شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

پاپیتال: خون هایی که خسته می کنند!  

مدتیست در آزمایشگاه یک بیمارستان در مرکز یک پایتخت مشغول به کار شده اید. صبح ها وقتی که عقربه ی بزرگ روی ١٢ ایستاده و عقربه ی کوچک-خبر مرگش-روی ۵ افتاده، شما مجبورید از جا برخیزید در حالی که تک تک سلول های وجود خودتان را مورد لعن و نفرین قرار می دهید. با این حال از اینکه هر روز میکروب های نازنینتان را از نزدیک می بینید، خوشحالید

شنبه

شما در حال کار کردن هستید که یک نمونه ی خون می آورند تا شما گروه خونی اش را تعیین کنید.تعیین می کنید B منفی. یکی دیگر هم بلافاصله می آید، آزمایشش را باید بلافاصله انجام دهید و معلوم می شود O مثبت(بر همگان مسجل است که این گروه خونی، بهترین گروه خونی دنیاست(آیکون عود خود تحویلی مزمن)).می خواهید به سراغ کارتان بروید که یکی دیگر می آید، AB مثبت. در حال انجام کارتان هستید که باز هم گروه خونی می آید، O منفی.

یکشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدچشم. همه ی آن ها هم اورژانسی هستند... همه را تعیین می کنید. تعیین گروه خونی بسیار حساس است چون یک اشتباه در خواندن تست و اعلام گزارش، ممکن است باعث شود که شما آن فرد را به کشتن بدهید. در حال انجام کارتان هستید که باز هم چندین گروه خونی می آورند. از همکارتان می پرسید این چه وضع مزخرفیست و چرا اینقدر آزمایش گروه خونی دارید؟ او برای شما توضیح می دهد که جدیدا برای گرفتن گواهینامه قید گروه خونی در کارتکس هنرجوها الزامیست، از این رو تمام کسانی که هر روزه برای امتحان دادن به آموزشگاه رانندگی واقع در نزدیکی بیمارستان می آیند، به اینجا سرازیر می شوند. شما در هر دقیقه به اندازه ی عدد سنتان(که قطعا عدد کمی است) گروه خونی تعیین می کنید و به شدت خسته می شوید.

دوشنبه

شما در حال کار کردن هستید که چند نمونه ی خون برای تعیین گروه خونی می آیدوقت تمام. کار شما در آزمایشگاه به اندازه ی کافی زیاد هست حالا این گروه های خونی هم چیزی شبیه فلاکت به بار آورده اند.

سه شنبه

از شدت زیاد بودن گروه های خونی آستانه تحمل شما ترکیده است و دیگر توان ادامه دادن کار را ندارید اما از طرفی دیگر شما عاشق میکروب ها و کارتان هستید از این رو تصمیم می گیرید عاملی که برای شما مزاحمت ایجاد کرده از سر راه بردارید. اگر آموزشگاه نباشد دیگر این همه گروه خونی در روز نثار روح شما نمی شود. از این رو در حرکتی جسورانه تصمیم می گیرید با بردن یک بمب ساعتی به اموزشگاه رانندگی خود را از این فاجعه ی هلاک کننده ی تعیین گروه خونی برهانید. یک بمب تهیه می کنید، آن را در یک کیف زنانه جاسازی کرده و به سمت آموزشگاه می روید. برای اینکه کسی به شما مشکوک نشود روی صندلی می نشینید و کیف را کنارتان می گذارید. چند دقیقه ی بعد بی صدا بلند می شوید تا آموزشگاه را ترک کنید. اما منشی آموزشگاه که شعور ندارد و شما را درک نمی کند نقشه تان را به هم می ریزد: ((خانم کیفتونو جا گذاشتید)) و شما در حالی که لبخندی ابلهانه را بر صورتتان وانمود کرده اید بلند می شوید و کیف را بر می دارید.

چهارشنبه

برای مقابله با استکبار گروه های خونی شما هنوز از پا ننشسته اید. این بار در عملی انتحاری بمب را به خودتان می بندید و وارد آموزشگاه می شوید.

منشی:خانم شما دیروز هم تشریف آورده بودی. می خواهید ثبت نام کنید؟
شما:بله..اما فعلا پام خواب رفته اجازه بدید چند دقیقه اینجا بشینم تا...بــــــــــــــــــــامب(صدای انفجار کلام شما را منقطع می کند)

پنجشنبه

روح شما در حوالی بیمارستان پرسه می زند و تیتر درشت روزنامه های صبح پنجشنبه را مرور می کند: «عده ای آشوبگر و منافق به تحریک کشورهای مستکبر خارجی صبح دیروز یک آموزشگاه رانندگی در مرکز شهر را منفجر کردند!»

...آزاده از کلبه ی ویوارا  

اگر تمام جنگل های دنیا با سرعت نور به سمت آسمان پرتاب می شدند

اگر قورباغه مغزش سوت می کشید و میمون می شد

اگر نقشه ی ایران به بزرگی زمان هخامنشیان می شد

اگر مصر به ایرانی ها ویزا می داد

اگر سرعت اینترنت زیاد می شد

اگر من عاشق ماهی می شدم و ماهی این سعادت را پیدا می کرد که توسط من خورده شود

اگر برادر همسایه سمت چپی مان. خواهر همسایه ی سمت راستی مان می شد

اگر مثلث برمودا پایتخت ایران می شد

اگر من یاد می گرفتم دقیقه ی ٩٠ ای نباشم

اگر تمام مستکبران(منظورم آمریکا و انگلیس است) منفجر می شدند

اگر هندوانه، زردآلو می شد

اگر آزاده عاقل می شد

اگر آلفرد هیچکاک مربی تیم ملی می شد

اگر انسان نئاندرتال زنده می شد و می افتاد به جان آثار باستانی ای که خودش خلق کرده

آنوقت شاید، شاید،شاید، شاید و تنها شاید تیم ملی کشور من به رقابت های جام جهانی ٢٠١٠ آفریقای جنوبی راه پیدا می کرد!

اما

اما شاید های بالا نامردی کردند و باید نشدند تا ما در حسرت بمانیم که چه می شد اگر این اگرهای ناقابل بالا لج نمی کردند و از جمله ی شرطی به جمله ی خبری سفر می کردند. این روزها وقتی می خواهم جملات شرطی را به شاگردان انگلیسی ام یاد بدم هیچ مشکلی برای آوردن مثال های ملموس ندارم. حالا دیگر همه شان یاد گرفته اند که:

If an elephant had flown, Iran would have gone to 2010 International World Cup

اما خوبی اش این است که ما همیشه امید داریم! امسال نشد 4 سال دیگر! 4سال دیگر نشد ،8 سال دیگر، نشد 12 سال دیگر، نشد 16 سال دیگر، نشد 5400 سال دیگر.بلاخره یک روزی شاید.غصه ندارد دیگر!

اما با اینکه شاید 5400 سال دیگر تیم ملی ایران به جام جهانی راه یابد، من دلم می سوزد برای بازیکن های فوتبالمان که وقتی می باختند چقدر مچ هایشان خوشرنگ بود!

دلم می سوزد برای درباره الی که موقع اکرانش هیچ کس حوصله ندارد!

دلم می سوزد برای دوستانم که دلتنگی هایشان را برایم sms می کردند اما تازه فهمیده اند که اس ام اس هنوز اختراع نشده و آن قبلی ها توهم بوده است!

دلم می سوزد برای یاهو مسنجر که وقتی روی sign in اش کلیک می کنم، کله ی زردش لبخندزنان روی صفحه ظاهر می شود اما لبخند احمقانه اش به هیچ جایی نمی رسد و همین طوری می ماند و به قیافه ی منتظر من می خندد!

دلم می سوزد برای آن همه عزیزی که چه آسان در همین حوالی ِ این روزها، رفتند!

دلم می سوزد برای دل خودم...پماد سوختگی داشتم اگر...

...آزاده از کلبه ی ویوارا

کلمات کلیدی: جام جهانی ،کلمات کلیدی: اگر ،کلمات کلیدی: شاید ،کلمات کلیدی: درباره الی

 
dónde está mi voto?
ساعت ۱:٥۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٥ خرداد ۱۳۸۸  

از ازدحام کوچه های خرداد رد می شوم.خرداد، این سومین ماه اولین فصل سال را هیچ وقت دوست نداشتم. شاید از آنجاست که پیشوازیست برای تابستانی که گرم است و من دوست ندارمش. گرما من را دیوانه می کند و سرما من را مجنون. از آن دیوانگی اول بیزارم و عاشقم برای این جنون دوم!

در کوچه ای به سوی مقصدی راه می روم! مقصد را می دانم اما به فرعی ها پیچیده ام که راه را بتابم تا بیشتر با خودم باشم! ماشینی از کنارم رد می شود و صدای بلند آهنگی که حالا کوچه را پر کرده، من را هم می گیرد

اینو می گن جنگ بدون اعلان

جنگی که هیچ قاعده ای نداره

اینو می گن جدال نابرابر

جدالی که فایده ای نداره

ماشین که می رود من از بیشتر شنیدنش می مانم. آهنگ های ابی را همیشه دوست داشته ام.خواننده ای از نسل پدرم که همراه نسل من هم شد.

