شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

افکار پنهان یک زن
خاندان نبوتم را دور می اندازم و با تو می خوابم!  

پسرک احمق نبود، خرافاتی هم نبود از نظر خودش کاملا روشن فکر و واقع گرا بود! اما بود!! این خوابها عملاً زندگیش رو بهم ریخته بود

هر روز و هر شب یا خوابها بودن یا فکرشون اگه یه شب خواب نمی دید احساسه کلافگی داشت و همیشه فکر می کرد شاید روزی این رویاها تموم بشن...

سعی می کرد سرشو گرم کنه و دیرتر به خونه برگرده! دنباله یه همخونه می گشت شاید اگه کسی به خونه می اومد دیگه رویاها تموم می شد! اما می دونست راضی نیست که تموم بشن فقط می ترسید

باز دیر وقت رسیده بود و باز یادش نمی اومد که چراغها رو روشن گذاشته باشه وارد آپارتمان شد...

بوی دلپذیر غذا همه جا رو برداشته بود اما نمی دونست چه غذایی بویی که تا حالا استشمام نکرده بود اما فوق العاده بود... می دونست دوباره شروع شده می دونست دخترک اونجاست احساسش می کرد اما با اینحال وقتی توو آشپزخونه اونو دید که داره غذا می پزه تمام بدنش لرزید پاهاش عروسک پنبه ای تا شد نشست روی زمین..

+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۳/۳ساعت ٩:٥٥ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 10)



نمی فهمید... "او" را نمی فهمید.. معنی این خوابها را نمی فهمید...

"او" گیج کننده بود برای دخترکی که همیشه دست همه را می خواند مچ "او" همچنان بسته بود!!

گاهی مطمئن می شد که دوستش دارد.. مراعاتش را می کرد .. مهربان بود .. نگاهش می کرد.. اما تا دله دخترک خوش می شد "او" از این رو به آن رو می شد!!

روی دیگرش را نشان می داد و عملآ از دخترک فرار می کرد حتی از نگاه کردن به دخترک گریزان بود...

دخترک می دانست حسی هست .. حتی نفرت باشد!! مطمئن بود هرچه هست بی تفاوتی نیست...

 

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/۱٢/٢ساعت ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ توسط باران نظرات ( 49)



مثله یه خیاله لطیف.. انگار همه چیز رویا بود.. اسمش رو نمی دونست چی بذاره...

بد جوری دل به دیدن "او" بسته بود.. اما وقتی بود یه جوری خودشو قایم می کرد... نمی خواست "او" بویی از احساسش ببره..

روی تخت خوابش دراز کشیده بود.. به این فکر می کرد که ٣ روزه "او" رو ندیده.. عجیب دلتنگ و بی تاب بود.. بار اخری که دیده بودش کمی مریض به نظر می اومد.. نگران بود هیچ راهی نداشت که خبری ازش بگیره...

چشماش سنگین شد یا نه نمی دونست .. خوابش برد یا نه اینم نمی دونست اما بالای سر "او" بود ..

تب داشت.. هذیون می گفت.. ترسید! گیج بود .. اما یه چیز عجیبی شنید.. "او" اسمش رو صدا می زد!!

نمی دونست چیکار می کنه.. اختیار بدنش با خودش نبود... "او" رو نوازش کرد.. دستاش از هرم بدن "او" می سوخت.. چشماشو بوسید.. و "او" بی تاب تر از او...

چقدر گذشت نمی دونست ... ساعت می گفت ۶ ساعت گذشته .. با زنگ بی موقع اش... انگار یهو پرت شد به واقعیت... تنها بود!

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/۱٠/۱٦ساعت ٩:٢٩ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 23)



فکر می کرد دیوونه شده...

احمقانه بود اما به محض این که چشماشو باز می کرد اولین چیزی که تو ذهنش تکرار می شد اسم "او" بود... و این تکرار تا پایان شب ادامه داشت...

تمامه لحظات روز منتظر "او" بود... حتی جاهایی که می دونست "او" هیچ وقت پاشو نمی ذاره .. حتی زمانهایی که عملا مطمئن بود که "او" در جایی خیلی دور تر... عجیب بود اما متاسفانه حقیقت داشت.. متاسفانه؟؟؟ خب البته "او" کوچکترین توجهی بهش نداشت حتی تا مجبور نمی شد باهاش هم کلام نمی شد... همیشه از اینکه یک طرفه عاشق کسی بشه متنفر بود! اما حالا که داشت پیش می اومد.. نه به هیچ قیمتی حاضر نبود غرورش رو زیر پا بذاره! تحمل خواسته نشدن رو نداشت...

اگر نمی تونست دوست نداشت باشه می تونست هیچ وقت نشون نده که دوست داره...

تصمیم خودشو گرفت! باید تا می تونست خودشو بی تفاوت نشون می داد!!!

قرارنبود "او" چیزی از درون اون بفهمه!!! 


سفر بدی بود! هوای سرد مریضش کرده بود کسل و بی حوصله بود ندیدن دخترک هم کم و بیش ازارش می داد.. کلافه بود تب داشت دهنش تلخ بود.. نه حوصله خودش رو داشت نه کسه دیگه..

نیمه شب برگشته بود اگه می تونست یک راست در خونه دخترک می رفت!! اما خب نمی شد!!

حتی چراغای خونه رو روشن نکرد فقط با همون لباسا روی تخت خواب ولو شد..

می خواست بخوابه اما نگار خوابش نمی برد تشنه بود! یادش افتاد که توی طول سفر رویایی از دخترک ندیده.. شاید دیگه تموم شده بود ... هر چی بود یه خواب بود دیگه..

خنده اش گرفت.. هذیون می گفت!!‌تو این حال خراب چرا باید به چند تا خواب احمقانه فکر کنه؟؟

نمی دونست چی به روزش اومده دلش بد گرفته بود.. زد زیر گریه عین بچه ها زار می زد اما بدونه هیچ دلیله موجهی...

دخترک بالای سرش بود .. داشت نوازشش می کرد.. چشماش از تب می سوخت...

دخترک بوسیدش.. چشمهاشو... نفس گرمشو احساس می کرد.. بوی عطرشو.. وجود دلنشینشو..غرق شد تو حالت بین خواب و بیداری...

صبح انگار از بیماری و خستگی شب قبل هیچ خبری نبود... 


دخترک جلوی اینه ایستاد... نمی فهمید چه اتفاقی افتاده.. "او" براش بیش از حد با ارزش شده بود.. توو این چند روز عجیب دلتنگش بود!

کسی که تا وقتی بود همیشه ندیده گرفته بودش! اخه چرا؟

به دوست پسرش فکر کرد .. پسرک جذاب و برازنده ای بود.. اما این چند هروقت چهرهء دوستش رو تصور کرده بود نا خود اگاه چهره "او" به ذهنش اومده بود انگار تصویرشون با هم قاطی می شد...

سه روزی می شد که حتی حال دوست پسرش رو نپرسیده بود! حتی به تلفن ها و پیامهاش اهمیتی نداده بود.. درست از وقتی "او" رفته بود!

براش باورش سخت بود! "او" با اون همه تفاوت همهء دنیاش شده بود!

سخت دلتنگ بود! 



داشت تلوزیون نگاه می کرد اما حواسش بیشتر پی سفری بود که در پیش داشت

از اینکه یه مدت از اون شهر دور می موند.. از کار زیادی که در پیش داشت.. زیاد مایل به سفر نبود.. اما ته دلش یه جورایی می دونست اینا همش بهانه اس...

براش ندیدن دخترک برای یه مدت سخت بود.. بهش که فکر می کرد نفسش می گرفت.. نمی خواست تند بره.. عاشق بودن و موندن و هم دوست نداشت.. باید می رفت..

بلاخره باید یه روزی به دوری از دخترک عادت می کرد... به دوری از چشمهایی که با کنجکاوی گاهی نگاهش می کردن..

از تصور دوری ابدی هم تنش می لرزید اما با بی رحمی تمام این جملات و با خودش تکرار می کرد...

یه فکر ناخودگاه تو سرش پیچید... یعنی تو سفرم رویای اون بازم میاد سراغم؟؟

دوست داشت بیاد... دوری ابدی یه دروغ محض بود که خودشم باور نداشت.. به هر قیمتی که بود اونو از دست نمی داد

چشماشو بست و شروع کرد به دعا! دوست داشت دخترک بیاد سراغش!

چقدر گذشته بود؟؟ نمی دونست... اما بازم همون بوی عطر می اومد ذوق کرد... خودشه ..

حضور دخترک و کنارش حس کرد چشماش و باز کرد.. کنارش نشسته بود.. از شبهای قبل راحت تر شده بود.. اما چشمای دخترک غم داشت... یه غم واضح...

پرسید از چیزی ناراحتی؟؟ در کماله ناباوری دخترک گفت: نرو! این سفرو نرو... دلم برات تنگ می شه...

تمامه تنو یه رعشه لذت بخش گرفت.. انگار روی ابرا بود... دخترک رو توی بقلش گرفت...

چشماش و بست .. اروم تو گوشش گفت.. زود برمی گردم .. خیلی زود...

دستاش موهای دخترک و نوازش می کرد و روحش اسمونها رو سیر می کرد...

با صدای زنگ ساعت از خواب پرید.. یادش نمی اومد چطوری اومده بود توی تخت خوابیده بود.. لباس پوشید.. باید به قطار می رسید... اما قبلش باید دخترک و می دید..

وقتی با دخترک روبه رو شد تعجب رو توو نگاهش دید.. گفت: اینجا چیکار می کنین؟ مگه قرار نبود...

نذاشت حرفشو تموم کنه گفت یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم..

دخترک لبخند زد... در پناه خدا.. زود برگردید!!

 

+ نوشته شده در ۱۳۸٧/٩/۱۱ساعت ٧:٢٤ ‎ب.ظ توسط باران نظرات ( 14)



مهم نبود! اصلا چه اهمیتی داشت که خوابه یا سراب یا رویا...

مهم این بود که حسه قشنگی داشت که با تمامه وجودش اونو احساس می کرد..

دیوونگی محض بود اگه اون لحظات قشنگ رو از دست می داد... اگه می دونست که داره خواب می بینه با کماله میل حاضر بود بقیهء عمرشو توو خواب بگذرونه ..

دوست داشت اون لحظه ها رو ثبت کنه اما...

دخترک سرشو روی زانوش گذاشت..

یک دفعه انگار زبونش باز شد لغت ها خود به خود روی زبونش جاری می شدن حرفاش روال صحیحی نداشتن .. خودش هم می دونست.. اما می گفت به اندازه یک عمر حرف داشت..

از خودش .. خانوادش.. احساسش .. گله هاش.. عشقش.. انقدر گفت که ...

با زنگ در بیدار شد تمومه استخوناش خشک شده بود تمامه شبو توو اون وضعیت نشسته گذرونده بود ..

دوستش بود.. با تعجب نگاهش کرد و گفت : دیشب مهمون داشتی؟؟ تو که اهل این حرفا نبودی.. بوی عطر زنونه خونه رو برداشته...