ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل ،
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند !
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم .پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم
می خواهم امشب از ماه قول بگیرم
که هر وقت دلم برایت تنگ شد
در دایره حضورش تو را به من نشان دهد
می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم
هر وقت دلم هوای تو را کرد
عطر حظور مهربان تو را با من هم قسمت کنند
می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم
که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند
قایق احساس مرا بشکنند
دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد
می خواهم امشب با تمام قلب هایی
که احساس مرا می فهمند و می شنوند
پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرارم را هم شنیدند
عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....
بـــرای تـــو مـــیــــنــــویــــســـم
اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست !
حتی وقتی من دیگر نباشم
یا وقتی دیگر میان ما عشقی نباشد
شعر عاشقانه بیشتر از آدما میماند !
عاشقان تو را ترک میکنند
اما شعر عاشقانه
همیشه با تو خواهد بود
پس بگذار برای تو شعری عاشقانه بخوانم !
شعری از اعماق جان ...
که مرا به یاد تو آورد
شعری که همیشه با تو بماند
من از طرح زیبای هر خاطره
سلامی غزل گونه خواهم نوشت
که باور کنی گرچه دوراز تو ام
فراموش هرگز نکردم تو را
در این رخوت بی مجال زمان
که احساس پژمرده همچون خزان
به یاد تو من مانده ام آشنا
که شاید که من یاد باشم تو را
امشب مرا در خواب خواهی دید...
اشتیاق می نویسم:
عشق زیباست......می خوانی و می خندی.
می گویم عاشقم......می شنوی و می گذری.
می خوانم دلم تنگ است......هم آوا می شوی همدل نه!
فریاد می زنم...با نگاهی مبهم سکوت می کنی. دلم می لرزد!
امروز خاموشم...نه شوق نوشتن دارم ٬ نه یارای گفتن و نه توانایی خواندن...
نوشته هایم را می خوانی...گونه هایت خیس می شود.
گفته هایم را به یاد می آوری و مرتب خاطره هایت را مرور می کنی.
با آوازم همدل می شوی...اکنون آواز من از حنجره ی توست.
امشب مرا در خواب خواهی دید...
ساکت و بی صدا با نگاهی مبهم..... دلت می لرزد!
برو با یارت عزیزم
تـــــــنـــهــــای
آن زمان که عشقی نبود تنهایی را یافتم
دیدم که وسعت تنهایی کوچک است
ولی عمق آن زیاد...!
از این تنهایی شاید بتوان عشقی یافت
ولی افسوس که آخر این عشق نیز
تنهایی است تنهایی...!
بــــازم شــــــبـ شــــد.
بازم شب شد و این دل بیقرار
دلم طاقت دوریتو نداره
ببخش این عاشق پر اشتباهو
به قلب خسته جون بده دوباره
اخه چطور دلث اومد تنهام بزاری
تو بازیه زمونه جام بزاری
تو بی من بری من بی تو میمیرم
اخه شده بودی عزیزترینم
شب و غم و من و ابر پاره پاره
اسمون داره واسم یه ریز می باره
رفتی و حالا اشک خیس ابرا
گریه هاتو یاد من میاره
یاد چشات داره منو دیوونه میکنه
با غصه ها داره منو همخونه میکنه
صـــــفــــا
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی
طلب کن هر چه می خواهی مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را جمع منها کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من
دوღஜღ ســتـــتـ دارم راضـــیـــه عـــزیــــزمღஜღ
راضیه عزیزم دوستت دارم ولی هرگز این راز بزرگ را بر زبان نمی آورم.
راضیه عزیزم دوستت دارم ولی نگاهم را به چشمانت نمی افکنم.
با شنیدن صدایت قلبم به طپش می افتد ولی هرگز نهیب جوان خود را آشکار نمی کنم.
هر شب در خواب صدای محبت آمیزی را می شنوم ولی هرگز خوابم را به کسی نمی گویم.
در آتش تو می سوزم ولی هرگز تقاضای خود را بروز نمی دهم و اینها زندگی است که زندگی را در کف اقبال توزیبا می نگارم.
دلــــــم مــــی خــــواد عــــــزیـــــزم
سلام راضیه عزیزم، دلم برات تنگ شده. دلم می خواد با تو باشم، کنارت باشم.
دلم می خواد دستات تو دستام باشه در حالی که سرم رو می ذارم رو شونه هات.
دلم می خواد تو چشای خوشگلت زل بزنم و دنیا تو این لحظه متوقف بشه برای همیشه.
دلم می خواد تمام خیابون های شهر رو باهات قدم بزنم در حالی که از خودمون برای هم می گیم.
دلم می خواد تو رستوران روی میز دستات رو بگیرم.
دلم می خواد هر کی تو رستورانه از عشقی که به هم داریم حسودیش بشه.
دلم می خواد بدونی از نظر من چقدر خوشگلی. دلم می خواد بدونی چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم می خواد قلبم رو پیشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا همیشه.
دلم همه ی اینارو می خواد و از همه بیشتر تو رو راضیه جون.
عشق رو ادا کن، غم رو دلیت کن، دروغ رو هک کن، از معرفت کپی بگیر، برام اف بذار و این مطلب به اونی که دوستش داری سند کن!!
-----------------------------------------------------------------------------
تمام لذتهای دنیا واسه وقتیه که اصلا انتظارشو نداری. پس حالا که انتظارشو نداری بهت میگم: دوست دارم عزیزم!!----------------------------------------------------------------------------
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت... روز دوم الکی الکی چشمام به چشمای تو افتاد...روز سوم ....هفته ی بعد دزدکی بهت نگاه کردم ... ماه بعد شانسی به دلم نشستی و حالا سالهاست یواشکی دوستت دارم...
ஜღ دوســـــــتــ دارم راضــــــــیــــــــه مــــــــــنღஜღ
بگذشت در فراق شبهای بی شمار
هر شب در این امید که ببینمت .
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
هرگز نشد اسیر بی تمنا ببینمت .
منت پذیر قهر و عتاب تواءم ولی
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت.
شب چون به چشم اهل جهان خواب
می دود میل تو گرم در دل بی تاب می دود .
در پرده نهان دلم جای می کنی گویی
به چشم خسته تنی خواب می دود .
می بوسمت به شوق و برون می شوم
ز خویش چون شبنمی که برگل شاداب می دود.
اگه هفت تا آسمون زیر پای من باشه
باغ زیبای بهشت اگه جای من باشه
اگه هرچی حوری همه دور من باشن
یا که خوشگلا باهام همه هم سخن باشن
به خدا بی تو دلم پر از غمه همه ی دنیا برام جهنمه
دوست دارم راضیه من!دوست دارم!
می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم
با هر غزل چشمت من قافیه می بازم
پیش از تو فقط شعرم معراج غرورم بود
ای از همه بالاتر ! اینک به تو می نازم
این سفره ی خالی را ، تو نان غزل دادی
ای پر برکت گندم ! من از تو می آغازم
من اهل زمین بودم ، فواره نشین بودی
با دست تو پیدا شد بال همه پروازم
از شبنم هر لاله ، اسب و کوزه پر کردم
با عشق تو را دیدن ، تا اوج تو می تازم
هی های مرا بشنو ، اسب و من و دل خسته
من چاوش بی خویشم ، با هق هق آوازم
راه سفر عاشق از گردنه بندان پر
نا مردم اگر ازخون ، این باج نپردازم !
دلم برات تنگ شده
سلامی بعد از یه دنیا فاصله بعد از فرسخ ها دلواپسی...
اونقدر دلم واست تنگ شده, اونقدر هوای تو رو کردم که حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم...
می خواستم دیگه برات ننویسم اما...... من به تو وابسته شدم...
نوشتن برای تو, مثل هوائیه که باهاش نفس می کشم...
صحبت برای تو ودر مورد توبا گوشت وخون من عجین شده...
دلم خیلی برات تنگه به اندازه دریای چشمات...
اشک برای ریختن دارم...
نمی دونم چقدر فاصله بین ما مونده...؟
دلم واسه مهربونیات پر می کشه
هر شب چشمامو می بندم به امید اینکه نگاه پر فروغت به خوابای تاریکم روشنی ببخشه
دلم تنگه واسه گرمای وجودت... واسه عطر تنت
دوست دارم به اندازه هر چی شقایق دل تنگه...!
من که تسبیح نبودم، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهرهی تنهایی من پیچاندی
مُهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفتهی خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود، خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخهی ایما ن خواندی
قلب صد پارهی من مهرهی صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن:رشته ی ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم، تو چرا چرخاندی
خدایا !
گم کرده ای دارم و آن را در هر کجا جسته ام
اما هنوز نیافته ام
چگونه می توانم آن را بیابم
تا تو مرا قادر به این کار نگردانی ؟
تو به نهانگاه آن آگاه ترینی
اگر خواست تو بر این است که من آن را نیابم
پس خردی مرا عطا کن نا دریابم
که آن هرگز متعلق به من نبوده است
در این جهان بیکران آنچه از آن من است
پیش رویم قرار خواهد گرفت
و آنچه از آن من نیست
هرگز با من نخواهد ماند
سراغ ازمن نمیگیری گل نازم
نمیشناسی صدای کهنه سازم
نمی دونی مگه اینجا دلم تنگه
نمی دونی مگر با غصه دمسازم
مترسک به آسمان نگریست . آخرین پرستو هم از نظرش ناپدید شد . باد تندی وزید و پوشالهای تنش را با خود برد ، اما قلبش را محکم به خود فشرد آخر پرستوی کوچک به او قول داده بود که باز می گردد پس باید منتظرش می ماند . چه احساس خوبی چون این اولین بار بود که حس می کرد کسی به فکر اوست کسی که مغز پوشالی ، کت پاره و چهره ی ناموزونش را دوست داشت . نام این احساس چه بود. دیروز شنیده بود که پسر کشاورز به دختری که آمده بود از لب چشمه آب ببرد گفته بود : دوستت دارم . دیروز معنی این لغت را نفهمیده بود اما حالا گویی تک تک واجهای آن برایش معنی داشت . دو باره تکرار کرد : پرستو دوستت دارم.
مرگ از زندگی پرسید:
آن چیست که باعث میشود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم؟؟.....
زندگی لبخندی زد و گفت:
دروغ هایی که در من نهفته است وحقیقت هایی که تو در وجودت داری
در تنهاترین لحظات زندگیم.تنهاترین کسم تنهای تنهایم گذاشت.
الهی به حق تنهاییت قسم
در تنهاترین لحظات زندگیش، تنها کسش تنهایش نــــــــگذارد...
قفسه سینه که دیدی؟! اگه ندیدی ایندفعه دقت کن ، آخه این قفسه سینه یه حکمتی داره.خدا وقتی آدم رو آفرید،سینش قفسه نداشت.یه پوست نازک بود رو دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد.اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینشو درید و قلبش رو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.خدا......
خدا دل آدم رو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش.آدم دوباره آدم شد.ولی......امان از دست این آدم.دو روز بعد،آدم عاشق جنگل شد.دوباره پوست نازک تنش رو جر داد و دلش رو پرت کرد میون جنگل....... باز نه دلی موند و نه آدمی.......
ادامه مطلب ...
دروغ می گفت:
دیگری را دوست می داشت. بارها گفتم دوستم داری ؟
گفت: آری تا دیری خاموش بودم. ولی تا چندی بعد از پا افتا دم وگفتم: راست بگو تو را خواهم بخشید.
آیا دل به دیگری بستی ؟
گفت: نه! فریاد زدم بگو راستش را هر چه هست تو را خواهم بخشید و از گناهت هر چه سنگین تر باشد
در خواهم گذ شت ......
عاقبت با آرزوی فراوان پیش آمد و گفت : مرا ببخش.........
دیگری را دوست دارم .
گفتم: حالا که سالها ست تو به من دروغ می گفتی
این بار هم من به تو دروغ گفتم : تو را هرگز نخواهم بخشید.
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن را
بخوانیم و ببوئیم
و معطر بشویم
شاید از باغچه اندیشه مان گل روید
راز عشق در تواضع است . این صفت به هیج وجه نشانه تظاهر نیست . بلکه نشان دهند? احساس و تفکری قوی است . میان دونفری که یکدیگر را دوست دارند،تواضع مانند جویبارآرامی است که چشم? محبت آنها را تازه و باطراوت نگه می دارد.
راز عشق در احترام متقابل است . احساسات متغییرند ، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ، با احترام به نظریاتش گوش کن. احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد.
راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیریم . عشقی که آزادانه هدیه نشود ،اسارت است .
راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات را خوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک تحسین ، لبخندی ار روی محبت . نگذار که جویبار محبت تان از کمی باران ، بخشکد.
