نمی تونه برات کاری بکنه واونوقت پشیمون می شی که کاش اصلاْ نگفته بودم.

خیلی سخته که تنها کسی رو که میدونی میتونه تو این شرایط بد حداقل به حرفات گوش بده ومی دونی که میتونه کمکت کنه، دیگه نداشته باشی.کسی رو به عنوان دوست روش سرمایه گذاری کردی واونوقت تو بحرانی ترین روزهات مجبوربشی که برای همیشه بهش بگی : خداحافظ

خیلی سخته که وقتی بیداری،تومحل کارت توخونه،تواتوبوس،توکوچه،چشمات پرازاشک بشه اما مجبور بشی پشت پلکات قایمشون کنی.

خیلی سخته که برای تنهایی خودت وحتی برای گریه کردنت ،دنبال فرصت بگردی که مبادا غم تو غم دیگرون رو زیاد کنه.

خیلی سخته که شبها وقتی میری بخوابی،لالایی تو اشکهات باشه.وآرزوت اینکه دیگه بیدار نشی ـ مثل باباـ

خیلی سخته وقتی ازسر کارمیای مجبورباشی تمام انرژیتو!!!!!!!!!!!!!!!!جمع کنی تا به عزیز ترین سرمایه زندگیت ـ مادرـ بگی : سلام . اونهم توشرایطی که تنها دلخوشی اون تودنیا فقط بچه هاش باشن.

خیلی سخته که حس کنی بابا موقع رفتن ـ هرچند اونموقع هم ندیدیش ـ مامان رو به شماها سپرده وحالا تو نه تنها نمی تونی بهش انرژی مثبت بدی بلکه علی رغم تلاشت انرژی منفی تو اونو هم  محزون میکنه.

خیلی سخته که ببینی مامان باوجود تمام نگرانیها ورنجهاودلتنگیها ش تلاش می کنه که میوه های زندگیشون شاد باشن اما....

خیلی سخته رودلت یه کوه غم باشه وتلاش کنی که به خاطر مامان خودتو حداقل عادی نشون بدی

خیلی سخته مجبورباشی صبحها به خاطر مامان بری سرکار

خیلی سخته که به خاطرمامان نتونی استعفا بدی

خیلی سخته که به خاطر مامان غذا بخوری........

وبه خاطر مامان نفس بکشی،

بدن اینکه از هیچ کدوم ازلحظات زندگیت لذت ببری

خیلی سخته که تنها آرزوت بشه: نبودن تواین دنیا

ناشکری نمی کنم .میدونم خیلی چیزهادارم که باید قدرشو بدونم وشکرگذارش باشم.اما

وقتی به جایی میرسی که میبینی حتی اونی که توروآفریده ،نمی بینتت، وبه حرفهات گوش نمیده،التماسش می کنی جواب نمیگیری.

دلم میسوزه برای خودم، وبرای خانواده ام که منو با این اوضاع تحمل میکنن.میدونم همشون نگرانم هستن اما مجبورم خودم تنها این بارو تحمل کنمو

خیلی سخته که..............

دلم میخواست بابا بود تنها کسی که میدونم قدرت شونه هاش اونقدرزیادبود که بتونم حتی تمام این غمو رو شونه هاش بذارم چه برسه به اینکه ازش بخوام کمکم کنه.........

بابا! بهت محتاجم.........

کاش میدونستم چطورباید به خودم کمک کنم

دلم برای خنده هام تنگ شده 

قهر   

سلام به همه دوستان بی معرفتی که علی رغم اطلاع رسانی بنده به کلبه درویشی ما سر نمیزنن و سلام به دوستان بی معرفت تری که سر میزنن ولی پیغام نمی ذارن که ما دلمون خوش باشه و بفهمیم که این دوستان بی معرفت و بی معرفت تر اگر به فکر ما نیستن حداقل در قید حیات هستن.

به هر حال بدینوسیله اعلام میکنم که تا اطلاع ثانوی با همه این قبیل دوستان قهر قهر قهر.....

اصرار هم نکنید چون آشتی نمی کنم (دلمو شکستید)

سکوت تلخ

رهایم کن ازاین زندان ، سکوت تلخ خودبشکن

مخواهم اینچنین حیران ، سکوت تلخ خود بشکن

گناه من ،همه خوبی ! جزاینکه عاشقت بودم؟!

