شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

زن شیشه ای قسمت آخر - گمنام

February 1, 2005


حالا از آن روز چند ماه و یا چند سال سپری شده بود.

اوایل پیشرفت شاخه ها کند بود. حتی دکتر باور کرده بود که رویش مرگ در او متوقف شده است و این وقتی بود که مرد کلامش گرم بودو نفسش هم. اما بعد پنجره باز شدو سوز سردی آمد.

انگار ملکهء برف ها داشت عبور می کرد که یک لایه یخ روی همه چیز را پوشاند.

روی دو زانو، آهسته به طرف کمدی رفت که در آن آلبوم عکسها بود، خاطره هایی چهار گوش.

آنها را در آورد و نگاهشان کرد. رنگ خوشبختی، آیینه و چراغ، ستاره و ماه، ریزش گلبرگها، چرخش گویها، تخم مرغ های رنگی، جامی پر از عسل، برگ های سبز، قرآن، حلقه ای با ستاره های روشن... حلقه گم شده بود. چرا؟ حلقه این اواخر گم شده بود. یک روز صبح بلند شده بود و دیده بود که حلقه اش نیست. رو به مرد کرده و گفته بود: "حلقه ام را ندیدی؟"
و مرد پوز خندی زده بود.

ـ کلاغی آمد و برد!

ـ کلاغ!

و زن از پنجره به بیرون نگاه کرده بود. کلاغی سر شاخه نشسته و او را می پایید.

ـ چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی ببردش؟

او پرسیده بود و مرد گفته بود: "دیگر دیر شده بود."

ـ دیر شده بود؟!

حباب شیشه ای هم شکسته بود، همان حباب شیشه ای که در آن شاخه ای حسن یوسف گذاشته بود و شاخه اش ریشه داده بود و ریشه ها بیشتر شده بودند، تا اینکه شیشه را سوراخ کرده و بیرون زده بودند. آب حباب ریخته و گل پژمرده شده بود.

زن ناامیدانه شاخه را در آورده بودتا در گلدان بکارد. اما حباب شکسته و دستش بریده بود و خون زمین را پر لکه کرده بود. خونی نه سرخ سرخ، که کبود.

و ساعتی بعد مرد گفته بود: "این گلهای بنفشه را چه کسی اینجا آورده؟"

حالا میتوانست دوباره به او تلفن کند. حالا که درد داشت خفه اش می کرد. کافی بود هفت شماره را بگیرد به نشانهء هفت ستاره در این تیرگی انبوه. بعد به او بگوید: "اگر می شه فقط همین امشب را زود تر بیا. به دوستهایت بگو که من منتظرت هستم."

باران روی شیشه، درختی با هزار شاخه کشیده بود. از پشت این شاخه ها دیگر نمی شد جایی را دید.

آخرین شماره را رها کرد. صدا را در گلو جمع کرد تا بگوید: "اگر آمدی چترت را..."

صدای نرم و زنانه ای در گوشی پیچید.

ـ الو بفرمایید... الو...

خواست بپرسد: "شما؟!"

صدای خندهء مرد پس زمینهء صدای زن بود.

ـ اگر جواب نمی ده، قطع کن. حتما مزاحمه، قطعش کن.

صدای بوقی ممتد. کمی به دهانهء گوشی نگاه کرد. بعد آن را سر جایش گذاشت. دستی به روی گلو، داغ و لزج... با فواره ای از خون خواند...

چه ماتمی است غمین بودن و نگرییدن
چه ماتمی است که چون شاخهء خزان دیده
در آفتاب و ز سرمای خویش لرزیدن

هر چه فکر کرد نتوانست نیم بیت اول را به یاد آورد. گر چه مهم نبود، دیگر مهم نبود.

بلند شد و با پاهایی برهنه راه افتاد. مردمک غرق اشک، در پناه یک شعاع باریک نور خیره مانده بود به او. آهسته، در سالنی که چون گهواره ای عظیم، در بالای ساختمانی بلند، به این سو و آن سو می رفت. پیش رفت تا به تختش رسید. روی آن افتاد. موها شلال و مواج، به اطراف ریخت. دستش را، دست خالی اش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.

ـ دیگر وقتش رسیده است.

نگاهش را به سقف دوخت. یک لبخند گیج، مثل پروانه ای بال زد و از گوشهء لبش گریخت.

صدایی گفت: "ترق!"

و یک شاخه، با لبه ای تیز پوستش را شکافت و بیرون زد.

دقایقی بعد سر زن به یک سو افتاد و نگاهش خیره به شاخه ای که مدام می بالید و همهء سالن را پر می کرد.

بر آن فراز، قلبش، آرام آرام، یاد مرد را گریه میکرد.