شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

 

هیچکس با من نیست !...
مانده ام تا به چه اندیشه کنم...
مانده ام در قفس تنهایی...
در قفس میخوانم...
چه غریبانه شبی ست...
شب تنهایی من!...
کاش تنها نبودم در ازدحام این لحظه های بی فروغ
کاش تنها نبودم در شلوغی این شهر پر دروغ
کاش تو بودی و احساس مرا در این عمر خاموش می ربودی
کاش تو بودی و غروب مرز پر از التهاب تنهایی نبود
کاش تو بودی و غروب مرز بی قراری نبود 

برای نوشتن شب مهتابی می خواهم ، کنار ساحل دریا ؛


حضور می خواهم ، یک آغوش همیشه گشوده .


برای نوشتن لحظه های ناب می خواهم ، ثانیه های بی تکرار؛


روزهای بی شمارش ، وشبانگاهان بی پایان .


اما نه ! برای نوشتن بهانه می خواهم ؛


بهانه ام خواهی شد؟!  

 

اون رفت خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم

یادم می یاد یه روز بهم گفت بدون من می میره

اما حالا...

کو؟ کجاست؟

کو اونی که می گفت بدون من می میره؟

می دونی چیه؟

دلم واسه خودم خیلی می سوزه وقتی یادم می یاد چه جوری حاضر بودم

زندگیموبهش بدم.

حتی قطره های اشکمو ندید

همون اشکایی که هر موقع از چشمام جاری می شد می گفت:وقتی گریه می

کنی و این اشکا روگونه هات می لغزه انگار آسمون رو سرم خراب می شه اما

چه آسون از کنار قطره قطره ی اشکام

گذشت و هیچ اعتنایی نکرد.  



منم همه ی اشکامو تو یه تنگ بلور جمع کردم یه گل شقایقم پر پر کردم و ریختم

روش آخه می گن اینجوری مسافرت خیلی زودتر بر می گرده . شاید این جوری

باشه گرچه تا حالا این اتفاق نیفتاده.

ولی حیفه اشکام آخه خودم اونو تو اشکام دیدم و می دونم اگه از چشمام بیفته

دیگه نمی بینمش.

پس اشکامو پیش خودم نگه می دارم تا اگه شاید یه روزی برگشت اون تنگ

بلورو نشونش بدم و بگم:

بی انصاف ببین دونه به دونه ی این اشکا رو واسه تو ریختم

واسه تویی که به قول خودت تحمل دیدن حتی یه قطرشو نداشتی

دلم گرفته بود از چشمهایم غم می بارید

می خواسم تنها باشم تنها تر از تنهایی

داشتم به خودم می لرزیدم

هق هق ام فضای خلوتم را پر کرده بود

خسته شده بود ...خسته از زندگی

ناگاه چشمهایم به تیغ گوشه ی ا یینه ی دستشویی افتاد

کسی در گوش هایم زمزمه می کرد و هوس مرگ را در من می پروراند

تیغ را برداشتم می خواستم برای همیشه

کوله بار پر از غم و تنهایی ام را ببندد و راهی سفری دور و دراز شوم

ناگاه نگاهم به درون ایینه افتاد

خدا را دیدم... داشت به من لبخند می زدو می گفت من هنوز با توام

تیغ را دور انداختم و فهمیدم هنوز تنها نیستم

آن زمان که عشقی نبود تنهایی را یافتم

دیدم که وسعت تنهایی کوچک است

ولی عمق آن زیاد...!

از این تنهایی شاید بتوان عشقی یافت

ولی افسوس که آخر این عشق نیز

تنهایی است تنهایی...!