پاهایم به سوی مقصد می رود و ذهنم گم شده در تلاطم هر جایی که مقصد است! خرداد که بگذرد من چقدر کار دارم. این اولین باریست که مشتاق، برای آمدن تابستان لحظه ها را به هم پیوند می زنم. اما تابستان که هیچ، زمستان نازنین من هم که بیاید خوب یادم می ماند ٢٢ را هیچ وقت دوست نداشته ام... چه بخشی از یک ٢٢ سالگی باشد و چه یک پلاک ٢٢!

...آزاده از کلبه ی ویوارا

همه جا رنگ ازل داشت تا هر کجایی که کران بود! رنگ آسمان را نمی دانم اما زمین همه اش از تبار ِبودن بود و من در امتداد صفی رو به نا کجا در انتظار بودم ابتدای هستن ِیک من را! تو را خداوندگار چند قدم قبل از من آفریده بود و تویی که تمام منی در ازدحام جمعیتی که هنوز ناباور بودند از فاصله ی بود و نبود، منتظر بودی برای آزاده شدن منی که تمام توام!

هوا همه اش رنگ دی بود که خداوندگار را نوبت به گِلی رسید که همه ی من بود. وقتی که اولین نفس در اولین ازل تمام پیکره ام را گرفت مثل کسی که از همیشه تا هنوز می شناسدت، پیش تو آمدم و ما، ما شدیم!

خدا، جایی بود در همان نزدیکی و من و تو، نه بی هم که در همه جا با هم، بازی می کردیم در آن همه باغی که سرزمین خود خداوندگار مانده بود!

یک روز که در امتداد آن همه درخت، دنبال می کردیم رد پای ماندنِ هم را، تو مرا گفتی چشم بگذارم، چشم بگذارم تا تو قایم شوی، تو قایم شوی تا من بیایم و پیدایت کنم، من بیایم و پیدایت کنم و این بشود یک بازی! گفتم که می ترسم که چشم بردارم از تنه ی درخت و تو نباشی پیش من! تو قشنگ خندیدی و گفتی که قایم می شوی اما دور نمی شوی از من-منی که دوست ندارم تو دورتر شوی! و من سرم را بر تنه ی درخت افرا گذاشتم و در آن فضا که بوی خاک باران خورده اش در وهم سبزی از صدای چکاوک هایی در دور، پر بود و لبریز، چشمانم را بستم و شمردم تا ١٠! و شمردم تا ٢٠...خوب یادم نیست که تا بیست و چند شمردم التهاب ِ رفتن و قایم شدن تو را اما خوب یادم هست سر که برداشتم از تنه ی افرا، تو نبودی و من تنها باید می گشتم تمام راه های پیدا کردنت را! چشمانم تندتر از خودم می رفت...چند بار صدایم شبیه نام تو شد...من هیچ وقت قایم باشک را دوست نداشتم...آخر این چه رسمیست که من چشم بگذارم منتظر، و تو قایم شوی تا من پیدایت کنم! باز هم می گشتم اما من نمی دانم در پناه کدام درخت بلوط پنهان شدی که من هر چه گشتم، چشمان کودکانه ام تو را ندید!

و امروز در امتداد همان قایم باشک کودکانه ی آن روز، از ازلی تا به هنوز، هنـــــــــــــوز می گردم پشت هر درخت بلوط. اگر تو خسته نشدی از این همه شیطنت و بازیگوشی ات از دیروز، من هم خسته نمی شوم...پیدایت می کنم همین امروز! 

...آزاده از کلبه ی ویوارا 

     طرج جلد همشهری جوان-اینم حق کپی رایت

گفته بودند خون به پا می شود!

و خون هم به پا شد و حالا تمام مردم منچستر که هیچ، تمام مردم انگلستان باید جمع شوند و تا خون در بدن دارند به بازیکنانشان خون های سالم و ایدزی اهدا کنند تا شاید کمی از زخم هایی که امشب خوردند و خون هایی که از آن ها رفت جبران شود!

در این میان این منم که به هیچ وجه احساس عذاب وجدان نمی کنم چرا که پیش از نبرد به خانه ی تمام دوستان منچستری ام سر زدم و پیامبرانه برای ارشاد ان ها کوشیدم و خالصانه هشدار دادم که

  و تنها چند ساعت دیگر باقیست تا پیروزی فرشتگان کاتالان بر شیاطین سرخ

  و شما تنها چند ساعت دیگر وقت دارید تا توبه کرده و رستگار شوید

 

و گوش نکردند و طریق درستی را پیش نگرفتند و راه رستگاری را دانسته، چه آسان بر باخت دادند. باشد که خدای کاتالان بر آن ها ببخشاید.

کم پیش می آید که صدای این من را از جایی به جز شمال بارسلونا بشنوید... این بار یکی از آن دفعه هاست: اینجا ایتالیاست صدای آزاده از کلبه ویوارا از ورزشگاه المپیک رم:

اینجا آنقدر سر و صدا زیاد است که صدای خودم را هم نمی شنوم...نه اینکه کر باشم اما خب نمی شنوم دیگر...فقط یک گوشه نشسته ام و لپ تابم را گذاشته ام روی پایم و تایپ می کنم. می خواستم این پست را فردا سر فرصت وقتی که در هتل ۵ ستاره ی رم در حال استراحت و نوشیدن کاپوچینو هستم، برایتان بنویسم اما آنقدر کامنت های عمومی و خصوصی دوستان پس از بازی در پست قبلی شرمنده ام کرد که همین الان که ساعت ٢:5٠ نیمه شب است به تایپ کردن برخاسته ام!

دقیقه ی ١٠ ساموئل اتوئو اولین گلوله را به سمت کاخ الترافورد نشانه می رود و دقیقه ی ٧٠ لیونل مسی این کاخ را متروک می کند تا ثابت شود شیطان سرخ را توان مقابله نیست وقتی که فرشتگان از کاتالان می آیند!

 

من گرچه سالهایی از عمرم را صرف کرده ام برای آموختن زبانی که زبان رسمی سرزمین منچستر است اما عجیب از این تیم خوشم نمی آید! و گرچه تیم ملی پرتغال و بازیکنانش را بعد از اسپانیا و ایتالیا  دوست می دارم اما کریس رونالدو هم وقتی منچستری می شود برایم به شدت دوست نداشتنیست! مخصوصا که امشب تا توانست کارلس پویول ما را ناجوانمردانه کوباند هر چند که پویول یک ماتادور است و به این حمله ها عادت دارد!

 

آن پارکینگسون(می دانم اسمش پارک جی سون است اما آدم وقتی ژنتیک زیاد خوانده باشد اسم بازیکن های کروی(منظور کره ای است نه آن کروی های هندسه) را به مثابه بیماری های ژنتیکی می شنود) چه می گفتم؟ هان آن پارکینگسون که کاملا مشخص است به چه تدابیری در منچستر جای داده شده! از سیاست بیزارم و نمی خواهم قاطی فوتبالش کنم اما معتقدم اگر مسائل پشت پرده در کار نم بود آن بازیکن کره ای در منچستری که ابعادش بزرگتر از اوست، جایی نمی داشت!

 

من که بازی را مستقیم در ورزشگاه می دیدم اما در عکس ها دیده شد که یک سمت از بالای تصویر یک نوار مشکی و در طرف دیگر هم نماد انتخابات است! جا که زیاد بود یک نماد ماهواره امید هم می گذاشتند سمت چپ پایین و سمت راست پایین هم یک آرم انرژی هسته ای چیزی ردیف می کردند. وسط تصویر هم یک آرم خودروی ملی می گذاشتند تا از ورای کله ی اسب بازی را نظاره گر باشید.

 

 در طول بازی دوستان وفادارم(حتی آن ها که از تبار آن فرگوسنند) در کنارم یودند مخصوصا شماره یک که لحظه لحظه ی بازی را درکامنتدونی پست قبلم برای همیشه به یادگار می گذارد و با عکس هایش، مخصوصا این عکس سفارشی که اثری از ویکتور والدس دارد به شدت خوشحالم می کند.

 

 

داور نارنجی پوش سوت می زند و بارسلونای من قهرمان می شود و ٣جام را در یک فصل به خانه می برد تا خون اسپانیایی من پر از اکسیژن شود. آنها که میهمان اینجا بوده اند می دانند اما برای آنها که نمی دانند متذکر می شوم که مقادیری از رگ های اینجانب به وبژه در نواحی نزدیک به مغز و قلب به شدت اسپانیایی می باشد.

 

 توی پرانتز: به احترام دوستان منچستری ام بسیار تلاش کردم انزجار خود از منچستر را پنهان کنم اگر جایی معلوم شده، ناخوداگاه از این گوشه کنار در رفته، شما بر من ببخشاییدش. 

اینجا شمال بارسلوناست.شما یک آزاده هستید  و صدای خودتان را از کلبه ی ویوارا می شنوید.

