شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

پایداری ...

*چگونه با دشمنت به دوستی تا کنم
تو رخت زندان تنت و من تماشا کنم؟
تو رخت زندان تنت و من بمانم خموش؟
قسم به زن، نازنم اگر محابا کنم
...

*هبوط کرده ام در این جهنم سوزان، بالهایم در این آتش تکراری از دست رفته است واین جغد شوم تاریکی با هر ناله ای صبوری ام را میخراشد،چقدرحقیرانه است نفس کشیدن و تکیه زدن بر تخت آرامش وطومار نوشتن برای دیگرانی که ماندند و زخم خوردن را تجربه کردند و بجای بالید برسکوت خانه هایشان، ستون های مقاومت دیگرانی شدند که نیاز به دست یاری داشتند... .. حس کردن و ماندن در این راه پر تلاطم توانی نیست که هر روحی را شامل شود، فولادی آبدیده میخواهد و دلی تجریه چشیده، وگرنه همگان در آسایش به سادگی پرواز میکنند و این من هبوط کرده در جهنمی سوزان باز هم یقین به پرواز را زمزمه خواهم کرد و بالهای خاکستر شده ام همراه نسیم آزادی رقصکنان به پرواز در خواهد آمد و دوباره ناقوس ستایش را برای کسانی به صدا در خواهد آورد که مشق پایداری را در تاریک ترین لحظات نیز ادامه داده باشند.

* آزادی، دریای متلاطم و طوفانی است. انسانهای ترسو، آرامش استبداد را بر این طوفان ترجیح می دهند..

*باز هم از راه رسید ، همون روزی که در تقویم کشور ما جایی نداره،اگرم داشته باشه معنایی نداره .. امسالم با دستای گره کرده زمزمهء آزادی سر میدیم و این در حالیه که توسردی زندان و تحمل میکنی،اما نه، انگار این ماهستیم که منجمد شدیم و تو هنوز از کف سرد سیاه زندان مثل شعله ای درخشان نوید مقاوت به ادامهء راه رو برامون زمزمه میکنی، چقدر این سیاهی برای تلاش تو ناچیزه و آنان چه حقیرانه میپندارند که خط پایانی گشته اند برروی همهء فریاد هایمان...

*دور شو از برم ای واعظ ، بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

تولد تنها دلیل ...!!!


*یکسال دیگه هم از زمانی که برای زندگی کردن دارم، گذشت ...به چطور گذشتنش بیشتر اهمیت میدم تا فقط تموم شدنش ... آخر این ماجرا رو هیچ فرض کردم، اینجوری خودمو دلخوش نمیکنم به عدالت نسیه ، من همینجا نقدش رو لازم دارم ، نه وعدهء سرخرمن .. اما کو گوش شنوا !!! ..خوش گذشت، مثل هر سال عزیزانی که محبتشون بدون کلک و خواستس، تولد کوچکی برام گرفتن که کلی بهم چسبید،مخصوصا وقتی همه کله هاشون داغ بود و یاد ایکس و ایگرگ زندگیشون افتاده بودن، یکی زمزمه ای سر میداد و از تاریکی محیط سوء استفاده کرده ،بغض دل بیصدا خالی میکرد " مرا ببوس برای آخرین بار .." و یکی دیگه میخوند " بردی از یادم دادی بر بادم .." همهء زمزمه ها آشنا بود و پر از خاطره ... از زیر سایهء تاریکی شب به تک تکشون نگاه کردم، همه پر ازموفقیت های ظاهری اما دلشکسته ،غمگین، آزرده .. ما به کجا داریم میریم ؟ .. برق اشک در تاریکی شب خیلی جلوه داره، آره داره ، از ستاره های آسمون کویر هم درخشان تره،مثل آذرخش، تاریکی شب رو شکاف میده و فرو میریزه ،آروم و بیصدا .. مرسی از پرپر که با مشکلاتش همیشه آمادهء شادی آوردنه، مرسی از رضا که با همهء گرفتاری های کاریش به شب من، اهمیت میده و یک تشکر ویژه از دکتر کوچلوی خودمون که امسال کلی با کاراش سر کیفم آورد وبقیه دوستان ..حرف برای گفتن زیاده، از تلفنی که دیر به صدا در اومد ، از پرواز های ناگهانی، از وجدان های ناراحت، از واژهء فداکاری که اینروزا قرص آرامبخش خیلی ها شده.. چه توجیه کودکانه ای .. حیفه این واژه .. من میخندم که تو آروم بگیری، من میخندم که تو، رابینهود قصه ها بشی .. چه دروغ معصومانه ای ... آره بازم شمعها رو فوت کردم، اما هنوز بزرگ نشدم ،شک نکن..!


*عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم ... کاین بود سرنوشت، زدیوان قسمتم



*فیلم مودیلیانی ( داستان زندگی یک نقاش به همین نام) رو دیدم، خیلی زیاد روم تاثیر گذاشت انقدر که تا مدتی بعد از این فیلم بدنم کرخ بود، نمیدونم چرا؟ اما انگار دچار دژاو شده باشم، خلاصه خیلی جالب بود...بعد از کلی بازی در آوردن بالاخره کاشف به عمل اومده که ماشینم برق دزدی داره علت مشکل همین بوده ظاهرا .. ،کارت هوشمند سوخت هم اومد در خونه ، وقتی پاکتش رو گرفتم یاد روز گذرنامه افتادم چقدر اذیتم کردن، مامان هرچی میگفت بیخیال شو سر به سرشون نزار ،گفتم نه یعنی چی ما دائم باید سکوت کنیم و اعتراض رو تو انزو ادیکته کنیم من کوتاه نمیام این حق منه ، اگه شده باعث ممنوع الخروج شدنم بشم این کار رو باید بکنم،کارم طولانی شد اما آخرسر اونی شد که میخواستم، این همه رفت آمد ارزش داشت.



* بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار، ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی، خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ، او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم، ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم، ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیمرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما ..
فروغ فرخزاد


* دکتری که منو به دنیا آورد از قرار معلوم قمارباز حرفه ای بوده، حالا دلیل این همه قمار کردن در زندگیمو بهتر میفهمم : ))
تعهد یا خیانت مسئله این است ..
*در تاریکی ، ناله ای سرد از حنجره اش خارج شد و گفت آخر تا به کی این زجر ادامه خواهد داشت ، آرام زیر گوشش زمزمه کردم تا زمانی که این شکسته های نوک تیز به کندیه مطلق بدل شوند، هرچه ضربه کاری تر، امید به کندی نزدیکتر... گفت: یعنی طاقت می آورم زنده میمانم؟ نگاهش کردم وگفتم : می مانی،می دانم که می مانی ... یاس در نگاهش آذرخش این شب تاریک میشود، چه حس آشنایی، اما خیلی دیر است برای همهچیز دیر است ..پشت به او، و رو به سویی دیگر، آرام میگویم: غمت را فریاد مکن ،مثل یک راز، یک سرمایه نایاب در وجودت، در خلوتت، حفظش کن، تاباقی بمانی ..من رفتم و او یاد گرفت سکوت کند ، تا که مانگار شود ..


*شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد .. زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد


*نمیدونم تا بحال در عین اینکه به کسی تعهد احساسی دادین ( زناشویی یا دوستی) شده خیانت کنید؟ یا کسی بهتون خیانت کرده باشه ؟ اگر نه حتما در اطرافتون دیدن انسان هایی رو که خیانت میکنند، معمولا وقتی خیانتی اتفاق می افته همه خودشون رو جای کسی که بهش خیانت شده قرار میدن و کلی طرف خیانت کننده رو به باد ناسزا میگیرند و این خوب کاملا طبیعیه.. شده تا بحال خودتون رو جای کسی که خیانت میکنه قرار بدین و از دریچهء چشم اون به دنیا نگاه کنید ؟ حتما نشده، چون ما بصورت غریزی از عمل خیانت خوشمون نمیاد، اما گاهی پیش میاد که کارایی رو هم که دوست نداشتیم، انجام میدهیم،بعضی ها میگن پس اراده چی میشه؟، اما بنظر من بحث اراده این وسط فقط یک نکتهء انحرافیه توجیه کننده است چون موقعیت های خاص، عکس المعل های متفاوتی رو هم می طلبه.. شده تا بحال مثلا وسط یک رایطه مناسب و مطلوب و با شخص دیگری برخورد کنید( در اثر یک حادثه ) و کشش عجیب غریبی به اون طرف پیدا کنید در حدی که تمام روابط متعهدانهء شما رو نسبت به شریک احساسیتون دچار تلاطم کنه؟ جوری که هرچقدر هم بخواهید اراده بخرج بدهید فایده نداشته باشه؟ یا اینکه وقتی کنار شریک احساسیتون هستین هرچقدر که مقایسه میکنید میبینید مثلا این کاملا آرمانیه و نقصی برای گریز ازش وجود نداره و این غریبهء تازه از راه رسیده هیچ چیز جذابی نسبت به اون ندارد، جز یک حس عجیب غریب ،که مثل بالا رفتن مارپیچیه دود سیگار شما رو احاطه میکنه، حتی ارادهء منطقتون رو هم زائل میکنه ؟.... شده یا نه؟ .. اگر شده آنوقت اون لحظه واژهء خیانت کردن رو میشه به چه چیزی تعبیر کرد ؟ هوس؟ اما معمولا هوس از یک مقایسهء برتر و جذاب سرچشمه میگیره نه از یک قیاس مع الفارق .. پس جریان چی میتونه باشه؟ ..حالا چه اتفاقی ممکنه بیوفته؟.. اگر طرف وسوسه شونده خیلی انسان خودمحوری باشه طبیعتا میگه من یک بار زندگی میکنم و این حس مسخ کننده رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم پس تعهد رو زیر پا میزارم و میرم، اما اگر خیلی وجدانمدار باشه از نگر فیزیکی دنبال این حس مدهوش کننده، ظاهرا نمیره وکنار شریکش که بهش مثلا تعهد داده میمونه،اما هر بار که چشمش رو میبنده به او، بجای یکبار، صدها بار خیانت میکنه ..

*بقول دلقکی: هیچ خری نمیتونه آدم باشه اما حتما بعضی از آدما میتونن خر باشن


*پاییز امسال هم رو به پایانه هیچ چیزی مثل یک برف پاییزی حال آدم رو جا نمی یاره درست آنهم وقتی که اصلا منتظرش نیستی ، خوب دیگه، همین خول چلیه این فصل دلچسبه، از پاییز که بگذریم فصل من یعنی زمستون داره از راه میرسه،دوسش دارم،زمستون رو میگم :) .. یچندتایی فیلم دیدم :
MONSTER IN LAW , bE COOL , LOLITA (LYNE) ,The Wedding Date
THE PRINCE AND THE sHOW GIRL, FINAL DESTINATION 3, ELEKTRA
ROMAN HOLIDAY, NOTORIOUS ,DEATH TO THE SUPERMODELS ,SHE'S THE MAN
PINK PANTHER (2006), HOSTEL

این فیلم مانستر این لا واقعا خنده داره برای من که جذاب بود چون نسخهء واقعیشو دیدم، چقدرم شخصیت های داستان مطابقت داشتن با این ورژن ایرانیه که ما داشتیم البته دیگه به این شوری نبود،هاستل هم که دیگه آخر سادیسم بود منو یاد پازولینی و سالویا 120 روز در شهر فساد انداخت، فینال دستنیشن سه رو برای مامان و برادرم گذاشتم ببینند خودم اومدم توی اتاق به کارم برسم بعد دو ساعت رفتم بیرون ببینم اگه فیلم تموم شده درش بیارم دیدم، جفتشون انگار روح از بدنشون خارج شده باشه کاملا مات زده و بی انرژی بی حرکت چشم به صحنه های آخر فیلم دوخته بودن، نشستم روی مبل به حالاتشون خیره شدم حدس میزدم اینجوری بشن، فیلم که تموم شد ، برادرم برگشت گفت، تو چطوری این فیلما رو نگاه میکنی اعصابت میکشه؟ گفتم توی زندگی انقدر واقعیت های آزار دهنده هست که دیگه این فیلم های تخیلی نمیتونه روی اعصاب من بره،مامان گفت اصلا که چی این فیلما رو میسازن جز اینکه از اول تا آخرش خون بود چیز دیگه ای هم توش بود ؟ گفتم آره مامانی فلسفهء زندگی ،قسمت و مرگ.. در بعضی از فیلما به شکل داستان های عاشقانه و لطیف در بعضی های دیگه هم به شکل خشن و تلخ ،بستگی داره از چه دریچه ای به این دو ساعت وقت گذاشتن و دیدن این صحنه های خشن بخوای نگاه کنی، برادرم گفت انرژیم رفته با این همه خشونت ، گفتم چرا وقتی در واقعیت به شکل های مختلف خون آدم های زیادی ریخته میشه ما حتی بی انرژی هم نمیشیم تکون هم نمیخوریم حالا سر یک فیلم به قول معروف هالیوودی اینجوری گیج میزنیم، دلیلش فقط زاویه نگاهته کمی تغیرش بده شاید تونستی ببینی بعضی وقتا ما به یک حرف کوچیک چطور مثل همین صحنه های خشن مرگبار، دیگران رو آزرده میکنیم، گفت یعنی میخوای بگی ما هر کدوم میتونیم دلیل مرگ چیزی یا کسی باشیم؟ گفتم چیزی یا کسی ، جسمی یا روحی، دقیقا.. گفت یعنی زنده بودن دلیل حیات نیست گفتم نه نیست، زندگی کردن دلیلشه ..

*تا حالا حتما شده" نوایی نوایی" رو با اجرا های مختلف و صدا های گوناگون شنیده باشید به توصیه من به این شکل اجرا با صدای هاله دختری در آنسوی آبها رو گوش کنید ، ضرر نمیکنید . ( روی شعر زیر کلیک کنید دانلود میشه )

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی .. زبامی که بر خواست مشکل نشیند


*تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند؟
به من چه دادید، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده تر نبود؟
ادامه مطلب ...