مرنجانم چنین آسان ، سکوت تلخ خود بشکن

تمام لحظه های من ، همه یکرنگ ـ رنگ شب ـ

تویی پایان این دوران ، سکوت تلخ خود بشکن

به یک دشنام هم از تو ، خداداندکه خرسندم

بیاور قطره ای ازآن ، سکوت تلخ خود بشکن

دل طوفانی ام هردم ، به هرسو می زند خودرا

که ای آرام بی پایان ! سکوت تلخ خود بشکن

ادامه مطلب ...

چهل روز از مرگ انسانی گذشت که مهربون بود ، با گذشت بود ، جلوتر از مردم زمانه بود ، لطف می کرد بدون اینکه چشمداشتی داشته باشه ، انتقاد میشنید و در برابرش لبخند میزد و می گفت حتما در موردش فکر میکنم و خودم رو اصلاح می کنم ، هیچ وقت با کسی دشمنی نکرد ، دایره دوستیش هر روز و هر روز گسترده تر میشد ، با ازدواج یک جوون فامیل چند نفر به تعداد دوستانش اضافه میشد ، چطور میتونستیم مراسم چهلمش رو نریم در حالیکه تو همه سختیهای زندگیمون همراهمون بود و تو همه شادیهای زندگیمون پا به پای ما شادی کرده بود ، چطور می تونیم مردی رو فراموش کنیم که عاشقانه از همسر بیمارش پرستاری کرده بود .

من و امیر و مامان همراه شدیم برای دلداری دادن به خانواده بازمانده اش .               می دو نستم که خیلی ها خواهند اومد ، مثل روز خاکسپاری ، مثل روز ختم مسجد .

مراسم تو یک سالن بود ، میزهای گرد هفت هشت نفره ، یک میز رو نزدیک میز خانواده صاحب عزا انتخاب کردیم ، با دایی  و مامان نشسته بودیم ، افراد آشنا می اومدند بلند می شدیم ، سلام و احوالپرسی می کردیم و می نشستیم ، تا اینکه آقایی اومد ، مامان و دایی می شناختنش اما ما نه ! من بعد از بیست و هشت سال پسر عمه مادرم رو نشتاختم چون از سالهای دور هیچ ارتباطی بین ما نبوده ، با دختر و پسرش اومده بود ، پسری که از همسر اولش داشت ، پسری که مادرش هم دختر عمه مامانه ،‌دختر عمه ای که  ما خیلی دوستش داریم ، یاد سالهایی افتادم که این آقا اجازه نمی داده این مادر و پسر همدیگرو ببینن ، حالا چطور اومده اینجا ؟ بعد این همه سال دوی و دوری گزینی ! ازدایی اجازه خواست که کنار ما بشینه ، نمی دونم اون موقع که پسرش با اشتیاق خیلی زیاد دنبال خاله هاش می گشت چه حسی داشت از اینکه سالها اون رو از دیدن اقوام مادریش محروم کرده بوده ؟ کم کم خواهرهای اون آقا هم اومدند با اونها هم آشنا شدیم ، بعد بیست و هشت سال .
رشته ای بود بین دختر عمه مامان و پسر اون یکی عمه ، رشته بین اونها پسرشون بود ، اونها بیست و چند سال پیش این رشته رو پاره کرده بودند اما حالا به خاطر پسر مشترکشون رو یک میز نشسته بودند .

دیدن این ماجرا تو روزهایی که بحث سیاسی داغه برای من خیلی جذاب بود ، جوونهای سی سال پیش فامیل که عمدتا سر مسائل سیاسی از هم دور شده بودند و  سالهای سال همدیگر رو ندیده بودند ، حالا با هم رودرور می شدند ، و خاطرات مشترک رو با هم مرور می کردند ، اونهایی رو که من ندیده بودم رفتارشون دقیقا شبیه همونی بود که مامان و بابا قبلا برام تعریف کرده بودند ، هیچ کدوم تغییر نکرده بودند ، اما همه دلتنگ هم بودند و از دیدن هم خوشحال .

اما چی باعث شد که اینها همگی بعد از این همه سال  تو یک مجلس حضور پیدا کنند ؟ در حالیکه می تونستند حدس بزنند دیگری هم دراین مجلس حضور پیدا خواهد کرد ؟
همه دوست داشتند یاد مردی رو نکو بدارن که تو همه جریانها هیچ موضعی در برابر مخالف نگرفت ، اگر چه تو سالهای دور متهم به عامی بودن  شده بود ، متهم شده بود که روشنفکرها رو نمی فهمه ، اما حالا همه اذعان داشتند که روشنفکر واقعی همون او بوده که به حرف همه گوش می داده ، هیجانات دوره جوونی رو نظاره می کرده و با هیچ کس سر جنگ نداشته ، همه اذعان داشتند عارف و اقعی همون  او بوده که با همه مهربون بوده فرق نمی کرده که طرف کارگر خونه اش بوده یا وزیر و وکیل . همه انسانها رو همونجوری می پذیرفته که بودند و نمی خواسته تغییری در اونها بده . به حقوق بانوان احترام می گذاشته ، ( خودم شخصا به یاد نمیارم روزی رو که اون جلوی من که جای دخترش بودم در رو باز نکنه و یا جلوی من از جاش بلند نشه و همیشه هم به من می گفت که یک خانم نباید جلوی یک آقا از جاش بلند بشه . ) .
تو مراسم ختم قرآن نبود ، یک نفر نی میزد و دیگری هم آوازهای غمگین میخوند ، چراغها خاموش بود و شمع روی میزها روشن ، وقتی آواز تموم شد و چراغها روشن شد ، نمیگم همه چشمها خیس بود که البته نود درصد چشمها خیس بود ، اما همه متاثر و غمگین بودند . قبلا مراسم چهلم زیاد رفتم ، معمولا اقوام درجه دو  و سه داغ رو فراموش کرده بودند و بیشترمجلس رو به دید و بازدید و شوخی می گذروندند اما این یکی خیلی فرق داشت . خیلی .........

نوشته شده در ۱۳۸۸/٤/٩ساعت ٩:٢۱ ‎ق.ظ توسط گلپر نظرات ( 12) |

امیر خان از سفر برگشتند ، و من هم آخر نفهمیدم از این پست من ناراحت شدند یا نه ، البته اسم این پست رو گذاشته : نامه سر گشاده .

در حال آماده شدن برای یک ماموریت کاری خارج از کشور هستم ، یک هفته ای میرم استانبول ، تو هفته ای که من میرم استانبول ، امیر خان هم به یک ماموریت خارج از کشور ( یک کشور دیگه ) میرن و به این ترتیب عین فیلمهای امریکایی مادو نفر نقش یک عدد زن وشوهر busy  رو بازی می کنیم .

اما در راستای پست "نامه سر گشاده " باید عرض کنم که به همراه امیر خان رفتیم خرید و بنده برای سفرم یک دست لباس رسمی خریدم . و از اونجاییکه فقط یک عدد چمدان متوسط در منزل داشتیم و ما هم دو عدد مسافر با دو مقصد هستیم رفتیم یک چمدان با همان برند چمدان قدیمی خریدیم . البته با یک عدد ساک اضافی . نهار رو در رستوران صرف کردیم و خلاصه نامه سرگشاده خیلی زود به تاریخ انقضای خودش رسید .

پ . ن : در حال تحقیق در مورد شهر استانبول هستم . از نظرات دوستانی که قبلا به این شهر سفر کردند استقبال می کنم . 

سلام آقای دهنمکی . مرا نمی شناسی ولی مهم نیست . آقای دهنمکی ، نمی دانم در پرسش نامه های مختلفی که در هر اداره و ارگانی باید پر کنی جلوی عبارت شغل چه می نویسی ؟ کارگردان ؟ سر دبیر ؟ مسئول ستاد ؟ مدعی العموم ؟ ... نمی دانم ، مهم هم نیست . فقط میدانم آنچه می نویسی با چماق رابطه ای ندارد . آقای دهنمکی ، می گویند کارگردانید . می گویند فیلم می سازید . می گویند می خندانید . می گویند خوب می فروشید . آقای دهنمکی ، یادتان هست ؟ مدت زیادی نگذشته از زمانی که شما میزدید و میشکستید و می سوزاندید هر آنچه را دوست نداشتید و دوست نداشتند. آن زمان هم در هر بلوایی شما کارگردان بودید . آن زمان هم شما فیلم می گرفتید . آن زمان هم می حنداندید . و آن زمان هم خوب می فروختید.
آقای دهنمکی ، مهم نیست . هرگز مهم نیست . هیچ گاه مهم نبوده . مهم اینست که می فروشید . خوب هم می فروشید . می خندانید و خوب هم می خندانید . جنگ را چنان تصویر کرده اید که انگار نمایش نامه ی کمدی و ساده لوحانه ای بود که کودکان مدرسه ای بازیگران آنند.
آقای دهنمکی ، اما جنگی که من دیدم حکایت خنده نبود . حدیث درد بود و گریه . جنگی که من تجربه کردم ، ترس برادرم بود از آژیر قرمزی که روزانه بود . جنگی که من دیدم گریه های مادرم بود هنگام بمباران ، که نمی دانست پدرم می آید یا نه ؟ جنگی که من دیدیم کابوسهای خونین خودم بود . جنگی که من دیدم ترس پدرم بود از جان ما ، که فکر می کردیم آغوشش امن ترین جای دنیاست . جنگی که من دیدم ناله های عمویم بود که ترکش خورده بود .
آقای دهنمکی بخند . دیگران را هم بخندان . دلگیر نیستم . هر چند که بر زخم من می خندی . اما شنیده ام که کودکان شهرم را به تماشای جنگی که تو به تصویر کشیده ای می برند. می ترسم باور کنند که جنگ همین خنده و شوخی های کوچه بازاری است . آقای دهنمکی ، جنگی که در ذهن یک کودک میگذرد بسیار ناجوانمردانه تر و کثیف تر از جنگ در ذهن یک سرباز است . حکایت سرباز ، حکایت فشنگ است و تفنگ و مرگ و محیطی که بر خطر آن آگاه است . اما داستان کودک ، بازی معصومانه ای است که به صفیر بمب و موشک به هم می پیچد.
آقای دهنمکی ، من به چشم خویش ، زبانه آتش انفجار را دیده ام . من به چشم خویش ستون دود را دیده ام . من به چشم خویش اجساد خونین دیده ام . من به چشم خویش تن بی سر پدر بهترین دوستم را دیده ام که جان می کند . من به چشم خویش تن تکه تکه شده مادر بزرگم را دیده ام . من به چشم خویش پرنده آهنینی دیدم که تخم مرگ بر شهرم می پاشید. من به چشم خویش گریه دیدم .

پ. ن : با ایمیل به دستم رسیده .

واقعا نمی دونم چه جوری بعضیها همه گذشته رو فراموش کردند و رفتند سینما و این فیلم رو دیدند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه مطلب ...

تو میایی

ابرها می شتابند از برای یک بوسه

سوی چاه خورشید

و من

دست زیر چانه

خیره بر حجله نیلی

تو زمن می رنجی

می گذری

و من

دست زیر چانه

خیره بر حجله نیلی ...

کاش ابری بودم خورشیدکم ...

نوشته شده توسط ا-خ-باد در چهارشنبه 30 شهریور 1384 و ساعت 03:09 ق.ظ [+] | نظرات ( 5)
ویرایش شده در تاریخ - و ساعت-

آهای ....

هر کی می خوای باش ... باش

دستاتو از سر شونه م  بردار

می خوام رو پای خودم بایستم  

 

اکبر گنجی روزنامه نگار در بند

شعر زیر را تقدیم به این مرد بزرگ می کنم ...

چراغ

نورش را قسطی بین در و پنچره تقسیم می کند

سایه ام همراه پاندول ساعت قدیمی کوتاه و بلند می شود

من

شب

و ورقه ای که از بالای میز ملتمس من است

نه!

نه ... نمی نویسم

من زیر هیچ ورقه ای نمی نویسم که دیگرنمی نویسم !

آخرین وضعیت گنجی به نقل بی بی سی

خودکارم را جوهر می کنم

تا پایان قصه ام را بنویسم

من

       شب

             و یک سوزن هوا ! 

لبهایمان زنجیر شد ، افکارمان درگیر شد

روزنامه ها تعطیل شد ، اشکهای ما تقطیر شد

شاعر مباش در بند عقل ، عاقل نمی گردد دلت

بگو بگو حرف دلت ، در کار شیخ تذویر شد

باز هم نگاه منتظر ، بازهم نزاع عقل و دل

یاران فروختند دل به زر ، اینجا دلم زنجیر شد

زنجیری پول و زمین ، غافل ز عقل و دل و دین

نقد شعر بر میزان کین ، شعر مرضی واگیر شد

شاعری و آزادگی ، دیوانگی ست ای نازنین

آشنا مشو با فرقه ای ، شاعر غریب تعبیر شد

 

 

 

 

 

ونپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی،چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سر خستگی تاریخ است .
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.

خدایا...چرا همیشه من باید همنشین انتظار و سایه غم باشم؟
چرا همیشه باید حسرت لحظات گذشته را بخورم؟
چرا همیشه اتفاقاتی برام می افته که نتونم به جایی که می خوام برسم؟
چرا؟...تو خدایی ... تو بزرگی... ولی خوب لااقل یا طاقتش رو بهم بده یا منو دچار

انتظار نکن

خدایا ...شکرت

 

آقا امروز یه دفعه نگام خورد به کتاب راز گل سرخ سهراب

خیلی شعراش رو دوست دارم چون در عین سادگی و خودمونی بودن حرفاشو گفته

راحت و بی غل و غش شعر گفته

اینم معروفترین شعرش صدای پای که اون رو در آبان سال ۱۳۴۴ در فصلنامه آتش به چاپ رسونده البته من گلچین کردم!

راستی یه چیز دیگه من همشهری سهرابم ... !!

من به مهمانی دنیا رفتم :من به دشت اندوه؛  من به باغ عرفان،  من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا،  تا ته کوچه شک،  تا هوای خنک استغنا،تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم،رفتم تا زنتا ،تا چراغ لذت،  تا سکوت خواهش،  تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم ، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن ،روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی دیدم در هاون نور می کوبید.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم،دربه در می رفت آواز چکاوک می خواست وسپوری
که به یک پوسته خربزه مبرد نماز.

شاعری دیدم هنگام خطاب ،به گل سوسن می گفت :"شما"
 
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم،از جنس بهار
وزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید،کوزه ای دیدم لبریز سئوال.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مــــرگ.

سفر دانه به گل.
سفر پیچک ازاین خانه به آن خانه،سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک،ریزش تاک جوتان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب ،پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور 
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی با یک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر.

 

اهل کاشانم اما؛شهر من کاشـــان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب ؛من با تاب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ،وقتی از برگی می ریزد.
وصدای سرفه روشنی از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
وصدای صاف ،بازوبسته شدن پنجره تنهایی.
وصدای پاک ،پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
وصدای؛پای قانونی خون را در رگ ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور .
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای،کفش ایمان رادر کوچه شوق.
وصدای باران را ،روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان.
وصدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

 

در همه مراحل زندگی تون ایشالا سربلند و پیروز باشید!


ادامه مطلب ...

باید شعر را جدی گرفت ....

فرصتی بود تا خانه تکانی بکنیم

هر چیز قابل نوشتن را نبایست نوشت 

و حالا این شاعر دیوانه را به خون بخون

با تشکر

امیر خالقی

ا-خ-باد 

معنایی دیگری از هیچ بود

نیهیلیسمی که دیکته می کرد این خاک

لبانت را بوسیدم

- تو هم در سجده ای ؟

نه ...نه ...نه

گور منجی بود او

                        نه مهر و سجاده ناجی  

از سواحل سلیکسیب

و موجهای کف آلود

خوانش طوطی هزیان برشانه ی آن

که من همان خوابم

آبم که می روم بر این خاک

تا بپوندم در دم به آن دردم

که من ترا و تو

وتو می شوی می دانم

نم نم بگذرم بر این گذر

گذر خواهی کرد حتی بی یادی ....بادی ....

و تنها در قاب می ماند پدر ...گذر  !

با کت و شلوار مشکی و صلیبی به دست

اعتراف کن فرزندم

و من در دم می خواهم بگویم از دردم

اعتراف کن فرزندم

و من خیره به صلیب در گردن پدر.....

می گویم این ...این ...این  

و دستی که نمی رسد به طناب ، مگه مهمه ؟

و چکمه ی سیاهم هنوز پر ز آب ، مگه مهمه؟

همیشه یک نفر از پشت ، آهای صدا....صدا

بعد خنجر ... جیغ ...پیچ و تاب ، مگه مهمه؟

و خدا که خدایی ندارد ، اینجا یا که هر جا ....

من ، تو ، دیوار ... نقش خواب ، مگه مهمه ؟

دستها که دستی ندارند در آستین خود

راه ها که به پای مسترک سراب ، مگه مهمه ....

مگه مهمه یار یا بی یار ....زار این عیار

مگه مهمه همیشه غزلی خراب مگه مهه

درد که وزنی ندارد که دارد ... چه دارد ؟

گرسنه دلی کباب به یاد کباب .... مگه مهمه

 

دست بی اجازه ی پدر بلند    وای از زبان تلخ مادرم

                                                  کاش در زبان مادری ی من    زن بن مضارع زدن نبود

                                                                           مریم جعفری

چارچوبهای تار عنکبوت بسته را هم نـتکاندی

قاب که خم می شود بر دیوار

جیغ می کشد از زخم میخ در کمرش

می تکاند خاک .....

خاک عالم ز سرش

و غبارم می پرد در هوای این اتاق کهنه

تا ترا که نه ...

که نبودت را بیالاید

****

عینک بی شیشه ات را روزی

نوه ندیده ات به چشم می زند در این اتاق

پشت همین اوراق اوراغ !

****

قلمها خود فاعلند ....

قلمها همه فاعلند ...

قلمها ... قلمها روزی ....

تا کی بن مضارع زدن شدن ؟

قلمها همیشه فاعلند !

 

محکوم است ....

و چه پستند انان که نبود مردیشان را به این پوست شب سنجاق می کنند و نقابها که نقابها آنها کمتر از آناند که به نقابها هم حتی جان دهند .... آنان که نهایت جراتشان به شکمشان وصل است و از مرام تنها قتل عامل را می دانند . عرصه هنر نه جای جولان این مگسان سست عنصر بی بنیاد است که جای نور داشتن برای دیده شدن بوق به دست گرفتند و های و هوی هم که نه  ....عر و عر

کوچک کردن دیگران بزرگ نمی کند احدی را به احد واحد قسم !!!!

تهمت بستن به آن که انقدر نور داشت که شما را وا دارد به این مزخرفات ..... یعنی چه ؟

و من می گریم در استینم بر این کوته استینان که اوج همتشان وغ و وغ شبانه است

و نوشتند از او و بر او شاعر نیک نام و نویسنده و روزنامه نگار جوان

خانم شیدا محمدی

من شرمسارم چرا در مطلب قبل این نفهم ها به نشر اکاذیب بر علیه ایشان در اینجا در اینجا ... این جایی نیست جز باغچه که نه شاید آخرین پرتگاه نعشگی شوکران من !

باشد که این چنین نباشد ......

تا روزی هستم اگر هر کس هر مطلبی در مورد من نوشت به جان می خرم اما نه دگران .... دگران سایت دارند ... وبلاگ دارند ... ایمیل دارند اینجا اگر حرفی است و نقدی است بر من است .... اینجا کوچه تاریکی نیست که نامردان با خنجرهای آخته به پشت تیرک کمین گیرنند ....

من مرد تنهای شبم .....بدرود

زندگی شاید همین لحظه ناب و ابدیست - که سالروز وفاتت را فراموش کنند خیل عظیم دوستان - و توتنها در این تاریکی - شمع جان خود را فوت کنی

از همه ممنون 

 

سپید ...

ویتنام سرش را که بالا گرفت

کف چکمه را دید

و تو از این همه گلخانه

قارچهای ژاپنی را جداد کردی

با آن قد بلند ....بلند ... بلند

حتی بلندتر از دوقلوهای نیویورک

قبل از تغییر شغل به فرودگاه آخرت

کو ... کجا ...

کدامین سوراخ موش را قولنامه کرده ای !

وتو(1) می کند زبانم را نگاهِ ....

نگاهت را قاب می کنم همین اطراف

با پول وطنی ...

به نرخ آزاد آزادی .... خون !

.................

 

 

 

 

 

 

افکار پنهان یک زن
خاندان نبوتم را دور می اندازم و با تو می خوابم!  

پسرک احمق نبود، خرافاتی هم نبود از نظر خودش کاملا روشن فکر و واقع گرا بود! اما بود!! این خوابها عملاً زندگیش رو بهم ریخته بود

هر روز و هر شب یا خوابها بودن یا فکرشون اگه یه شب خواب نمی دید احساسه کلافگی داشت و همیشه فکر می کرد شاید روزی این رویاها تموم بشن...

سعی می کرد سرشو گرم کنه و دیرتر به خونه برگرده! دنباله یه همخونه می گشت شاید اگه کسی به خونه می اومد دیگه رویاها تموم می شد! اما می دونست راضی نیست که تموم بشن فقط می ترسید

باز دیر وقت رسیده بود و باز یادش نمی اومد که چراغها رو روشن گذاشته باشه وارد آپارتمان شد...

بوی دلپذیر غذا همه جا رو برداشته بود اما نمی دونست چه غذایی بویی که تا حالا استشمام نکرده بود اما فوق العاده بود... می دونست دوباره شروع شده می دونست دخترک اونجاست احساسش می کرد اما با اینحال وقتی توو آشپزخونه اونو دید که داره غذا می پزه تمام بدنش لرزید پاهاش عروسک پنبه ای تا شد نشست روی زمین..

+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۳/۳ساعت ٩:٥٥ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 10)



نمی فهمید... "او" را نمی فهمید.. معنی این خوابها را نمی فهمید...

"او" گیج کننده بود برای دخترکی که همیشه دست همه را می خواند مچ "او" همچنان بسته بود!!

گاهی مطمئن می شد که دوستش دارد.. مراعاتش را می کرد .. مهربان بود .. نگاهش می کرد.. اما تا دله دخترک خوش می شد "او" از این رو به آن رو می شد!!

روی دیگرش را نشان می داد و عملآ از دخترک فرار می کرد حتی از نگاه کردن به دخترک گریزان بود...

دخترک می دانست حسی هست .. حتی نفرت باشد!! مطمئن بود هرچه هست بی تفاوتی نیست...

 

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/۱٢/٢ساعت ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ توسط باران نظرات ( 49)



مثله یه خیاله لطیف.. انگار همه چیز رویا بود.. اسمش رو نمی دونست چی بذاره...

بد جوری دل به دیدن "او" بسته بود.. اما وقتی بود یه جوری خودشو قایم می کرد... نمی خواست "او" بویی از احساسش ببره..

روی تخت خوابش دراز کشیده بود.. به این فکر می کرد که ٣ روزه "او" رو ندیده.. عجیب دلتنگ و بی تاب بود.. بار اخری که دیده بودش کمی مریض به نظر می اومد.. نگران بود هیچ راهی نداشت که خبری ازش بگیره...

چشماش سنگین شد یا نه نمی دونست .. خوابش برد یا نه اینم نمی دونست اما بالای سر "او" بود ..

تب داشت.. هذیون می گفت.. ترسید! گیج بود .. اما یه چیز عجیبی شنید.. "او" اسمش رو صدا می زد!!

نمی دونست چیکار می کنه.. اختیار بدنش با خودش نبود... "او" رو نوازش کرد.. دستاش از هرم بدن "او" می سوخت.. چشماشو بوسید.. و "او" بی تاب تر از او...

چقدر گذشت نمی دونست ... ساعت می گفت ۶ ساعت گذشته .. با زنگ بی موقع اش... انگار یهو پرت شد به واقعیت... تنها بود!

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/۱٠/۱٦ساعت ٩:٢٩ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 23)



فکر می کرد دیوونه شده...

احمقانه بود اما به محض این که چشماشو باز می کرد اولین چیزی که تو ذهنش تکرار می شد اسم "او" بود... و این تکرار تا پایان شب ادامه داشت...

تمامه لحظات روز منتظر "او" بود... حتی جاهایی که می دونست "او" هیچ وقت پاشو نمی ذاره .. حتی زمانهایی که عملا مطمئن بود که "او" در جایی خیلی دور تر... عجیب بود اما متاسفانه حقیقت داشت.. متاسفانه؟؟؟ خب البته "او" کوچکترین توجهی بهش نداشت حتی تا مجبور نمی شد باهاش هم کلام نمی شد... همیشه از اینکه یک طرفه عاشق کسی بشه متنفر بود! اما حالا که داشت پیش می اومد.. نه به هیچ قیمتی حاضر نبود غرورش رو زیر پا بذاره! تحمل خواسته نشدن رو نداشت...

اگر نمی تونست دوست نداشت باشه می تونست هیچ وقت نشون نده که دوست داره...

تصمیم خودشو گرفت! باید تا می تونست خودشو بی تفاوت نشون می داد!!!

قرارنبود "او" چیزی از درون اون بفهمه!!! 


سفر بدی بود! هوای سرد مریضش کرده بود کسل و بی حوصله بود ندیدن دخترک هم کم و بیش ازارش می داد.. کلافه بود تب داشت دهنش تلخ بود.. نه حوصله خودش رو داشت نه کسه دیگه..

نیمه شب برگشته بود اگه می تونست یک راست در خونه دخترک می رفت!! اما خب نمی شد!!

حتی چراغای خونه رو روشن نکرد فقط با همون لباسا روی تخت خواب ولو شد..

می خواست بخوابه اما نگار خوابش نمی برد تشنه بود! یادش افتاد که توی طول سفر رویایی از دخترک ندیده.. شاید دیگه تموم شده بود ... هر چی بود یه خواب بود دیگه..

خنده اش گرفت.. هذیون می گفت!!‌تو این حال خراب چرا باید به چند تا خواب احمقانه فکر کنه؟؟

نمی دونست چی به روزش اومده دلش بد گرفته بود.. زد زیر گریه عین بچه ها زار می زد اما بدونه هیچ دلیله موجهی...

دخترک بالای سرش بود .. داشت نوازشش می کرد.. چشماش از تب می سوخت...

دخترک بوسیدش.. چشمهاشو... نفس گرمشو احساس می کرد.. بوی عطرشو.. وجود دلنشینشو..غرق شد تو حالت بین خواب و بیداری...

صبح انگار از بیماری و خستگی شب قبل هیچ خبری نبود... 


دخترک جلوی اینه ایستاد... نمی فهمید چه اتفاقی افتاده.. "او" براش بیش از حد با ارزش شده بود.. توو این چند روز عجیب دلتنگش بود!

