ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.
یادش بخیر دفه اولی که تو کوچه دیدمش گفتش: داداشی می یای بازی کنیم،بعد ازاینکه بازیمون تموم شد گفت:
تو بهترین داداش دنیایی.وقتی که بزرگتر شدم رفتم دانشگاه
چشمام همش اونو میدید،میخواستم از ته قلبم بگم
عاشقشم،دوسش دارم،اما اون میگفت تو بهترین داداش دنیایی
وقتی ازدواج کرد به یقین رسیدم که حسی به من نداره
خودم ساقدوشش بدوم،بازم گفت تو بهترین داداش دنیایی
بعد چند وقت بر اثر حادثه مرد،من زیر تابوتشو گرفته بودم
مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه میگفت:
تو بهترین داداش دنیایی،چند وقت بعد وقتی دفتر خاطراتشو خوندم
دیدم نوشته عاشقت بودم،دوست داشتم ولی میترسیدم بگم
واسه همین میگفتم:تو بهترین داداش دنیایی