بقیه در ادامه مطالب
ادامه مطلب ...عشق چیست؟(قسمت دوم)
زندگی بدون عشق مثل استفاده از تنفس مصنوعی است.
عاشق شدن، دوست داشتن نیست
بسیاری مردم با کشش و جذب به همدیگر مواجه شدند اما از آن ببعد شادتر زندگی نمی کنند چرا؟ چون بیشتر آنها کشش را با معنی عشق اشتباه گرفتند.
در مورد عشق مطالب زیادی وجود دارد اما این مطلب در اینجا صحیح تر به نظر می رسد. بیایید توضیحی در مورد عشق دهیم. وقتی کسی را دوست دارید ارزش زیادی برای آن شخص قائلید چون انتخابی کرده اید و برای افزایش این علاقه و عشق راههایی را پیشنهاد می کنید. همچنین آسایش و پیشرفت را در بالاترین الویت انتخاب دوست و عشقتان قرار می دهید. بله این یک انتخاب است و نیاز به جمع آوری اطلاعاتی دارید که نیاز به صرف زمان دارد. پس دلایل و چیزهای زیادی بعنوان اولین نشانه عشق وجود ندارد.
اگر چه در این نمونه منظور از پیشنهاد راهکارهایی از سوی شما به این معنی نیست که فداکاری کنید یا از ابتکارات و تجارب دیگران محروم بمانید. اکثر مردم «عشق ورزیدن» را به همراه «کمک از تجارب دیگران» بیان می کنند. اما روانشناسان آشنا با رفتارهای انسانی، فهمیدند که «عشق ورزیدن» معنای دیگری دارد. زمانی که عشق می ورزید زندگی و شادی را بالقوه تجربه می کنید.
از اینرو کسانی که عشق به دیگران می ورزند، باارزش ترین هدیه ای که می بایستی ارائه دهند: شادی، فهم و عشقشان برای زندگی است. برای دیگران این چیزها باارزش تر از پول است، و هنوز آنها مایل به عشق ورزیدن بطور رایگان و آزاد هستند. پس اتفاق عجیبی می افتد. با عشق ورزیدن، زندگی دیگران را با شادی، سرزندگی و فهم یا درک که بخشی از وجود آنهاست، پر می کنند. زمانی که همه این چیزهای خوب زندگی شخص را ارتقا داد، شخص آن احساسات را بروز می دهد، شادی تولدی نو می بخشد که می تواند بین هر دو آنها تقسیم شود. بنابراین با عشق ورزیدن، مردم به طور غیرارادی عشق را دریافت می کنند، ولو اینکه آنها با این قصد و غرض عشق نورزیده باشند.
دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟ مادر اندکی رفت به فکربا نگاهی پرمِهر گفت: دخترم عشق؛ فریاد شقایق هاست. عشق؛ بازگشت پرستوهاست. عشق؛ نوید تَداوم است. مادرم عشق؛ تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛ عروس حِجله تنهایی انسانهاست. عشق؛ سرخی گونه های آدمی رسوا است. دخترم تو چه می دانی عشق؛ لذت انسان بودن است. تو نمی دانی عشق؛ نغمه های قلب قناری ها است. راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت: دوستت دارم. بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد . یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق قدیمی و گفت: عشق یعنی وفاداریی.........
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
ادامه این داستان در قسمت ادامه مطالب
ادامه مطلب ...عشق یعنی ... نتونی صبر کنی تا کسی شما رو به هم معرفی کنه
عشق یعنی ... همون سلام اول.
عشق یعنی ... چیزی مثل تنفس در هوای پاک کوهستان.
عشق یعنی ... یک موهبت طبیعی که باید اونو پرورش داد.
ادامه مطلب ...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
/blogphoto>از عشق تو آوره هر کو ی و بیا بون
مجنون شدم و زدم به هر دشت و بیا بو ن
تنها با تو و سازم و این دو چشم گریون
میبینم که همه ناز میکنن با عاشقا شون
مثل گربه میچرخند و میپیچند تو پا هاشون
یا که اشک میریزند زار می زنن تو بغلاشون
شاید ناز بخرند دست بکشند روی مو ها شون
تو که هی ناز میخری دست بکشی روی موهامون
ای خدا ای خدا چرا موندم از تو جدا
تو کجائ و من کجا تو خدا من کجا ای خدا
من چی هستم هر چی هستم
بدون عاشق عشق تو هستم
از تو هستم بت پرستم یا که مستم
دل به عشق روی تو بستم از تو مستم
تو رفیقی تو عزیزی بپرس چرا اشک میریزی
بپرس که از چی میگریزی جز خدا
هر آدمی دو قلب دارد، قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است، همان قلبی است که در سینه می تپد،
همان که گاهی می شکند، گاهی می گیرد و گاهی می سوزد،
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه ، و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد.
دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد.
سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم،
با این دل است که دعا می کنیم،
و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
امّا قلب دیگری هم هست.
قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب امّا در سینه جا نمی شود، و به جای آنکه بتپد،
می وزد و می بارد و می گردد و می تابد.
این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،
سیاه و سنگ نمی شود، از دست هم نمی رود.
زلال است و جاری، مثل رود و مثل نسیم.
و آن قدر سبک که هیچ وقت، هیچ جا نمی ماند.
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد.
آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند.
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی، او دعا می کند،
وقتی تو بد می گویی و بیزاری، او عشق می ورزد،
وقتی تو می رنجی او می بخشد ....
این قلب کار خودش را می کند،
نه به احساست کاری دارد، نه به تعقلت،
نه به آنچه می گویی و نه به آنچه می خواهی.
و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.
به خاطر قلب دیگرشان، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.
از دست تو نیست دل من از گریه پره
مثه تو طاقت نداره واسه توهر دم می باره
دیگه اشکای من طاقت موندن ندارن
نباشی بی تو باز می میمیرن می ریزن بی تو هر دم می بارن
تو تموم دنیامی تو تموم حرفامی تو همه ی لحظه ی گرم عاشق بودنی
یه ستاره داره چشمک می زنه از آسمون
داره دلمو می بره، می بره بی نام و نشون
اون ستاره همون چشمای توئه تو آسمون
داره پرپر می زنه دلم واسه دیدن اون
تو تموم دنیامی تو تموم حرفامی تو همه ی لحظه ی گرم عاشق بودنی
از دست تو نیست دل من از گریه پره
مثه تو طاقت نداره واسه توهر دم می باره
دیگه اشکای من طاقت موندن ندارن
نباشی بی تو باز می میمیرن می ریزن بی تو هر دم می بارن
تو تموم دنیامی تو تموم حرفامی تو همه ی لحظه ی گرم عاشق بودنی
یه ستاره داره چشمک می زنه از آسمون
داره دلمو می بره، می بره بی نام و نشون
اون ستاره همون چشمای توئه تو آسمون
داره پرپر می زنه دلم واسه دیدن اون
تو تموم دنیامی تو تموم حرفامی تو همه ی لحظه ی گرم عاشق بودنی
تو بردی
هورا کشیدی
حالا پایت را
از روی خردههای دلم بردار!
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
دل به هر بیسر و پایی ندهیم.
ناگهان همه چیز را گذاشت و رفت،بدون این که دلیل رفتنش را گفته باشد.
هیچ کس نمی داند کجا رفته.مدت ها از رفتنش می گذرد و هیچ خبری از او نیست.یک روز نامه ای از او رسید،در نامه اش نوشته بود:(جایی که هست ،همه چیز خوب است.همه ی گل ها بوی خودشان را می دهند و هیچ کس به دیگری حسودی نمی کند.)
نوشته بود که به زودی برای دیدنمان می آید؛همه خوشحال شدیم و چشم به راه بودیم که بیاید،اما روزها گذشت و خبری از او نشد.
تازه فهمیده بودیم که نبودنش چقدر سخت است.
یادم می آید وقتی که بود کسی گفت:اگر بیشتر از این اینجا بماند،همه مان بدبخت خواهیم شد.
ولی او که کاری نمی کرد،چرا بدبخت شویم؟؟
چند روز پیش از همان هایی که نمی خواستند او اینجا باشد شنیدم که می گفتند:اگر به همین زودی نیاید،روزها از این سخت تر خواهد شد.می خواستم بپرسم مگر همین شما نبودید که می گفتید ماندنش باعث بدبختیست،چرا اکنون بودنش را آرزو می کنید؟اصلاً شاید حرف های شما را شنیده و برای همین بی خبر از اینجا رفت.آری! مطمئناً همه ی آن حرف ها به گوشش رسیده!او گفته بود به زودی خواهد آمد،پس چرا آمدنش این همه طول کشیده؟کاش کسی به او خبر می داد که همه منتظر آمدنش هستند.