ساعت ١٣:٢٠ است و شما، بهنامترین، افیون و محمدرضا شمشیرگر در میان ازدحام پکیج های اهدایی به مهمان ها، به سوی تالار الغدیر دانشکده مدیریت دانشگااه تهران می روید.

                شما و بسته های اهدایی

 آنجا stand تبلیغاتی کتاب جدید فرورتیش رضوانیه، ((12 سپتامبر)) را تحویل می گیرید و برای اینکه ثابت کنید دوست فوق العاده خوبی هستید، آن را در یک جای خوب نصب می کنید.(آیکون خود را دوست خوب بینی)! در ضمن برج میلاد در دستان شماست! اگر کمی کج شده شاید برای این است که امروز اعصابتان کمی ضعیف تر از دیروز است !

                  محمدینوی کتونی-شما-فقط خودم فقط خودت-پویا کوشنده

 از دیدن فقط خودم، فقط خودت و الهام توت فرنگی بعد از این همه دوری، شاد می شوید. محمدینوی کتونی با یک کاتر تیکه تیکه می کنه دل او رو(او در اینجا استعاره از برگه های انتخاباتی وبلاگ هاست). میلاد بهشتی عکاس، آرش بابایی سرباز ،نگار نیک نفس و سحر سیندرلا هم کمک می کنند. پویا کوشنده که می آید باز هم ویزای اسپانیای شما را نیاورده است. مهدی رضایی یک پدر اسپانیایی نمونه و مصطفی مردانی هم هستند. پس از یک search طولانی، اکرم رویت می شود. برای حاج عادل و جناب میفروش یک سلام گرم ارسال می کنید. خلسه های مترسک دمپایی روفرشی های عروسکی جدیدش را به شما نشان می دهد. باران خیال با موهای کوتاه و آن نماد سبز روی دستش می آید و یاشار از پس سالها پدیدار می شود. بعد کلاغ راست مغز عزیز است که با آمدنش خوشحالتان می کند و گل خوش بوی زیبایی را به شما می دهد تا در اسناد کیارستمی گونه تان ثبت کنید.

                یاشار-کلاغ راست مغز-پویا کوشنده-آرش بابایی-فقط خودم فقط خودت-کلبه ویوارا-نگار نیک نفس-blue star

صدای ناصر عبداللهی سالن را پر کرده. فکر می کنید آهنگ آن مرحوم را گذاشته اند اما یک آقای زنده را می بینید که روی سن در حال خواندن است. مجری برنامه سعید پور محمودی ست به همراه همکارش لیلا ادیبان.(از این آیکون ها که یاد ادیبان سریال کیف انگلیسی افتاده اند).

رضـــــا یـــــــزدانی، بهاره رهنما، عمو پورنگ، آقای پوری(مترجم) و عموزاده خلیلی(از چلچراغ) هم از میهمان ها هستند و شما از طرف حسن فرهنگی قرار است برای روزنامه کلمه و سایت تنفس با آنها مصاحبه کنید. پدر نازنینتان هم در جمعیت است. پویا عباسی دوست روزنامه نگارتان که منتظرش بودید، هم می آید. دیدن ایده سورپرایزی خوبیست.Blue star ،نرگس خرقانی و unforgiven هم هستند.با پاتریس آنلاین نزدیک است سر سرزدن یا سر نزدن دچار خوددرگیری شوید.

یک آقای روحانی روی سن می رود و در مورد کپی پیست کردن و مضراتش صحبت می کنند.آخر صحبتش می گوید حالا من نمی دانم می خواهید دست بزنید، بزنید.می خواهید صلوات بفرستید، بفرستید، فرقی نمی کنه. همه دست زدن را ترجیح می دهند و دست می زنند. بعد خود آن آقای روحانی اضافه می کند حالا برای اینکه شلوغ نکنید یک صلوات هم بفرستید و صلواتی فرستاده می شود. سپس آقای ابی می خواند. شما بر خلاف Blue star از صدایش خوشتان می آید. عمو پورنگ روی سن می رود. کلیپی درباره ایران پخش می شود و امـــــــــــــــــــــــا رضا یزدانی...این یکی از همان هاییست که جزو خوانندگان محبوب شماست. چه لذتی دارد وقتی شمال، کافه نادری, لاله زار، برج، دنیای وارونه و...را با صدای بلند گوش می دهید. تمام آهنگ هایش معرکه است و صدای خودش معرکه تر. شما عاشق این آهنگید:

ای تـــــــــــــو که حتی تو تله

                        راه فرارو بلدی

                                تو این غروب یخ زده

                                          به قلب من خـــــــــــــــــــــوش اومدی

اینجایش هم به قول Blue star خداست:

نمی شه از برق چشات

                   به صبح فردا نرسید

                               به تــــــــــــو نمیشه دل نبست

                                              نمــــــــــــیشه از تـــــــــــــــــو دل برید

رضا یزدانی روی سن می رود.

سعید پور محمودی:چند سالتونه؟

رضا یزدانی:قرار نبود سنمو بپرسید!

ادیبان:معمولا خانم ها چونه می زنند برا سن

یزدانی:چند می خوره؟

پورمحمودی:بالای 30 دیگه؟

یزدانی:آره...

پورمحمودی:دوستان پرسیدند شما انشالله مجرد هستید؟

یزدانی:خیر

ادیبان:متاسفانه متاهل هستید؟

یزدانی:بله

قرار نبوده بخواند اما تشویق ها وادار به خواندش می کنند و ترجیع بند فیلم جدید کیمیایی، ((محاکمه در خیابان)) و سالنی که پر می شود از صدایش. پورمحمودی اصرار دارد چراغ ها را خاموش کنند.

رضا یزدانی به شما می گوید:ایشالا برده ی دلتون همیشه آزاد باشه! و شما چون به کارهای راکش علاقه ی زیادی دارید باز هم مثل پارسال با او عکس یادگاری می گیرید.

                  

یک کلیپ انتخاباتی هم پخش می شود که توسط جمعی از وبلاگ نویس ها تهیه شده. در آخر مراسم ناگهان...

(این تیکه را به عنوان آگهی بازرگانی فرض کنید چون جنبه ی خصوصی دارد)

...در امتداد ِ ناگهان کسی می آید و خودش را مینا معرفی می کند! شما حضور ذهن ندارید! او اضافه می کند مینا...فیروزکوه...و در آن لحظه دوزاری شما به شدت می افتد و پرتاب می شوید به روزهای بی نظیر دانشگاهتان. وااااااااااااای گلشید دلم تنگ شده عجیب برای آن همه جاده چالوس و آهنگ های ابی، آتشفشان مذاب، پارک ارم،تُرد وان، عزیز دل 54 زگوند، سیلام، مجتمع تنیس و... گلی با لهجه مخصوص و حرکات مخصوصترش بخون:خالیه جات هنـــــــــــــــــوزم

آگهی بازگانی تمام شد.

با اتمام جشن، به پیشنهاد کلاغ راست مغز قرار می شود unforgiven به جای آن لباس معروف داوید ویا، یک عدد شوهر آهو خانم برای شما بیاورد. با آقای کلاغ هم برای بازی فینال چهارشنبه شرط بندی می کنید سر یک کتاب خوب که کتابخانه ی شما را نیاز است.

به همرا پدر و کلاغ راست مغز راهی خانه می شوید. در راه یک لیست ویژه از مراسم آن روز تهیه می کنید:

اعدامی های این مقال:
پویا کوشنده...به علت نیاوردن ویزای اسپانیا برای شما

باران خیال...به علت حمایت بی دریغ از منچستر یونایتد ِ به قول دوستان، ملعون

میلاد بهشتی...به علت مقدم دانستن چلسی بر بارسلونای بزرگ

در خانه هستید. فرورتیش رضوانیه چند بار زنگ می زند و سراغ یک عکس از استند کتابش را می گیرد.می روید تا عکس را ارسال کنید که به ناگاه sms دوستتان به شما شوک وارد می کند: ((نتایج اولیه ی کارشناسی ارشد سراسری اومد)).شما توان حرکت ندارید..در حالت کما به سر می برید که فرورتیش زنگ می زند:این عکس فلان فلان شده ی من چی شد؟ خوبی؟

شما: دقایقست در کما ام...می گن نتایج اومده

فرورتیش:من پای کامپیوترم شماره داوطلبیتو سریع بگو

شما:نـــــــــــــــــه...

فرورتیش:این بهترین حالته که یکی دیگه برات ببینه

شما گوش هایتان دراز می شود و مشخصاتتان را می گویید

فرورتیش:جواب نمی ده که

شما:اون کلاه رو از روی سر آزاده ام باید برداری..بنویس ازاده

فرورتیش:اِه...مجار نمــــــــــــــــــــی باشید

شما:چی؟ امکان نداره!!!!(رشته ی شما 8 گرایش دارد، مگر می شود در هیچ کدام مجاز نباشید!!! تقریبا در حال انهدام هستید)

قبل از اینکه بمیرید، فرورتیش: هر 8 تاشو مجاز شدی..حالا اون عکس منو بفرست بیاد.

گرچه ظرفیت پذیرش رشته ی شما بسیار کم و فقط 30 نفر است.(آنهایی که باور ندارند به سایت مقدس سنجش سری بزنند) اما شما در 8 گرایش مجاز می شوید. مجاز شدنی که تنها نیمی از راه است اما اگر خدا بخواهد تا نیم دیگر هم راه کم می تواند باشد!

توی پرانتز:برای مشاهده ی بقیه ی عکس به خانه ی ما بیایید.

نشانی:شمال بارسلونا.خیابان ده. کوچه ی دوازدهم.پلاک 54

...آزاده از کلبه ی ویوارا

جمعه 25 اردیبهشت تنها روزیست که سعادت رفتن به نمایشگاه کتاب بر فرق سر شما و دوستانتان نازل شده است.از مدت ها قبل می دانستید که آن روز به شدت شلوغ خواهد بود اما عقل سالم در بدن سالم است گویا!

ساعت 9:30 صبح است و جمعیت جلوی در سالن کتب دانشگاهی منتظر باز شدن در سالن است. ساعت 10 به خاطر گرامیداشت صحنه ی وارد شدن به مترو، به همان سبک به درون سالن نازل می شوید. همان ابتدای سالن، غرفه ی ((آزاده)) قشنگ ترین منظره ایست که رویت می شود.(ترجمه ی مترجم: اینجانب مدت هاست دچار عارضه ی خودتحویلی مزمن رو به حاد بوده اما تا کنون برای درمان اقدامات لازم را مبذول ننموده است).شما سوگند یاد کرده بودید امسال دیگر کتاب درسی نخرید اما از آنجا که حریص هستید و پایبند به قول، در بدو ورود چند جلد کتاب درسی می خرید. یکی از دوستانتان قصد دارد کتاب جامع کنکور کارشناسی ارشد میکروبیولوژی را از انتشارات سنجش تکمیلی تهیه کند. موقع تحویل گرفتن کتاب با عدد ٢٢٣٠٠٠ تومان مواجه می شود از این رو به گروه های چند نفری تقسیم می شوید تا با جمع آوری اعانه های مردمی از پس خریدن آن کتاب بربیایید.

در سالن انتشارات عمومی تعداد افرادی که برای پیک نیک تشریف آورده اند، بیشتر از سالن های دیگر است. کتاب ها را نگاه می کنید که ناگهان یک نفر که گویا افغانی هم هست، کنار گوشتان می گوید ((بریم یه قهوه بخوریم؟)).خوشمزه بی توجه به قهوه ای که در آن هوای گرم حکم زهر مار را دارد، به تماشای چشم انداز کتاب ها ادامه می دهید. ((اسرار یونان و مصر باستان)) کتابیست که به شدت دنبالش بودید و در دستان شماست. این کتاب از آن کتاب هاست که اگر فرج الله سلحشور نازنین، فقط ورقش می زد و عکس هایش را نگاه می کرد شاید اثر کمدی کلاسیکش تا حد تام و جری جذاب می شد!

 یکی از دوستانتان کتاب فواید گیاهخواری صادق هدایت را می خواهد اما وجود خارجی ندارد! شما از طرفداران صادق هدایت نیستید اما چقدر خوب است که در کشور شما نام نویسندگان قدیمی احیا می شود! شما هم می خواهید برای کسی یک دیوان فروغ بخرید. تمام سالن را می برید زیر میکروسکوپ اما از فروغ حتی یک خط هم نمی یابید. شاید هم شما کورید! هنوز در حال جستجو هستید که صاحب یکی از غرفه ها با صدای آرامی می گوید: توزیع کتابهای فروغ فرخزاد در نمایشگاه ممنوع است! ازاینکه در کشور شما به یک شاعر بزرگ و پیشتاز اینقدر بها می دهند ذوق مرگ می شوید و کِل می کشید و از فرط نشاط وسط شبستان مسجد(ترجمه ی مترجم:نمایشگاه!) مانند آرزویی که نقش بر آب می شود، نقش بر آب می شوید!

ساعت ٢ بعداز ظهر است. پاهایتان درد گرفته اما آنقدر عاشقید(ترجمه ی مترجم:عاشق کتاب)که هنوز راه می روید. بستنی میهن مثل پارسال بادکنک های تبلیغاتی را توزیع می کند. در ازدحام جمعیت یکی از بادکنک ها توی صورت شما می ترکد.

روبرویتان درشت نوشته شده سالن فعالیت های جنبـــــــــی. پسر بچه ی خردسالی که با مادرش از کنار شما رد می شود با لحن کشداری می پرسد مــــــــامـــــــان ســـــــالــــــن فعــــــالـــــــیت های جنســــــــی یعنـــــی چــــــه؟

مامان:اون جنبی ئه سهیل

سهیل:جنبــــــــــی کیـــــــــــه؟

مامان:یعنی کناری؟

سهیل:کنـــــــــار کجــــــاش؟

مامان:یعنی فعالیت های اضافه

سهیل:مشـــــــق اضــــــــــافه؟

مامان: مرض...بسه دیگه بیا بریم هوا گرمه

گرچه پاهایتان در حال ترکیدن است سالن ناشران خارجی جداب تر از همه جاست. صفحه بندی کتاب ها به شدت اشتهاور است. ارزش ریال کشور شما در مقابل دلار آنقدر زیاد است که ارزان ترین کتاب های این سالن 35هزارتومان است! شما خوشحالید از اینکه نمایشگاه بین المللی کتاب تهران غرفه ی تمام کشورهای عربی دوست و همسایه از امارات تا لبنان را دارد اما از غرفه ی ناشران اسپانیایی و ایتالیایی خبری نیست و این یعنی اینکه کسانی که اسپانیایی دوست دارند می توانند همانجا بمیرند.

شما از تشنگی در آستانه ی مرگ هستید اما در تمام محوطه حتی یک آبسرد کن هم وجود ندارد شاید هم هست و شما و دوستانتان کور هستید! ساعت 3:45 بعدازظهر چیزی شبیه ناهار می خورید.

به عادت هر سال به سرای اهل قلم سر می زنید. سال ها قبل وقتی که نام سرای اهل قلم را شنیدید فکر می کردید جاییست که اهل قلم ها(از حرفه ای تا مبتدی) دور هم جمع می شوند اما حالا دیگر می دانید که سرای اهل قلم یعنی 3-4 نفر بروند بنشینند پشت میز و یک کتاب را که نویسنده یا ناشرش خوشبخت(ترجمه ی مترجم:خوش شانس و در لغت به معنی دارای پارتی) است را معرفی کنند و بقیه هم مثل سینما فقط تماشا کنند! چایی که در سالن توزیع می شود به چای دیش دین دیریم معروف است.

دیگر پا برایتان نمانده اما آنقدر رو دارید که با آنکه جان در بدن ندارید باز هم راه می روید و آن همه کتاب را حمل می کنید. ساعت 6 است که نمایشگاه را بدرود می گویید در حالیکه ذهنتان پر شده از این سوال که توزیع آثار فروغ ممنوع یعنی چه؟!

توی پرانتز: دوستان جدیدی که با پاپیتال های من آشنایی ندارند، اگر معنی اش را خواستند سری به اینجا بزنند.

...آزاده از کلبه ی ویوارا

آقای ابی باز هم می خواند. این بار از پشت کیبورد به میانه ی سن منتقل شده. موقع خواندن کمی هم به جناحین خم و راست می شود 

                              این همه عاشق داری       چطور حسودی نکنم...

بهاره رهنمای سبز پوش به همراه اقلیما پولادزاده روی سن است. می گوید هرچقدر خودتان را دوست دارید جیغ بزنید و نیز عنوان می کند که داریم شهرو سبز می کنیم!

پورمحمودی: دوستان یزدی حاضر در سالن شما با خانم پولادزاده مشکل داشتید که صداشون می کردید؟

جمعیت یزدی ها می گویند ما دوستان فرند فید اقلیما هستیم.

پورمحمودی: چی ؟ فرِنی؟

به منتخبین نامه ای به رئیس جمهور جایزه اهدا می شود.

رهنما:رئیس جمهور؟ ایشالا سبز باشه هر کی هست!

پورمحمودی: ایشالا ایشالا

بر حسب اتفاق لاک شما هم سبز رنگ است و خیلی ها گمان می کنند شما هم بلــــــه. شما همین جا از پشت همین تریبون با صراحت اعلام می کنید که گرچه به کاندیدایی با رنگ سبز رای خواهید داد اما آن لاک سبز نماد هیچ چیزی نبود جز علاقه ی خود شما به رنگ سبز. چون شما در مورد کاندیدهای ریاست جمهوری تعصب خاصی ندارید. نه اینکه شما کلا به چیزی سمپاد نباشید که هستید چون یک پرچم اسپانیا در اتاقتان دارید به چه بزرگی، اما خب این سبز از آن سبزها نبود گویا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد