شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

پاپیتال: خون هایی که خسته می کنند!  

مدتیست در آزمایشگاه یک بیمارستان در مرکز یک پایتخت مشغول به کار شده اید. صبح ها وقتی که عقربه ی بزرگ روی ١٢ ایستاده و عقربه ی کوچک-خبر مرگش-روی ۵ افتاده، شما مجبورید از جا برخیزید در حالی که تک تک سلول های وجود خودتان را مورد لعن و نفرین قرار می دهید. با این حال از اینکه هر روز میکروب های نازنینتان را از نزدیک می بینید، خوشحالید

شنبه

شما در حال کار کردن هستید که یک نمونه ی خون می آورند تا شما گروه خونی اش را تعیین کنید.تعیین می کنید B منفی. یکی دیگر هم بلافاصله می آید، آزمایشش را باید بلافاصله انجام دهید و معلوم می شود O مثبت(بر همگان مسجل است که این گروه خونی، بهترین گروه خونی دنیاست(آیکون عود خود تحویلی مزمن)).می خواهید به سراغ کارتان بروید که یکی دیگر می آید، AB مثبت. در حال انجام کارتان هستید که باز هم گروه خونی می آید، O منفی.

یکشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدچشم. همه ی آن ها هم اورژانسی هستند... همه را تعیین می کنید. تعیین گروه خونی بسیار حساس است چون یک اشتباه در خواندن تست و اعلام گزارش، ممکن است باعث شود که شما آن فرد را به کشتن بدهید. در حال انجام کارتان هستید که باز هم چندین گروه خونی می آورند. از همکارتان می پرسید این چه وضع مزخرفیست و چرا اینقدر آزمایش گروه خونی دارید؟ او برای شما توضیح می دهد که جدیدا برای گرفتن گواهینامه قید گروه خونی در کارتکس هنرجوها الزامیست، از این رو تمام کسانی که هر روزه برای امتحان دادن به آموزشگاه رانندگی واقع در نزدیکی بیمارستان می آیند، به اینجا سرازیر می شوند. شما در هر دقیقه به اندازه ی عدد سنتان(که قطعا عدد کمی است) گروه خونی تعیین می کنید و به شدت خسته می شوید.

دوشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدوقت تمام. کار شما در آزمایشگاه به اندازه ی کافی زیاد هست حالا این گروه های خونی هم چیزی شبیه فلاکت به بار آورده اند.

سه شنبه

از شدت زیاد بودن گروه های خونی آستانه تحمل شما ترکیده است و دیگر توان ادامه دادن کار را ندارید اما از طرفی دیگر شما عاشق میکروب ها و کارتان هستید از این رو تصمیم می گیرید عاملی که برای شما مزاحمت ایجاد کرده از سر راه بردارید. اگر آموزشگاه نباشد دیگر این همه گروه خونی در روز نثار روح شما نمی شود. از این رو در حرکتی جسورانه تصمیم می گیرید با بردن یک بمب ساعتی به اموزشگاه رانندگی خود را از این فاجعه ی هلاک کننده ی تعیین گروه خونی برهانید. یک بمب تهیه می کنید، آن را در یک کیف زنانه جاسازی کرده و به سمت آموزشگاه می روید. برای اینکه کسی به شما مشکوک نشود روی صندلی می نشینید و کیف را کنارتان می گذارید. چند دقیقه ی بعد بی صدا بلند می شوید تا آموزشگاه را ترک کنید. اما منشی آموزشگاه که شعور ندارد و شما را درک نمی کند نقشه تان را به هم می ریزد: ((خانم کیفتونو جا گذاشتید)) و شما در حالی که لبخندی ابلهانه را بر صورتتان وانمود کرده اید بلند می شوید و کیف را بر می دارید.

چهارشنبه

برای مقابله با استکبار گروه های خونی شما هنوز از پا ننشسته اید. این بار در عملی انتحاری بمب را به خودتان می بندید و وارد آموزشگاه می شوید.

منشی:خانم شما دیروز هم تشریف آورده بودی. می خواهید ثبت نام کنید؟
شما:بله..اما فعلا پام خواب رفته اجازه بدید چند دقیقه اینجا بشینم تا...بــــــــــــــــــــامب(صدای انفجار کلام شما را منقطع می کند)

پنجشنبه

روح شما در حوالی بیمارستان پرسه می زند و تیتر درشت روزنامه های صبح پنجشنبه را مرور می کند: «عده ای آشوبگر و منافق به تحریک کشورهای مستکبر خارجی صبح دیروز یک آموزشگاه رانندگی در مرکز شهر را منفجر کردند!»

...آزاده از کلبه ی ویوارا  

اگر تمام جنگل های دنیا با سرعت نور به سمت آسمان پرتاب می شدند

اگر قورباغه مغزش سوت می کشید و میمون می شد

اگر نقشه ی ایران به بزرگی زمان هخامنشیان می شد

اگر مصر به ایرانی ها ویزا می داد

اگر سرعت اینترنت زیاد می شد

اگر من عاشق ماهی می شدم و ماهی این سعادت را پیدا می کرد که توسط من خورده شود

اگر برادر همسایه سمت چپی مان. خواهر همسایه ی سمت راستی مان می شد

اگر مثلث برمودا پایتخت ایران می شد

اگر من یاد می گرفتم دقیقه ی ٩٠ ای نباشم

اگر تمام مستکبران(منظورم آمریکا و انگلیس است) منفجر می شدند

اگر هندوانه، زردآلو می شد

اگر آزاده عاقل می شد

اگر آلفرد هیچکاک مربی تیم ملی می شد

اگر انسان نئاندرتال زنده می شد و می افتاد به جان آثار باستانی ای که خودش خلق کرده

آنوقت شاید، شاید،شاید، شاید و تنها شاید تیم ملی کشور من به رقابت های جام جهانی ٢٠١٠ آفریقای جنوبی راه پیدا می کرد!

اما

اما شاید های بالا نامردی کردند و باید نشدند تا ما در حسرت بمانیم که چه می شد اگر این اگرهای ناقابل بالا لج نمی کردند و از جمله ی شرطی به جمله ی خبری سفر می کردند. این روزها وقتی می خواهم جملات شرطی را به شاگردان انگلیسی ام یاد بدم هیچ مشکلی برای آوردن مثال های ملموس ندارم. حالا دیگر همه شان یاد گرفته اند که:

If an elephant had flown, Iran would have gone to 2010 International World Cup

اما خوبی اش این است که ما همیشه امید داریم! امسال نشد 4 سال دیگر! 4سال دیگر نشد ،8 سال دیگر، نشد 12 سال دیگر، نشد 16 سال دیگر، نشد 5400 سال دیگر.بلاخره یک روزی شاید.غصه ندارد دیگر!

اما با اینکه شاید 5400 سال دیگر تیم ملی ایران به جام جهانی راه یابد، من دلم می سوزد برای بازیکن های فوتبالمان که وقتی می باختند چقدر مچ هایشان خوشرنگ بود!

دلم می سوزد برای درباره الی که موقع اکرانش هیچ کس حوصله ندارد!

دلم می سوزد برای دوستانم که دلتنگی هایشان را برایم sms می کردند اما تازه فهمیده اند که اس ام اس هنوز اختراع نشده و آن قبلی ها توهم بوده است!

دلم می سوزد برای یاهو مسنجر که وقتی روی sign in اش کلیک می کنم، کله ی زردش لبخندزنان روی صفحه ظاهر می شود اما لبخند احمقانه اش به هیچ جایی نمی رسد و همین طوری می ماند و به قیافه ی منتظر من می خندد!

دلم می سوزد برای آن همه عزیزی که چه آسان در همین حوالی ِ این روزها، رفتند!

دلم می سوزد برای دل خودم...پماد سوختگی داشتم اگر...

...آزاده از کلبه ی ویوارا

کلمات کلیدی: جام جهانی ،کلمات کلیدی: اگر ،کلمات کلیدی: شاید ،کلمات کلیدی: درباره الی

 
dónde está mi voto?
ساعت ۱:٥۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٥ خرداد ۱۳۸۸  

از ازدحام کوچه های خرداد رد می شوم.خرداد، این سومین ماه اولین فصل سال را هیچ وقت دوست نداشتم. شاید از آنجاست که پیشوازیست برای تابستانی که گرم است و من دوست ندارمش. گرما من را دیوانه می کند و سرما من را مجنون. از آن دیوانگی اول بیزارم و عاشقم برای این جنون دوم!

در کوچه ای به سوی مقصدی راه می روم! مقصد را می دانم اما به فرعی ها پیچیده ام که راه را بتابم تا بیشتر با خودم باشم! ماشینی از کنارم رد می شود و صدای بلند آهنگی که حالا کوچه را پر کرده، من را هم می گیرد

اینو می گن جنگ بدون اعلان

جنگی که هیچ قاعده ای نداره

اینو می گن جدال نابرابر

جدالی که فایده ای نداره

ماشین که می رود من از بیشتر شنیدنش می مانم. آهنگ های ابی را همیشه دوست داشته ام.خواننده ای از نسل پدرم که همراه نسل من هم شد.

پاهایم به سوی مقصد می رود و ذهنم گم شده در تلاطم هر جایی که مقصد است! خرداد که بگذرد من چقدر کار دارم. این اولین باریست که مشتاق، برای آمدن تابستان لحظه ها را به هم پیوند می زنم. اما تابستان که هیچ، زمستان نازنین من هم که بیاید خوب یادم می ماند ٢٢ را هیچ وقت دوست نداشته ام... چه بخشی از یک ٢٢ سالگی باشد و چه یک پلاک ٢٢!

...آزاده از کلبه ی ویوارا

ادامه مطلب ...