امروز نامه ای از او رسید.نامه ای کوتاه با چند جمله:
"سلام.
نمی خواستم بد قولی کنم،اما اجازه نمی دهند بیایم،می گویند ندیدیم کسی به آسمان نگاه کند و بودنت را (طلب) کند،آن ها فقط و فقط( منتظر)ند...
دلتنگ شما
.'' ''
عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد
ولی گوش را کر می کند عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود
عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ استعشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد
عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان استعشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود
عشق کوششیست ازتمام وجود هستی اما بی نتیجه. عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد
شه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست.؟ هنوز هم فراموشت نکرده ام بااین که فراموش شده ام هنوز هم صدایت را می شنوم با این که صدایم نکرده ای هنوز هم همه جا می بینمت با این که به دیدنم نیامده ای هنوز هم با عشق تو پا بر جام با این که خودت را زیر بار عشق دیگری شکسته ای هنوز هم همان طور مقدس دوست میدارمت با این که زندگی خود را به تباهی کشانده ای هنوز هم چشمانی به اشتیاق نگاهت منتظرند با این که چشم به چشم دیگری دوخته ای هنوز هم دلواپس دل نگرانی های توام با این که از همه ادما بریده ای
من عاشقش بودم ولی اون نبود
من هنوز دلتنگشم ولی اون نیست
من تا ابد دوسش دارم
ولی میدونم که اون هیچ وقت دوسم نداشت
من هنوم هر شب خوابشو میبینم
ولی میدونم اون حتی حاضر نیست توی خواب منو ببینه
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم
بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
منکه ویرانتر از آن ابر بهاری نشدم
ای خدا غصه نخور باز همین می مانم
من زمین خورده این ضربه کاری نشدم
هرکسی خواست تو رااز من جدا سازد دید
هر چه کردی تو به من از تو فراری نشدم
دخترجوانی ازمکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد
پس از دوماه، نامه ای ازنامزدمکزیکی خوددریافت می کند به این مضمون :
لورای عزیز، متأسفانه دیگرنمی توانم به این رابطه ازراه دورادامه بدهم وباید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!!
ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من راببخش وعکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان
به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست
می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قیافه تورا به یادنیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان...
می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود
این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود
گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم
این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود
پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود
بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار
پروانه های خانه ما عاشقت بشود
حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا
در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود
بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست
می ترسم اینم آن بلند بالا عاشقت بشود
مال منی تو،چنان مال من که می ترسم
حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود
خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟
خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود
وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت
باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟
عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم
حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود
اگه کسی رو دوست داشته باشی نمی تونی تو چشماش زل بزنی ....
نمی تونی دوریش رو تحمل بکنی ....
نمی تونی بهش بگی چقدر دوستش داری ...
نمی تونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری ...
برای همین عاشقا دیوونه میشن ....
با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را در میان گلهای شاداب گلدانت پنهان کردم
و در دفتر خاطراتت نوشتم:
«تو را دوست دارم، خواهم داشت تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود...»
در هر باد طنین صدای تو بود
بر هر خاک رد پای تو فرو رفته بود
و در هر آب انعکاس سیمایت
در هر آتش گرمی دستانت
آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو می خواستم
عقربه های ساعت رو به مشرق یخ بسته اند.
چشمانم سکوت کرده اند.
فقط نیمی از بلور مهتاب در آسمان پیداست و نیمی دیگرش را ابرها به اسارت بردهاند.
دلم هوای تپیدن با ستارگان را دارد و چشمانم هوای باریدن با ابرها.
در چشمان سبز تو خیره میشوم و مرغان بازیگوش نگاهت را به لبخندی شادمانه پرواز میدهم و خود عاشقانه بر ساحل چشمانت می نشینم.
تو پلک بر هم میزنی و هر بار فصلی از خاطره های سبز من مرور میشود.
زمان میوزد و در مسیر ثانیهها خاطرات من تبخیر می شوند.
دشتی از حرف و باغی از کلمه ها دارم، ای دوست!
هر چه بنویسم و بگویم کم است فقط میتوانم قلبم را بشکافم و قطره خونی را به عنوان «دوستت دارم» تقدیمت کنم.