ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عشق و روحگاه روح، عشق را چون زمین بُوَد تا شجرهی عشق ازو بروید و گاه چون ذات بُود صفت را، تا بدو قایم شود. گاه چون انباز بُود در خانه تا در قیام او نیز نوبت دارد، گاه او ذات بود و روح، صفت تا قیام روح بدو بود... گاه عشق، آسمان بود و روح زمین تا وقت چه اقتضا کند که چه بارد؟ گاه عشق، تخم بود و روح، زمین تا خود چه روید؟... گاه آفتاب بود در آسمان روح تا خود چون تابد؟ گاه شهاب بود در هوای روح تا خود چه سوزد؟ گاه زین بود بر مرکب روح تا خود که بر نشیند؟ گاه لگام بود بر سر سرکشی روح تا خود به کدام جانب گرداند؟
ملامت در عشقملامت در عاشق و معشوق و خلق گیرم که همه کس در آن راه بُرد، اینجا نقطهای هست مشکل و آن ملامت در عشق است که چون عشق به کمال رسد، روی در غیب نهد و ظاهر علم را وداع کند. او پندارد که رفت و وداع کرد و او خود در درون خانه متمکن نشسته بود و این از عجایب احوال است؛ وداع در رفتن بود نه وداع بر رفتن و این از مشکلات این حدیث است و کمال کمال است، هر کسی بدو راه نبرد و... زیادت و نقصان در عشقعشق را اقبالی و ادباری هست؛ زیادتی و نقصانی و کمالی هست و عاشق را در او احوال است... گاه بود که عشق در زیارت بود و عاشق بر او منکر و گاه بود که او در نقصان بود و خداوندش بر نقصان منکر که عشق را قلعهی عاشق دَر خویشتن داری میباید گشاد تا رام شود و تن در دهد.
مُرغ اَزلسرّ آن که عشق هرگز تمام روی به کس ننماید آن است که او مرغ ازل است؛ اینجا که آمده است مسافر ابد آمده است؛ اینجا روی به دیدهی حدثان (مخلوقات) ننماید که نه هر خانه آشیان او را شاید که آشیان از جلالت ازَل داشته است. هم ذات و هم صفات خوداو [عشق] مرغ خود است و آشیان خودست. ذات خود است و صفات خود است. پر خود است و بال خود است. هوای خود است و پرواز خود است. صیاد خود است و شکار خود است. قبلهی خود است و مُسْتَقْبل خود است. طالب خود است و مطلوب خود است. اول خود است و آخر خود است. سلطان خود است و رعیت خود است... او هم باغ است و هم درخت. هم شاخ است و هم ثمر. هم آشیان است و هم مرغ. آینهی عشق عاشقدیدهی حُسن از جمال خود بردوخته است که کمال حسن خود را در نتواند یافت الاّ در آینهی عشق عاشق. لاجرم از این روی، جمال را عاشقی در باید تا معشوق از حُسن خود در آینهی عشق و طلب عاشق قوت تواند خورد و این سرّی عظیم است و مفتاح بسیار اسرار است. گفتگوی معشوقمعشوق با عاشق گفت: بیا تو من گَرد که اگر من تو گردم، آنگاه معشوق در باید و در عاشق بیفزاید و نیاز و در بایست زیادت شود و چون تو من گردی در معشوق افزاید، همه معشوق بود عاشقی نی. همه ناز بود نیاز نی. همه یافت بود دربایست نی. همه توانگری بود درویشی نی. همه چاره بود بیچارگی نی. حقیقت عشقعشق به حقیقت بلاست و اُنس و راحت در او غیر است و عاریت است زیرا که فراق به تحقیق در عشق دویی است و وصال به تحقیق یکی است؛ باقی همه پندار وصال است نه حقیقت وصال. خود را به معشوق بودنخود را به خود خود بودن دیگر است و خود را به معشوق خود بودن دیگر. خود را به خود خود بودن خامی بدایت عشق است، چون در راه پختگی خود را نبود و از خود برسد آنگاه او را فرا رسد، آنگاه خود را با او از او فرا رسد، اینجا بُود که فنا قبلهی بقا آید و مرد محرم، پروانهوار از سر حدّ بقا به فنا پیوندد و این در علم نگنجد. تیر از کمان ارادتتیری که از کمان ارادت معشوق رود، چون قبله تویی و آمد، گو خواه تیر جفا باش و خواه تیر وف
بدایت عشقبدایت عشق آن است که تخم جمال از دست مشاهده در زمین خلوت دل افکنند، تربیت او از تابش نظر بود اما یک رنگ نبود. باشد که افکندن تخم و برگرفتن یکی بود و برای این گفتهاند:
کمال عشقتا بدایت عشق بُود هر جا که مشابه آن حدیث بیند همه به دوست گیرد. مجنون چندین روز طعام نخورده بود، آهویی به دام او افتاد، اکرامش نمود و رها کرد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ گفت: از او چیزی به لیلی ماند، جفا شرط نیست، اما این هنوز قدم بدایت عشق بوُد چون عشق به کمال رسد کمال معشوق را داند و از اغیار او را شبهی نیابد و نتواند یافت. اُنسش از اغیار منقطع گردد الا از آنچه تعلق بدو دارد. از آلودگی به پالودگیدر ابتدا بانگ و خروش و زاری بود که هنوز عشق، تمام ولایت نگرفته است چون کار به کمال رسد ولایت بگیرد، حدیث در باقی افتد و زاری به نظاره و نزاری بدل گردد که آلودگی به پالودگی بدل افتاده است
اضطراب عاشقچون عاشق، معشوق را بیند، اضطرابی در وی پیدا شود زیرا که هستی او عاریت است و روی در قبلهی نیستی دارد. وجود او در وجد مضطرب شود تا با حقیقت کار نشیند و هنوز تمام پخته نیست. چون تمام پخته شود در التفات از خود غایب شود، زیرا که چون عاشق پخته شود درعشق، عشق نهاد او را بگشاد. چون طلایهی وصال پیدا شود، وجود او رخت بربندد به قدر پختگی او در کار. آوردهاند که اهل قبیلهی مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند: این مرد از عشق هلاک خواهد شد، چه زیان دارد اگر یکبار دستوری باشد تا او لیلی را بیند؟ گفتند: مارا از این معنی هیچ بُخلی نیست ولیکن خود تاب دیدار او ندارد. مجنون بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایهی لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنون دربایست گفتن. بر خاک در پست شد. گفتند که ما که گفتم که او طاقت دیدار لیلی ندارد. مگر مجنون با خاک سر کوی او کاری دارد. در راه رضای اوابتدای عشق چنان بود که عاشق، معشوق را از بهر خود خواهد و این کس، عاشق خود است به واسطهی معشوق ولیکن نداند که میخواهد که او را در راه ارادت خود به کار برد که دل عشق چون بتابد کمتر نیش آن بود که خود را برای او خواهد و در راه رضای او جان دادن بازی داند، عشق این بود باقی هذیان بود و علت. ناز و نیازجبّاری معشوق با مذلّت عاشق کی فراهم آید؟ ناز مطلوب با نیاز طالب کی با هم افتد؟ او چارهی این و این بیچارهی او. بیمار را دارو ضرورت است اما دارو را بیمار هیچ ضرورت نیست. چه بیمار از نایافتن دارو ناقص آید و باز دارو را از بیمار فراغت حاصل هست. مرکب جان حقیقت عشق جز بر مرکب جان سوار نیاید، اما دل محلّ صفات اوست و او خود به حجب عزّ خود متعزّز است. کس ذات و صفت او چه داند؟ یک نکته از نُکَت او روی به دیدهی علم نماید از روی لوح دل. بیش از این ممکن نیست که از او بیانی یا نشانی تواند داد، اما در عالم خیال تا روی خود را فرا نماید گاه بود که نشانی دارد علیالتعیین و گاه بود که ندارد عجب کاری و طرفه حالی. استغنای معشوقمعشوق خود به همه حالی معشوق است، پس استغنا صفت اوست. عاشق را همیشه معشوق در باید پس افتقار همیشه صفت او بود و معشوق را هیچ چیزی در نباید که همیشه خود را دارد، لاجرم استغنا صفت او بود. کار دلبدان که هر چیزی را کاری است از اعضای آدمی تا آن نبود او بیکار بود. دیده را کار، دیدن است و گوش را شنیدن و کار دل عشق است تا عشق نبود، بیکار بود. چون عاشقی آمد، او را نیز به کار خود فراهم دید. پس یقین آمد که دل را برای عشق و عاشقی آفریدهاند و هیچ چیز دیگر نداند آن اشکها که بر وی فرستد طلایهی طلب است تا از معشوق چه خبر است که بدایت از دیده است متقاضی به او فرستد که این بلا از راه تو آمد و قوتم از راه توست. بارگاه عشقبارگاه عشق، ایوان جان است و بارگاه جمال، دیدهی معشوق است و بارگاه سیاست و عشق، دل عاشق است و بارگاه درد هم دل عاشق و بارگاه ناز و غمزهی معشوق است. نیاز و ذلت خود حیلت عاشق تواند بود. اسرار عشقاسرار عشق در حروف عشق مُضمَر (پنهان) است. عین و شین بود و قاف اشارت به قلب است، چون دل نه عاشق بود مُعَلَّق بود، چون عاشق بود، آشنایی یابد، بدایتش دیده بود و دیدن، عین اشارت بدوست در ابتدای حروف عشق. پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد و شین اشارت بدوست. پس از خود بمیرد و بدو زنده گردد و قاف اشارت قیام بدوست و اندر ترکیب این حروف اسرار بسیار است. آینهی عشقعشق عجب آینهای است هم عاشق را، هم معشوق را. هم در خود دیدن و هم در معشوق دیدن و هم در اغیار دیدن اگر غیرت عشق دست دهد تا با غیری ننگرد. هرگز کمال جمال معشوق به کمال جز در آینهی عشق نتوان دید و هم چنان کمال نیاز عاشق و جمله صفات نقصان و کمال از هر دو جانب. |