ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
محبوب من!
امشب باز غم فراق، چون ابرهای در هم پیچیده، آسمان دلم را فرا گرفته است و باران اشک، نمود دل طوفانیاش میشود. گویی که اشک میخواهد زنگارهای دل فراق کشیده را با زلال خود شستشو دهد ولی عاجز است. وقتی صاعقه جدایی به رخ جان آدمی سیلی میزند و یاس دل پژمرده میشود و شاهد تنهایی و غمم فقط مهتاب باشد، از اشک چه کاری ساخته است؟
جانا!
سخن از فراق است و دردیست فراق که دواپذیر نیست؛ گویی که بر انبار کاهی آتشی افکندهاند و دیگر از چند قطره آب چه کاری برآید؟ زانوی غم بغل میکنم و شب به نیمه میرسد اما قلب تسکین نمییابد و فوران آتش غم از عمق اقیانوس روح تا قلب جریان مییابد و با اشک ازچشمهی چشمها بیرون میزند؛ گوش دار! بانگ وحشتزای بوف دل، در ویرانههای سینه میپیچید. دیگر جان خود به اشک بدل میشود و از چشمان فرو میریزد تا التیامی بر آتش دل باشد. اما دریغ! دریغ و درد! شرنگ فراق بر جان عاشق تلخ تر از آن است که اشک درمانش کند.
از پنجره بیرون را مینگرم. آسمان نیز امشب شبنمهای خود را بر روی شهر میریزد و میخواهد که با صدای نرم و بارش لطیف خود مرهمی باشد بر زخمهای من. ولی آسمان نیز چون به دل عاشق زجر کشیده من مینگرد، ابرهایش تکه پاره میشود و اندک اندک رنگ سیاهی به خود میگیرد و در سیاهی شب گم میشود.
میدانم صبوری زیباست. آری میدانم. اما چگونه دل عاشق را به صبوری فراخوانم در حالی که چشمههای اشک از عمق قلبی آتش گرفته میجوشد و هستیام را به بازی میگیرد؟
معشوق من!
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت!
تمام احساس درونم را
که یکسره اشتیاق است و شوق
به تو تقدیم میکنم
لحظه لحظههای دلتنگیام
که وسعتی دارد به اندازه یک دل درد کشیده عاشق
به تو تقدیم میکنم
و انتظار را
که در چشمان همیشه ابریام میبینی
به تو تقدیم میکنم
و عشق را
که در هر تپش قلب خستهام
با تو ابراز میدارم
به تو تقدیم میکنم
این است هدیههای من به تو
و میدانم تو با خورشید مهربانیات
از آنها محافظت میکنی
عاشق چنان عشق میورزد که گویا معشوق پارهای از تن اوست و هر لحظه خود را به او نزدیکتر میبیند چنان که همه آینده و امیدش در وجود او خلاصه میشود. عاشق زندگی بدون محبوب را بدتر از جهنم میبیند و گاه چنان دل تنگ میشود که او را از اعماق رؤیاهایش بیرون میکشد و در دنیای واقعی و عینی در آغوش میگیرد و گاه نیز از دل تنگ چنان میگرید که گویی همه ابرهای جهان در حال باریدن هستند. در آسمان دل او فقط یک خورشید میتابد و جان او بر یک قبله روی میکند و نام او تقدسی چون نگاه قدسی مؤمنان راستین ادیان و مذاهب به قدیسان خود دارد. عشق چنین است. دریچهای که از آن میتوان به برهوت زندگی نگریست و خوشبختی را دید. عینکی است که از ورای آن زندگی زیبا و معشوق زیباترین است. رؤیایی است شیرین که فقط بین عاشق و معشوق جریان دارد. دریایی که غریق در آن، زندگی را میبیند و به آن دست مییابد. عشق چنین است.
بروی ادامه مطلب کلیک کنید:
ادامه مطلب ...