کسی که تا وقتی بود همیشه ندیده گرفته بودش! اخه چرا؟

به دوست پسرش فکر کرد .. پسرک جذاب و برازنده ای بود.. اما این چند هروقت چهرهء دوستش رو تصور کرده بود نا خود اگاه چهره "او" به ذهنش اومده بود انگار تصویرشون با هم قاطی می شد...

سه روزی می شد که حتی حال دوست پسرش رو نپرسیده بود! حتی به تلفن ها و پیامهاش اهمیتی نداده بود.. درست از وقتی "او" رفته بود!

براش باورش سخت بود! "او" با اون همه تفاوت همهء دنیاش شده بود!

سخت دلتنگ بود! 



داشت تلوزیون نگاه می کرد اما حواسش بیشتر پی سفری بود که در پیش داشت

از اینکه یه مدت از اون شهر دور می موند.. از کار زیادی که در پیش داشت.. زیاد مایل به سفر نبود.. اما ته دلش یه جورایی می دونست اینا همش بهانه اس...

براش ندیدن دخترک برای یه مدت سخت بود.. بهش که فکر می کرد نفسش می گرفت.. نمی خواست تند بره.. عاشق بودن و موندن و هم دوست نداشت.. باید می رفت..

بلاخره باید یه روزی به دوری از دخترک عادت می کرد... به دوری از چشمهایی که با کنجکاوی گاهی نگاهش می کردن..

از تصور دوری ابدی هم تنش می لرزید اما با بی رحمی تمام این جملات و با خودش تکرار می کرد...

یه فکر ناخودگاه تو سرش پیچید... یعنی تو سفرم رویای اون بازم میاد سراغم؟؟

دوست داشت بیاد... دوری ابدی یه دروغ محض بود که خودشم باور نداشت.. به هر قیمتی که بود اونو از دست نمی داد

چشماشو بست و شروع کرد به دعا! دوست داشت دخترک بیاد سراغش!

چقدر گذشته بود؟؟ نمی دونست... اما بازم همون بوی عطر می اومد ذوق کرد... خودشه ..

حضور دخترک و کنارش حس کرد چشماش و باز کرد.. کنارش نشسته بود.. از شبهای قبل راحت تر شده بود.. اما چشمای دخترک غم داشت... یه غم واضح...

پرسید از چیزی ناراحتی؟؟ در کماله ناباوری دخترک گفت: نرو! این سفرو نرو... دلم برات تنگ می شه...

تمامه تنو یه رعشه لذت بخش گرفت.. انگار روی ابرا بود... دخترک رو توی بقلش گرفت...

چشماش و بست .. اروم تو گوشش گفت.. زود برمی گردم .. خیلی زود...

دستاش موهای دخترک و نوازش می کرد و روحش اسمونها رو سیر می کرد...

با صدای زنگ ساعت از خواب پرید.. یادش نمی اومد چطوری اومده بود توی تخت خوابیده بود.. لباس پوشید.. باید به قطار می رسید... اما قبلش باید دخترک و می دید..

وقتی با دخترک روبه رو شد تعجب رو توو نگاهش دید.. گفت: اینجا چیکار می کنین؟ مگه قرار نبود...

نذاشت حرفشو تموم کنه گفت یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم..

دخترک لبخند زد... در پناه خدا.. زود برگردید!!

 

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/٩/۱۱ساعت ٧:٢٤ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 14)



مهم نبود! اصلا چه اهمیتی داشت که خوابه یا سراب یا رویا...

مهم این بود که حسه قشنگی داشت که با تمامه وجودش اونو احساس می کرد..

دیوونگی محض بود اگه اون لحظات قشنگ رو از دست می داد... اگه می دونست که داره خواب می بینه با کماله میل حاضر بود بقیهء عمرشو توو خواب بگذرونه ..

دوست داشت اون لحظه ها رو ثبت کنه اما...

دخترک سرشو روی زانوش گذاشت..

یک دفعه انگار زبونش باز شد لغت ها خود به خود روی زبونش جاری می شدن حرفاش روال صحیحی نداشتن .. خودش هم می دونست.. اما می گفت به اندازه یک عمر حرف داشت..

از خودش .. خانوادش.. احساسش .. گله هاش.. عشقش.. انقدر گفت که ...

با زنگ در بیدار شد تمومه استخوناش خشک شده بود تمامه شبو توو اون وضعیت نشسته گذرونده بود ..

دوستش بود.. با تعجب نگاهش کرد و گفت : دیشب مهمون داشتی؟؟ تو که اهل این حرفا نبودی.. بوی عطر زنونه خونه رو برداشته...