شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

زن شیشه ای

زن شیشه ای قسمت دوم - گمنام

January 25, 2005


دکتر به عکس ها اشاره کرده و گفته بود: "هنوز امیدوارم، امید به باقی ماندنت."

و او در آن لحظه نمی خواست برگردد و به آن صفحهء روشن که رعد و برق بر آن می تابید، بی امان نگاه کند تا هیولایی با هزاران دست را در حال چیدن قلبش ببیند.

به دکتر گفته بود: "چطور می توانم زنده بمانم دکتر؟ من نمی خواهم بمیرم!"

و دکتر به او گفته بود: تنها داروی دوامت این است که بودن را دوست بداری.

و زن با حرص، با همهء وجود، با تشنگی و گرسنگی به زمین و زمان نگاه کرده و گفته بود: "دکتر من همیشه عاشق بوده ام، همهء چیزهایی را که نشانی از هستی دارند دوست داشته ام.

پس چرا از بین همه، مرگ باید مرا انتخاب کند؟ چرا من؟" و به گریه افتاده بود.

من هیچوقت میوه ای را قبل از این که خوب تماشایش کنم نمی خورم... من... و بعد در را باز کرده بود و چون طو فانی راه افتاده بود.

- سر راهش به هر گلی رسیده بود، پژمرده بود. هر شاخه ای، شکسته بود. هر زنی جیغ کشیده بود و هر آبی یخ بسته بود و چون به مردش رسیده بود، با وحشت و نیاز، دستهایش را دراز کرده و گفته بود: "کمکم کن، کمک..."

و مرد با وحشت نگاهش کرده بود، بدون کلامی. زن با التماس دستهایش را به او تکیه داده بود.

ـ باید دوستم بداری... همان طور که من... برای ماندنم به شعله ای محتاجم. آنچه می کشاندم مرگ است، جاذبهء عشق باید باشد تا دفعش کنم. گودال عمیقی است. من نمی خواهم بمیرم، نمی خواهم...

مرد، همچون کسی که تازه فهمیده باشد، چه اتفاقی افتاده، خیره نگاه کرده و پرسیده بود: "دکتر چه گفت؟"

و زن پنجه هایش را در گوشت بازو های او فرو کرده بود:

ـ گفت پیش می رود، نرم و خزنده، و شاخه میدهد و شاخه ها هم شاخه. بعد آن قدر رشد میکند که گلدان می شکند، تنها همین.

مرد گفته بود: "نه، غیر ممکن است... یعنی... ؟"

زن دور خودش چرخیده بود، طوفانی از برگ، گرد بادی همیشگی. رنگش چون نیلوفر کبود شده بود.

ـ اگر زودتر فهمیده بودم، شاید... اما همیشه خیال میکردم این دردی که در تنم است درد زندگی است، نه درد مرگ.

مرد دستش را دراز کرده بود و بازوی او را چسبیده بود.

ـ بیا برویم با هم قدم بزنیم. این طور که ایستاده ای و می لرزی، هر لحظه ممکن است بشکنی و فرو بریزی.

و زن به دنبال او کشیده شده بود.

در جادهء غروب جلو رفتند. سایه هاشان دنبالهء مرگ و زندگی.

مرد به مهربانی گفته بود: "این دروغه، یک دروغ بزرگ، تو نخواهی مرد... نه..."

و زن به تلخی خندیده بود.

و مرد او را به طرف زندگی سرانده بود.

ـ نگاه کن! از این بالا، به آن بچه هایی که سوار تاب هستند و آن مرغابی هایی که در آب غو طه می خورند. آن پیرمردی که سوار سرسره است. خنده دار نیست؟

زن به نگاه مرد آویخته بود.