شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

اگر عشق باشد

اگر عشق عشق باشد خدا اگر عشق عشق باشد دانی که کیست زنده ؟ آن کو ز عشق زاید‏ اگر عشق عشق باشد چگونه می‌تو ان به غیر از معشوق اندیشید؟ چگونه می‌توان عاشق و معشوق و عشق را از هم جدا کرد؟ آن که می‌گوید زمانی عاشق بودم یا زمانی معشوقی داشتم و اکنون ...، او اصلا عشق نمی‌داند. همه زیبایی عشق به جاودانگی آن است و سخن همان است که فروغ گفت: "اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانه‌ای است." گویند اگر عشق بیاید چنان بر عقل سیطره یابد که عقل را در هم می‌کوبد و چشمان خرد را کور می‌سازد. ولی من می‌گویم اگر عشق عشق باشد کوری‌اش نیز روشنایی است، هزار برابر روشنای چشمان نیم سوی آنان که عشق را نمی‌دانند. اگر عشق عشق باشد بال می‌دهد. بالی برای پرواز در سرزمینی به نام محبت که عطرش با عطر بهشت برابری می کند و نسیمش با نسیم جان نواز صبح. عشق اگر عشق باشد هر روز جوشش و آتشش فزونی یابد و خلاص از عشق محال. گمان نمی‌برم اگر تمام نقاشان سترگ تاریخ هنر جمع شوند، بتوانند ثانیه‌ای از عشق میان عاشق و معشوق را به تصویر درآورند و یا تمام شاعران گستره بشریت بتوانند آن را به تمثیل درآورند. کدام قدرت را با عشق برابر توان کرد؟ کسانی ‌گویند که "از دل برود هر آن چه از دیده رود." آری کشش‌های کودکانه با غمزه‌ای یا عشوه‌ای می‌آید و با چند صباح دوری، کپک می‌زند و می‌رود. ولی این را چه نسبت است با عشق؟ عشق، همه‌ی بقا و هستی عاشق است؛ شوریدگی اوست، یکتا شدن است با معشوق. و مگر برای عاشق دلی جز دل معشوق می‌ماند که از صفحات آن، عکس رخ یار برود؟ آتش ست این بانگ نای و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر مِی فتاد  

خدا

ترانه های جان من

گاهی با خود میاندیشم که نکند حتی ذرهای از وجودم یا سلولی از قلبم یا یک نفس از عمرم بدون عشق تو بگذرد و من شرمنده عشق شوم و حتی نگران میشوم و چشمانم بر آن لحظه هولناک میگرید.

میدانی محبوب من؟ دلم میخواهد که در عشق تو چنان باشم که داستانهای عاشقانه شرمنده باشند و بلندای عشق تو در جانم بر اوج آسمان نیز فخر فروشد  و میخواهم که اگر هر زندگی باید به رنگی باشد، رنگ من، عشق تو باشد و اگر هر جانی را باید عطری باشد، جان من فقط بوی محبت تو را دهد.

شاهد نیکو خصال خورشید وش من! زیر باران که راه میروم آن چنان که رسم مردمان روزگار است طراوت عشق تو را به باران مانند میکنم ولی زود از گفتار خود شرمم میآید و با خود میگویم کدام باران میتواند نماینده طروات و شادابی عشق به تو باشد؟ اگر قیاسی شاید و باید، باران را بایست با عشق سنجید. و اگر در شبی صاف، ستارههای آسمان را مینگرم و دل به خیال عشق میسپارم، رؤیاهای کودکانهام مرا به دنبال یافتن آن ستاره پرنوری که تو را میماند، ترغیب میکند اما عشق مواج و خروشان کجا و سوسوی ستارهای در آسمان هر چقدر هم که زیبا باشد کجا؟

من را برای عشق به تو و ماندگاری بر آن و فرونی آن در هر لحظه و زمانی، هزار هزار دلیل است  و از آن میان یکی آن است که جان و روح و دلم تشنه عشق توست و این آتش درونی را جز آب گوارای عشق تو درمانی نیست.

تا ابد در جان شیفته و مشتاق من خواهی ماند و ترانههای جان من همگی نغمههای عشق توست. 

خدا

 همه چیز فانی است و عشق باقی

 

ما انسان ها معمولا همدیگر را با ظاهر و اسم و رسم و گاهی نیز شغل و ثروت و  امثال آن می شناسیم. گاهی نیز وقتی می خواهیم از کسی تعریف کنیم، زیبایی و اندام و قد و حتی لباس او را ملاک قرار می دهیم. خیلی که اهل دل باشیم، معلومات، نکته سنجی، تیز بینی، اخلاق خوش، مردم داری و نظایر آن را را هم اضافه می کنیم.

اما همیشه یادمان می رود که همه انسان در همین دل اوست. انسان هر چه هست در پشت همین دل او نهفته است. قدرتمند ترین احساسات انسان در دل اوست. چه آن که وجودی پر از عشق  و چه آن که قلبی به کینه آلوده دارد،هر چه که هست در دل او نهفته است و اگر برای شناخت آدمی از این دل که می تواند نمایانگر بزرگترین و پاک ترین احساس بشری  و نیز زشت ترین حس این جهانی باشد،بگذریم، چگونه می توان انسان را با آن همه جیزهای بی ارزش و کم ارزش دیگر شناخت؟ 

اشتباه نکنید. قصد جسارت به کسی را ندارم. در حقیقت من با این سخنان گذشته خود را به نقد کشیده ام. زمانی نه چندان دور من نیز نه قدر دل را می دانستم و نه ارزش احساسات قلبی را. نه با عشق آن چنان که باید و شاید آشنا بودم و نه می دانستم که نفرت چه قدرتی شوم عجیبی است. معیر من نیز برای ارزش انسان ها همان بود که نام بردم. تا آن که خدا نور عشق را در دل من قرار داد و چون کوری که خداوند پس از نابینایی به او چشم عطا می کند، من نیز چشم به عشق باز کردم و دانستم که جز عشق هر چه هست در این سرای گذر، سرابی بیش نیست. همین بهار که در آن هستیم خود بهترین گواه من است بر آن که شادی ها و سبزی های این جهان همه گذراست و جز عشق همه چیز فانی است. نمی دانم چگونه تعبیر کنم اما یقین دارم که عشق از مقولات الهی است و چون خدای هستی خصلت جاویدانی دارد.

ادامه مطلب ...