شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

بی تو...

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

آخرین راز های خوشبختی بشر

با عرض  سلام، ادب و احترام خدمت شما خواننده گرامی.

من محمد جانبلاغی به حول و قوه الهی موفق به نوشتن مقاله ای جدید با اسم "آخرین راز های خوشبختی بشر" شدم.

شما با مطالع این مقاله یاد می گیرید:

1- که خدا کیست؟ چرا خدا را بپرستیم؟ هدف من از خدا پرستی چیست؟ و...

2- خوشبختی چیست؟آیا من خوشبخت هستم؟

3- زن و حمایت از آن ها! زن زخم کهنه تاریخ

4- بت های قلبت را بشکن، قلب شما هم اکنون بت خانه است!چرا؟

5- خواننده های جنسی، سواستفاده های جنسی

6- دعا کن دستور نده

7- کلمات رکیک! ایست تو بزرگ شدی! تو اشرف مخلوقاتی!

8- مجله های موفقیت و تاثیر آن بر زندگی- آیا مطالعه عامل خوشبختی است؟

9- در باره فال و جادوگری ، رمال ها و خرافات

10- اشتباهاتت را توجیه نکن لطفاً! لطفا احساس مسئولیت کنید

 قیمت این مقاله : رایگان

لطفا جهت دریافت این مقاله به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

لطفا نظرات و پیشنهادات خود رباره مطالب ومقالات سایت را برای ما بفرستید.

متشکرم از شما

دوستدارتان محمد جانبلاغی

منبع: blogsky.comم.مکتب زندگی.www

 

ادامه مطلب ...

چقدر سخته

چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت

 گرفته و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت ب

شی حس کنی که هنوز دوستش داری

چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیوار تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده

چقدر سخته تو خیال ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقت دیدنش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه ها تو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه

هنوزدوستش داری 

                                     تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

عشق

<<به نام خدای عاشقا>>

روزگارم بد نیست غم کم میخورم

کم که نه هر روز کمکم میخورم

عشق از من دورو  پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست که حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
 
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یک غزل آمدوحالم را گرفت

 مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

دروغ...

چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه کودکانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی !
 چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
 چه بیرحمانه! من سوختم

هیچکس عاشق نیست

هیچکس عاشق نیست ...

باران که می بارد قبل از هر چیز همه به چترها پناه می برند و به حس لطیف باران فکر نمی کنند که زمختی چتر آن را می خراشد .. می ترسن از خیس شدن و رها شدن در طراوت ...

در خیابان که قدم می زنم و آرام آرام خیس می شوم ، همه مرا با انگشت نشان می دهند و در گوش دیگری زمزمه می کنند دیوانه است نمی فهمد باران لباسش را خراب می کند !

هیچکس نفهمید آسمان که دلش می گیرد نیاز به همدردی دارد ... نیاز به همراه شدن با گریه هایش .. آسمان و دلتنگی اش را نباید پَس زد ...

هیچکس عاشق نیست ...

نگاه ها همه بی فروغ اند .. دیگر نگاه هیچکس رنگ محبت ندارد .. همه چشم ها بوی اسارت می دهند .. همه اسیر شدیم .. اسیر زندان تن و ظاهر ... اسیر دنیا ...

وقتی به چشم ها می نگرم .. قفسی را می بینم که روحی در پسش پر پر می زند .. و روشنی چشم ها را به سمت تاریکی می برد .. چقدر کم شده بوی مهربانی در آسمان دود زده شهر ..

هیچکس عاشق نیست ...

هیچکس آرام قدم نمی زند ... هیچکس نمی داند آسفالت بالا و پایین خیابان را باید آرام قدم زد ... هیچکس نمی داند که ممکن است صورت پیر و چروکیده خیابان از قدم های تند ما آسیب ببیند ... من دیدم اشک های خیابان را ... پای بید مجنون خیس از خاطره ها بود ...

هیچکس عاشق نیست ...

در شهر همه به دنبال خود می گردند اما همه می داندد که خدا را گم کردند و این همه دویدن آنها را به خودشان نمی رساند .. همه خود را به آن در می زنند و می خندند و ژشت روشنفکری می گریند !

هیچکس نفهمید که در گوشه گوشه این شهر کسانی هستند که آرام در بی مهری اطرافیان در حال گذران زندگی اند و شاهد جان دادن دقیقه های بی پدر و مادر هستند ...

همه به نوعی خودخواهند ... همه حتی من !

هیچکس عاشق نیست ...

هیچکس نفهمید که چرا دیگر هیچ پرنده ای صبح نیست تا درخت را دمی مهمان آوازش کند ... هیچکس از نبود پرنده ها دلگیر نشد .. هیچکس ..

هیچکس عاشق نیست ...

هیچکس از غم گل های باغچه دلگیر نیست .. هیچکس از خودش نپرسید چرا درخت کوچه رو به رو هر روز خمیده تر می شود ... هیچکس حال بنفشه های پارک دانشگاه را نپرسید  ... همه گرفتارن .. گرفتار خود

هیچکس عاشق نیست ...

هیچکس همبازی بچه ها نمی شود ... همه رنگ بزرگی گرفته اند ... هیچکس نمی فهمد که بچه ها هنوز عاشق ترینند ..

هیچکس عاشق نیست ...

دلم هجرت می خواهد ... هجرت از اسماعیل وجودم ... هجرت از تو  ... هجرت از خودم ... هجرت از این شهر ...

هیچکس عاشق نیست

حتی من ...

پ.ن: چقدر بی قرار دریا شدم ...

حس نوشت : نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد ...

.

 

 

 

حرف با خدا

 خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
 
 بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
 
 خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
 
 بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
 
 خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
 
 بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
 
 خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
 
 بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
 
 خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
 
 بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
 
 خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
 
 بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
 
 خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
 
 
 بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
 
 
 خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
 
 ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
 
 خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
 
 ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
 
 خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
 
 ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
 
 خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
 
 بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.

عشق

میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ،


غمهای ناتمام روزگار را ، اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را

دوست داشتن

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همنفست نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیزم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش

 

   

تقدیر

ایستادن اجبار کوه بود
 

 
رفتن سرنوشت آب

 
افتادن تقدیر برگ
 
         و صبر پاداش آدمی......

 
پس بی هیچ چشم داشتی حراج محبت کنیم که همگی خاطره ایم.

ارزشمند ترین داریی

ارزشمند ترین دارایی از محمد جانبلاغی


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.


به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟؟!!!

مکتب زندگی   محمد جانبلاغی

کش شلوار

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم ، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته ، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه . یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! 

دیگه پاک قاطی می کنه  با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه . همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا !  من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

 نتیجه اخلاقی

اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان ! به کدام مدیر گیر کرده...!   

پیامک

سلام بر بازدیدکنندگان وبلاگ

دیروز دو تا پیامک جالب بدستم رسید که خیلی عمیق و پر مغز بود شما نیز بخوانید :

1 – معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یا ثروت ؟ را بخواند ، پسرک با صدای لرزان گفت : ننوشته ام ! معلم با خط کش چوبی پسزک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت . پسرک در حالی که دستهای قرمز و باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت : آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم ... !!؟؟

2 – به سلامتی پسری که پولهای مچاله شده شو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت برای روز پدر یک کمربند میخوام ، فروشنده گفت : چه جنسی باشه ؟ پسر کوچولو گفت : فرقی نمیکنه فقط دردش کم باشه ... !!؟؟

فقط یک بهانه می خواهم

برای عبور از جاده عاشقی

فقط یک بهانه می خواهم

برای عشق بازی با دلم

یک نگاه و کاشانه می خواهم

برای رقص و شور شعر هایم

چشم تو و یک ترانه می خواهم

برای با تو ماندنم

یک عشق بی کرانه می خواهم

من برای واژه های گوشه گیرم

یک کتابِ پر افسانه می خواهم

برای ماندن بی تردید و خواندن بی تخریب

یک بغل احساس جانانه می خواهم .

برای با تو جاری شدن

یک تعبیر ساده می خواهم

برای عشوه ای زنانه از جان

یک لبخند بی قاعده می خواهم

و آخر هم

از اینهمه هیاهو و تلاطم

من تو را یکبار بی بهانه می خواهم

برخی از ویژگیهای برنــده و بازنــده

برنده متعهد میشود.
بازنده وعده میدهد.

وقتی برنده ای مرتکب اشتباه میشود، میگوید: اشتباه کردم.
وقتی بازنده ای مرتکب اشتباه میشود، میگوید: تقصیر من نبود.

برنده بیش از بازنده کار انجام میدهد، و در انتها باز هم وقت دارد.
بازنده همیشه آنقدر گرفتار است که نمیتواند به کارهای ضروری بپردازد.

برنده به بررسی دقیق یک مشکل می پردازد.
بازنده از کنار مشکل گذشته، و آن را حل نشده رها میکند.

برنده میگوید: بیا برای مشکل راه حلی پیدا کنیم.
بازنده میگوید: هیچ کس راه حلی را نمیداند.

برنده می داند به خاطر چه چیزی پیکار میکند و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید.
بازنده آنجا که نباید، سازش میکند، و به خاطر چیزی که ارزش ندارد، مبارزه میکند.

برنده با جبران اشتباهش، تاسف و پشیمانی خود را نشان میدهد.
بازنده می گوید : "متاسفم"، اما در آینده اشتباه خود را تکرار میکند.

برنده مورد تحسین واقع شدن را به دوست داشته شدن ترجیح میدهد، هر چند که هر دو حالت را مد نظر دارد.
بازنده دوست داشتنی بودن را، به مورد تحسین واقع شدن ترجیح میدهد، حتی اگر بهای آن خفت و خواری باشد.

برنده گوش می دهد.
بازنده فقط منتظر رسیدن نوبت خود، برای حرف زدن است.

برنده از میانه روی و نرمش خود احساس قدرت میکند.
بازنده هرگز میانه رو و معتدل نیست گاهی از موضع ضعف و گاهی همچون ستمگران فرودست رفتار میکند.

برنده میگوید: باید راه بهتری هم وجود داشته باشد.
بازنده میگوید: تا بوده همین بوده و تا هست همین است.

برنده به افراد برتر از خود، احترام میگذارد و سعی میکند تا از آنان چیزی بیاموزد.
بازنده از افراد برتر از خود، خشم و نفرت داشته و در پی یافتن نقاط ضعف آنان است.

برنده گامهای متعادلی بر میدارد.
بازنده دو نوع سرعت دارد، یا خیلی تند و یا خیلی کند.

برنده میداند که گاهی اوقات، پیروزی به بهای بسیار گرانی بدست می آید.
بازنده بسیار مشتاق برنده شدن است، در جایی که نه قادر به برنده شدن و نه حفظ آن است.

برنده ارزیابی درستی از تواناییهای خود داشته و هوشمندانه از ناتوانی های خود، آگاه است.
بازنده از توانایی ها و ناتوانی های واقعی خود بی خبر است.

ادامه مطلب ...

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت .

 

عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند .

 

زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام .