ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:
بزرگ ترین اشتباه؟
گفت: عاشق شدن...
گفتم: بزرگ ترین شکست؟
گفت: شکستِ عشق...
گفتم: بزرگ ترین درد؟
گفت: از چشمِ معشوق افتادن...
گفتم: بزرگ ترین غصه؟
گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...
گفتم: بزرگ ترین ماتم؟
گفت: در عزای معشوق نشستن...
گفتم: قشنگ ترین عشق؟
گفت: شیرین و فرهاد...
گفتم: زیباترین لحظه؟
گفت: در کنارِ معشوق بودن...
گفتم: بزرگ ترین رویا؟
گفت: به معشوق رسیدن...
پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟
اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:
مرگ....
همه گفتند:
بخشش از بزرگان است،
من بخشیدم و هیچ کس نگفت
چقدر بزرگ شدى
همه گفتند:
بلد نبودى حقت را بگیرى …!
چهار شمع به آهستگی میسوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش میرسید.شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمیتواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی میمیرم....... سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم......... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند، آنها حتی فراموش کردهاند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............. طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شدهاید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ......... سپس شروع به گریستن کرد........... پــــــــس...شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما میتوانیم بقیه شمعها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.
با چشمانی که از اشک و شوق میدرخشید ..... کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمعها را روشن کرد.
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود ...
گفتند
عیــــــنک سیـــــــــاهـــت را
بــــردار دنـــــــــــیا پــر از زیباییست!!!!
عیــــــــــــــــنک را برداشــــــــــــــــــــــتم....
وحــــــــشت کردم از
هـــــــــیاهـــوی رنـــگـــــــــــــها
عیــــــــــــــــــــــــــــــــنکم را بدهیــــــــــــــــد
میــــــــــــــخواهم به دنــــــــــــیای
یکـــــــــــــرنـــــــــگم پناه بـــــــــــــــــرم.....
با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست
احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست
دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست
باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست
پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست
من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست
دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست...
رد شد شبیه رهگذری باد، از درخت
آرام سیبِ کوچکی افتاد از درخت
افتاد پیشِ پای تو، با اشتیاق گفت:
ای روستای شعر تو آباد از درخت،
امسال عشق سهم مرا داد از بهار
آیا بهار سهم ترا داد، از درخت؟
امشب دلم شبیه همان سیب تازه است
سیبی که چید حضرت فرهاد از درخت
کی میشود که سیب غریبِ نگاه من
با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت
چشمان مهربان تو پرباد از بهار
همواره رهگذار تو پرباد از درخت
امروز آمدی که خداحافظی کنی
آرام سیب کوچکی افتاد از درخت!
به چشمان پری رویان این شهر به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زینهمه نازآفرینان امیدم را به چشمانم نمی خواند
تو که دل دادی به من
هر چی بود گفتی به من
چرا رفتی، چرا من و جا گذاشتی
چرا توی حریم قلبم، پاگذاشتی
هر چه از دلم تو بردی
هر چه دیدی یا ندیدی
دلت و به دله غریبه کاشتی
من اینجا، توی قربت جا گذاشتی
من موندمو با دله شکسته ، با دلی زخمی خسته
بین راههای بسته ، توی تاریکی نشسته
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،
آن وقت من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد.
×××
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
شبها که بغض می کنی دنیا سکوت می کنه
زمان به صفر می رسه زمین سقوط می کنه
شبها که بغض می کنی به مرز مرگ می رسم
به گریه کوچ می کنم ببین چقدر بی کسم
دریایی از آرامشی من طرحی از خروش رود
زیباترین شعر جهان چشمای غمگین تو بود
پشت کدوم ساعت شب درگیر این سفر شدی
چه دیر به هم رسیدیم و بی وقفه شکل غم شدیم
تو که به غنچه کردن گلای باغچه دلخوشی
از عمق خاکستر شب چگونه شعله می کشی
فرصت بده گریه کنم که بی نهایت عاشقم
فکره گریز از شب و طوفان این دقایقم
بگو کجای زندگیم گم شده بودی عشق من
که خاطرات من همه در تو خلاصه می شدن
شبها که بغض می کنی دنیا سکوت می کنه
زمان به صفر می رسه زمین سقوط می کنه
از تمام راز و رمز های عشق جز همین سه حرف جز همین سه حرف ساده میان تهی چیز دیگری سرم نمی شود ولی ... راستی دلم چه می شود ؟! + نوشته شده توسط محمد در سه شنبه بیست وششم خرداد1388|لینک ثابت | ارسال نظرات |ارسال پیام|
|
http://faryadsokotman.blogfa.com/ این مطال بر گرفته از وب سایت عاشقان فارسی زبان: