شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

صبح سپید..من وبارون ونسیم  

 به مناسبت بیست و نهم بهمن

 

ساعت 6 صدای زنگ موبایلم در اومد..بیدار شدم.. صدای باریدن بارون میومد..چه حالی میده آدم توی رختخواب گرم دراز بکشه و صدای باریدن بارون رو گوش کنه..مثل گوش دادن به یک کنسرت سمفونی زنده می مونه...امتحان کردی تا حالا ؟؟ اما خوب باید برم.. زود حرکت کنم و از شهر بزنم بیرون تا دیر به مقصد نرسم..از دیررسیدن اصلا خوشم نمیاد..سوار ماشین شدم و راه افتادم..هوا هنوز تاریکه...هرچند خورشید هم داره تلاش خودشو میکنه اما هنوز زورش به این ابرهای پر از بارون نرسیده...اومدم سمت خارج شهر..وای عجیبه ها...این وقت صبح اتوبان بسیج دیگه چرا ترافیک داره..چرا هروقت بارون میگیره تعداد ماشین ها چند برابر میشه..اصلا فکر نمیکردم به ترافیک بخورم..وای دیر نشه..چه بارونی میاد..عجب روزی هست..

 

توی جاده هنوزم بارون میباره..بخاری ماشین هم داخل ماشین رو خیلی باحال گرم کرده..کاش یکی بود واسم رانندگی میکرد من صندلی رو میخوابوندم و آهنگ گوش میکردم و بارون رو نگاه میکردم..امتحان کردی چه حالی میده ؟ ..ولی خوب من به رانندگی هیچکس توی این جاده های لیز جز خودم اعتماد ندارم.. گرمای داخل ماشین انگار داره چشمهای منو هم گرم میکنه...جاده اونقدر صاف هست که شاید تا 10کیلومتر جلوتر دیده میشه که هیچ جنبنده ایی توش نیست..سرم رو به صندلی تکیه میدم و جلورو نگاه میکنم..مثل همیشه توی سفر آلبومGYPSY PASSION رو گوش میدم..شاید واسه اینکه زیاد تند نرم...فکر میکنم به امروز..حس میکنم با همه روزها فرق میکنه..روزی که سالها توی زندگیم نبوده..روزی های قشنگ بوده..اما شاید روزی به قشنگی امروز نبوده.. خودمم نمیدونم چرا..اما یه چیزی هست که نمیدونم چیه...همینطور فکر میکردم و گوش میکردم..وای یه لحظه چشمم رفت رو هم..امان از این اخلاق خابالویی من که ترک نمیشه..بخاری رو خاموش کردم..شیشه رو دادم پایین تا باد خنک همراه با قطرات ریز بارون بخوره به صورتم...امتحان کردی چه حالی میده ؟؟...وای  چه هوای خوبیه ... من و بارون ونسیم... توی این دقیقه ها..به سپیده می رسیم.. تو همین دقیقه ها..توی پاییز و بهار..عاقبت تموم میشه..لحظه های انتظار...معجزه کن خدای من..به قلب من نفس بده..ثانیه های رفته رو..به این ترانه پس بده..صبح سپیده میرسه..دلم جوونه میزنه..آهای شب ستاره سوز..دوباره وقت رفتنه...اما این هوای خوب..مژده شعر منه..یه نفر تو لحظه هام..داره پرسه میزنه..

 

.یه لحظه چشمم افتاد به ساعت روی داشبورد ماشین...ساعت از سه و پنجاه دقیقه بعدازظهر بیست بهمن گذشته بود..و من دیگه من نبودم..شاید حالا قشنگی امروز رو میتونستم بهتر بفهمم..شاید حالا لطافت قطره های بارون رو بهتر درک میکردم..حالا میتونستم اون کسی باشم که سالها نخواستم باشم...حالا تفاوت بین فریاد روغین وسکوتی حقیقتی رو بهتر درک کنم...ساعت از چهار و نیم عصر گذشته بود..باید راه رفته رو بر میگشتم...صبح که میومدم طلوع خورشید رو روبروم میدیدم و هرچی جلوتر میرفتم انگار دارم به خورشید نزدیک میشم..انگار دارم به سمت طلوع حرکت میکنم...حالا که دارم برمیگردم بازهم خورشید روبروم توی جاده هست..اما داره غروب میکنه و من به سمت غروب حرکت میکنم..اما خورشیدی که امروز طلوع کرد دیگه غروب نمیکنه...به سمت غروب حرکت کردم...توی هوایی صاف و غمگین...جاده صاف و بی انتها ؛ با یه خورشید کمرنگ و درحال غروب در انتهای جاده...امتحان کردی چه حالی میده ؟؟....

میشه خدا رو حس کرد..تو لحظه های ساده..

تو اضطراب عشق و گناه بی اراده..

بی عشق عمر آدم..بی اعتقاد میره..

هفتاد سال عبادت..یک شب به باد میره...

وقتی که عشق آخر.. تصمیمشو بگیره..

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره...

ترسیده بودم از عشق عاشق تر از همیشه..

هر چی محال میشد با عشق داده میشه...

عاشق نباشه آدم..حتی خدا غریب است.

.ازلحظه های حوا..هوا میمونه و بس..

نترس اگه دل تو..از خواب کهنه پاشه..

شاید خدا قصه ات رو..از نو نوشته باشه...

 پ.ن : ازهمه دوستانی که واسه پست پیش نظر دادن ممنون.هرچند تایید نشد


همین سیاره رو از نزدیک تر که نگاه میکنم ؛ سرزمین طلایی خودم رو میبینم...اینجا هم چیزی تغییر نکرده...از شمال به جنوب و شرق به غرب این سرزمین قطاری پرسروصدا و مغرور به نام عدالت ، برروی ریل هایی ناموازن حرکت میکنه و چه خالی و بی سرنشین هست این قطار ظالم عدالت..چیزی تغییر نکرده..هنوز چند ده میلیون انسان تاوان زندگی چند ده هزار نفر رو پرداخت میکنن..هنوز قرآن بر سر نیزه کردن،نیرنگی صدها ساله است...چیزی تغییر نکرده...هنوز کاخ ها بزرگ تر و کوخ ها ویران تر میشود...هنوزهم آب ، بابا ، نان ... بابا نان ندارد...…سارا و دارا دارد اما نان ندارد ...سارا تو یک دفتر پر نان نوشته:داریم... ولی بابای تو ، آن هم ندارد…سارا بگو یک جمله که نان داشته باشد،..خانم معلم سفره ما نان ندارد...هر چند هر شب مشق من نان است و بابا..باور کنید بابای سارا نان ندارد ...بابای سارا زیر باران پای پیاده ،آمد... ولی در کوله بارش نان ندارد؛سارا شکم خالی ولی دفتر پر از نان ،خوابید زیر سفره ای که نان ندارد... هنوز چیزی تغییر نکرده..

.

همین سرزمین طلایی رو که از نزدیک تر نگاه میکنم یه اتاق، با سقفی کوتاه،رو به خیابانی شلوغ میبینم.. توی این روز مهم ؛ اینجا هم چیزی تغییر نکرده..هنوز هم وقتی به چشمهات نگاه میکنم رنگی از دروغ وفریب و نیرنگ نمیبینم...هنوز هم رنگِ بی رنگ ِ مادیات رو توی چشمهات نمیبینم..هنوز هم احساس درون چشمهات به قیمت شش دانگ آپارتمان نیست ...هنوز هم دلی هست که تنگ شود و فاصله هایی بی رحم...هنوز هم فروغ شاید برای ما میگوید...آن کلاغی که پرید...از فراز سر ما .... و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد....وصدایش همچون نیزه کوتاهی،پهنای افق را پیمود...خبر مارا با خود خواهد برد به شهر...همه میدانند...همه میدانند...که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس...باغ را دیدیم....و از آن شاخه بازیگر دور از دست...سیب را چیدیم...همه میترسند...همه میترسند از من و تو...به چراغ و آب و آیینه پیوستیم...و نترسیدیم...

.

پ.ن : وقتی کسی چندین سال رو با یک آدم دروغگو بگذرونه، راحت میفهمه داستانی که میشنوه چقدردروغه

پ.ن: دیشب که خوابیدی...ابرهای آسمانِ کوتاه اتاقم باریدند..بی صدا

 

 

یک روز مهم...چیزی تغییر نکرده..

.

از بالا که نگاه میکنم یه سیاره سرد و خاکی و آبی هست که هنوز چیزی توش عوض نشده...هنوز آدم هاش دنبال دیو و فرشته ، توی داستان ها میگردن...هنوز اونی که دیو تره ،زورش بیشتره...هنوز دیو های این سیاره خیلی راحت مراسم فرشته کشی راه میندازن...هنوز هم مثل هزاران سال پیش ، یکی هست که بی بهانه بکشه و یکی که بی بهانه کشته بشه...چیزی تغییر نکرده...هنوز همه جای این سیاره ؛ کسی نتونسته برداشتی از کلمات آزادی،حق،عدالت و غیره بکنه...هنوز وحشیانه همدیگر رو میکشن تا بگویند ما بیشتر میفهمیم....هنوز چیزی تغییر نکرده...

.

کلمات کلیدی: تو

 

..

..هرچی از دور بهت نزدیک میشم گرماتو بیشتر حس میکنم.. خودت صدا زدی که بیام وقتی دیدی دلم میخواد که بیام..نمیدونم از کجا میدونی که من دلم چی میخواد..ولی میدونم که میدونی... اینبار که میومدم مثل اولین باری که اومدم پیشت اصلا احساس غربت نمیکردم...انگار که سالهاست میشناسمت..انگار که اصلا من از اولش کنارت بودم و حالا یه کم ازت دور شده بودم...هیچ احساس غریبی باهات نمیکردم..مثل همیشه..با اینکه خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم اما اصلا عوض نشده بودی..مثل همیشه آروم و زیبا از دور منو نگاه میکردی.. هنوز هم مثل اولین باری که دیدمت بزرگ و بی نهایت بودی.. هنوزم تو هستی که وقتی بهت نگاه میکنم ، یک افق بی کران رو جلوی چشمام باز میکنی و باصدای قشنگت که هیچوقت تکراری نمیشه باهام حرف میزنی...هنوزم وقتی کنارت میشینم ؛ دستمو با دستات میگیری و گرمایی تا عمق وجودم جاری میکنی..توی دنیایی که حرف از سردی و سیاهی است ، دنیایی که همه رنگ زرد و خاکستری رو توی نقاشی زندگیشون میکشن ؛ تو هنوز هم رنگهای قشنگی چون آبی و ارغوانی و سبز داری..اینبار هم همه چیز رو طوری پیش بردی که منو غافل گیر کنی.. اصلا فکرشو نمیکردم شبی مثل امشب منو پیش خودت دعوت کنی..شاید میخوای بهم بفهمونی که هرجا که برم بازهم توی این شب باید به اصل خودم برگردم..شاید میخوای بفهمونی که توی این شب باید سعی کنم مثل تو عمیق و بی نهایت باشم ؛ میدونم میخوای بهم یاد بدی که آبی بیکران یعنی چی ؟ واسه همینه که بازهم منو دعوت کردی بیام پیشت..خودمم فکرشو نمیکردم امشب پیش تو باشم..ولی میخوام بهت بگم هنوزم نمیدونم متولد شدم یا نه...اصلا هنوزم نفهمیدم تولد چی هست..بیست و چند شب تولد گذشت و من هنوز حس میکنم واقعا متولد نشدم..امشب حسابی با هم درد دل میکنم...خیالمم جمع هست که هیچ کس پیشم نیست..تنهای تنها..مثل روز اول...یه جشن تولد واقعی...یه جشن تولد بدون کیک ؛ بدون شمع ؛ بدون مهمون و کادو ؛ فقط با یک ماه پانزده روزه و نیمه توی آسمون ... بالای سرمن و تو ...بالای سر ساحل گرم و دریای بیکران ... راستی ساحل قشنگم..میدونستی امشب جای یه رد پا توی ساحل خیلی خالیه ؟؟؟....

.

چاره ایی نمونده جز رفتن و رفتن... انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن..

که سفر تقدیر ماست واسه همیشه..ما همینیم جنگل بدون ریشه...

.

پ. ن : طلوع من ... من در ثانیه ی حضور همیشگیه تو متولد میشم ... طلوع من...

 

کلمات کلیدی: ماه ،کلمات کلیدی: دریا ،کلمات کلیدی: تو ،کلمات کلیدی: ساحل

نقاشی
ساعت ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٥ مهر ۱۳۸٧  

....

بیپ بیپ بیپ...صدای زنگ موبایلم در اومد ..اخ بازهم ساعت 6.30 صبح شده.باید بلند بشم و برم...خیلی دلم میخواد از روی تختم پایین نیام ولی دیگه سالهاست عادت کردم این ساعت بیدار بشم..مثل یه ماشین اتوماتیک..حوصله صبحانه خوردن هم ندارم..خیلی چیزها مثل هرروز صبح تکرار میشه..وقتی همه خوابیدن آروم از در بیرون میرم..طبق معمول آسانسور روی طبقه خودمونه..سوار میشم..میام پایین..درب پارکینگ رو باز میکنم و حرکت میکنم..خیابون ها کمی خلوته..هنوز از اون همه دود و شلوغی و بوغ های ممتد و دیوونه کننده خبری نیست..مثل هرروز همون آهنگ همیشگی آرمیک رو توی ماشین گوش میدم..همه چیز مثل دیروز هست...و میدونم همه این صحنه ها فردا هم تکرار میشه...روزها به شکل یکنواختی تکرار میشه..درست مثل صفحه های یک تقویم که همه شبیهه هم هست..درست 14دقیقه تا محل کار راه هست..فکر کنم اگه بخوام حتی چشم هام رو هم ببندم بتونم رانندگی کنم..تمام پیچ و خم های تکراری این خیابان و اتوبان شده کار هر روزه..زندگیه تکراری..ساعت درست 6.55 هست و ماشین من هم سرجای همیشگی زیر سایه این درخت تکراری پارک شده..میدونم 5 دقیقه هم پیاده برم درست ساعت 7 سرکار هستم بدون تاخیر..مثل یه برنامه کامپیوتری..مثل یه ماشین...

...

از ظهر ساعتی هست که گذشته..حوصله خونه رفتن ندارم...ولی باید برم..اونجا نرم کجا برم..این شهر خیلی بزرگه اما گاهی هیچ جایی واسه فرار کردن از خستگی ها و دلتنگی ها نداره..دوباره همون مسیر تکراری رو برمیگردم ..با این تفاوت که دود و ترافیک و شلوغی من رو یاد بعضی از فیلم های علمی تخیلی میندازه که تو اون زمانی رو به تصویر میکشه که زمین و آدمهاش برای همیشه نابود شدن و جز دود و آتیش و ساختمون های خراب چیزی دیده نمیشه.. سر همون ساعت همیشگی روی تختم دراز کشیدم و یه کم با موبایلم سرو کله میزنم و .....

....

غروب شده...شهرهای زیادی رو واسه زندگی امتحان کردم..از شهرهای سرسبز و جنگل و آبشار تا بیابون های کویری و سوز سرمای بیابون تا حاشیه و دریا و ساحل داغ و شرجی جنوب تا این شهر کثیف و بزرگ...اما غروب توی همه اونها بوی غربت میداد...کلمه غربت اونقدر بزرگه که شمال و جنوب براش معنی نداره..یه حس هست که همه جا میشه حسش کرد..مثل اینجا..با این تفاوت که غربت این شهر زیاد برام محسوس نیست..چون دیگه توی این همه دود و ماشین و برج و آجر و قفس ؛ حسی برای احساس غربت باقی نمیمونه....دوستم یه پیغام داد...میای ؟؟ جواب دادم : آره میام...راه افتادم.. رفتم پیشش...جلوی خونشون که رسیدم اذان مغرب میگفتن..چشمم به یه مسجد کوچیک افتاد..گفتم برم نماز بخونم بیام..تو که نمیای ؟ گفت نه ...خوب تعجبی نداشت..این چیزها اینجا و خیلی جاها عادی هست..حتی جمعیت کمتر از 20 نفری نمازخون توی مسجد هم تعجبی نداشت....اینجا تنها چیزی که معنی داره دنیا هست و دنیا و دنیا...البته فقط این دنیا ؛ نه اون دنیا...ساعتی بعد زیر سایه یه درخت نشسته بودیم و حرف میزدیم..البته اون حرف میزد..ازداستان عشق خودش و درد دل هاش میگفت و من هم مثل همیشه فقط گوش میدادم..عادت ندارم در مورد چیزی به نام عشق حرف بزنم..اون میگفت ومنم توی دلم زندگی خودم رو مرور میکردم و به افق نگاه میکردم....وقت رفتن بود..جلوی خونشون پیادش کردم و دیدم که پیرمرد سرایدار مسجد داره درو پیکر مسجد رو میبنده و چندتا قفل خیلی بزرگ به در میزد..دلم میخواست کنارش ترمز کنم و بگم عزیز دلم اون زمانی که این درها باز هست کسی نمیاد...الان دیگه این همه قفل واسه چی هست ؟...

...

ولی با تمام زشتی های این شهر قبول دارم که شب های قشنگی داره...انگار همه جا چراغونی شده..این همه چراغ .. همه انگار دارن چشمک میزنن... یه حسی رو توی دلم بیدار میکرد..شیشه هارو تا آخر پایین دادم..هوای خنکی میاد..دیگه از اون بوی دود طول روز هم خبری نیست..صدای بوغ ممتد هم نمیاد..کسی هم به کسی فحش نمیده و واسه 5 دقیقه زود رسیدن کسی جلوی کسی نمیپیچه...خیابون خلوته..فقط گاهی از دور صدای جیغ یه ترمز میاد و محو میشه..یه حسی توی دلم میاد و میره..دلم میخواد از این همه تکرار روزانه جدا بشم...دلم نمیخواد الان تکراری تو کار باشه..کار همیشگی رو میکنم...مسیرم رو از کردستان انداختم تو رسالت شرق...خیلی دوست دارم با سرعت از توی این تونل و زیر چراغهاش ردبشم...دلم میخواد پرواز کنم..سرعت بگیرم..از همه تکراری بودن ها جدا بشم..گاز میدم..تا اونجا که جا داره..100تا...نه کمه..صدای نعره ماشین در میاد..صدای ضبط رو بیشتر میکنم تا چیزی دیگه ایی نشنوم...130تا....بیشتر هم میشه رفت...140...باز میخوام برم..نمیخوام توی این روزهای تکراری و آهسته گم بشم..155تا...حس خوبیه...دیگه بیشتر نمیشه...تونل هم تموم شد و باید مسیر عوض کنم...مسیر ماشین رو عوض کردم به سمت خونه....چه راحت میشه مسیر یه ماشین رو عوض کرد...اما مسیر خودم رو مدت هاست عوض کردم و هنوز به خونه نرسیدم...

 

..

....

پ ن :

-  بین دوست داشتن و عادت کردن مرزی هست که خیلی باریکه....

- دریا ممکنه یه روز خشک بشه و تبدیل بشه به گودال....اما ساحل همیشه ساحل می مونه...حتی خشکه خشک

- به زودی همه چیز خیلی سخت تر میشه...قوی باش

سال نو .. من .. تو
ساعت ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٩ اسفند ۱۳۸٦  

 

شب عید و آخرین شب سال 86 هم بلاخره رسید...خیلی آروم آروم حرکت کرد ولی همه میدونستیم که میرسه..توی این شب سر همه یه جورایی شلوغ هست..یه عده درحال مسافرت..یه عده درحال جمع و جور کردن خونه زندگی و یه عده در حال مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن و یه عده در حال چیدن سفره هفت سین و یه عده هم دور هم جمع شدن وبگو و بخند و غیره...البته خیلی دلم میخواست از اون عده ایی بگم که هیچکدوم ازاین کارها رو نمیتونن انجام بدن و شب عید برای اونها حسرتی چندساله هست.. اما چیزی نمیگم....به هرحال شب عید و شب آخر سال رو هرکس یه جوری میگذرونه..هرکس یه حسی داره..

ولی جدا از همه اون کارها یه کار دیگه هم میشه کرد که شاید بعضی ها بکنن..توی این آخرین ساعات سال میشه نشست و به یک سالی که گذشت فکر کرد..تک تک روزها و ماه ها..به تصمیم های مهمی که گرفتیم..نگاه کنیم ببینیم توی این یک سالی که تونستیم زندگی کنیم چقدر تونستیم خودمونو بالا بکشیم یا چقدر غرق شدیم...کلاه خودمونو قاضی کنیم ببنیم چه کاره ایم...چقدر با خودمون رو راست هستیم ؟ و خیلی سوالات دیگه که نمی نویسم...و جواب تمام این سوالات رو فقط و فقط خودمون میدونیم و بس...

شب آخر سال که داره تموم میشه میتونیم یه حدس بزنیم..یه پیش بینی...وقتی یک سال از عمرمون گذشت و فهمیدیم که از گذشت 365 روز چقدر ضرر کردیم و چقدر سود ؛ میتونیم حدس بزنیم که سال بعد همین موقع چه وضعی خواهیم داشت...همیشه پشیمونی از بعضی تصمیمات جزو خواص ما آدم ها بوده..اما میشه طوری زندگی کرد که شب آخر سال از بعضی از تصمیمات مهمی که گرفتیم احساس پشیمونی نکنیم...( مثل خودم )...

و آخرین بند نوشته هام تو این سال...توی این سرمای سخت روزگار..توی هجوم تاریکی و سیاهی...توی زمونه ایی که همه چیز ماشینی شده و لطافت گلبرگ های یه گل حتی توی نقاشی بچه ها هم نیست...بیایید ما آدمها تلاش کنیم همدیگه رو دوست داشته باشیم..بدون اینکه بخوایم با همدیگه معامله کنیم یکدیگر رو دوست داشته باشیم...زمانی که تمام ارزشها رو به نابودی میره فقط خودمون هستیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم...شاید روزی برسه که قیمت یه شاخه گل سرخ به جای یک اسکناس دوهزارتومانی فقط و فقط یک لحظه احساس پاک باشه...سال نو همه شما مبارک ...

.

.

پ . ن :

_ دلم واسه ساحلم خیلی تنگ شده...اولین سالی هست که دور از ساحل عید رو میگذرونم...سالها کنار ساحل بودم ولی اون دریایی واقعی رو حس نکردم..اما امسال دور از ساحل حس میکنم دریایی آرام و زیبا در کنارمه

 

یک شب گرم و تب آلود      آمدی از شهر باران

ناگهان از هر جوانه     گل برآمد چون بهاران

ای تو از نسل بهاران     ای امید سبزه زاران

ای صدایت پاک و معصوم      چون سرود چشمه ساران

ای نگاه تو همیشه     مثل دریا بی کرانه

ای بلند گیسوانت     خوش ترین شعر شبانه

داشتم به این فکر میکردم که ما آدم ها همه *یک* عدد هستیم...همه* یک *هستیم..یعنی یکی هستیم..هیچکی دوتا نیست..همه از یک جا هستیم..یکی هستیم و یک جا میریم...خوب پس همه * یک* هستیم.. وقتی کنار هم قرار میگیریم ممکنه جمع بشیم..کسر بشیم..ضرب بشیم یا با هم تقسیم بشیم..بسته به خصوصیاتی که داریم ممکنه وقتی کنار یه عدد *یک* دیگه قرار میگیریم بین ما علامت کسر بیاد..یا علامت جمع بیاد..یا هر علامت دیگه..وقتی بین دوتا عدد (دوتا آدم ) علامت کسره و منفی میاد به این معنی نیست که یکی از اون دوتا عدد منفی هستن و یکی مثبت..اون دوتا هردو یک عدد هستن..یک شخصیت هستن..اما تفاوت هایی که بین اونها هست میتونه تعیین کنه که علامت منفی اون وسط میاد یا مثبت..دوتا *یک* جمع شدنی هستن یا تفریق شدنی...خیلی وقتها هست که راحت ترین قانونی که همون دوران بچه گی یاد گرفتیم رو فراموش میکنیم...توی کتابها به ما یاد دادن که یک + یک = دو ...عکس سیب و پرتغال کشیدن..یاد گرفتیم که یک +یک فقط برای شمردن سیب و گردو به کار میره...ولی من جور دیگه به عدد *یک* نگاه میکنم..وقتی خودم *یک* هستم و همه رو *یک* میبینم..پس همیشه من + تو = ما نمیشه..همون طور که همیشه یک در کنار یک = دو نمیشه...توی اطرافم خیلی هارو دیدم که خیلی خوب ریاضی بلدن..اعداد رو خوب میشناسن..اما بازهم اصرار میکردن که یک منهای یک = دو...یعنی باید بشه = دو ... اما هرچقدر که بالا پایین بری و فرمول و عدد و شرط و شروط و چپ و راست کنی بازهم آخر فرمول زندگیت میشه یک منهای یک = صفر

...مثل وقتی که دوتا آدم با یک دنیا تفاوت کنار هم قرار بگیرن...مخصوصا تفاوت فکری و حسی...باز هم علامت منفی بین اونها همه چیز رو مساوی با صفر میکنه...این روزها هم این فرمول رو چندجا دیدم...دیدم که اصرار برای * یک منهای یک = دو* هنوز هم بین خیلی ها هست...شاید اونها ریاضی رو بهتر از من بلدن..امیدوارم روزی فرمول *یک منهای یک = دو* را بتونن ثابت کنن... اما وقتی این روزها به خودم فکر میکنم میبینم که واقعا *یک + یک = دو* ...یعنی این فرمولی که دارم مینویسم میتونم بین دوتا عدد *یک * علامت جمع بذارم...پیچ و خم زیاد داره اما اصل فرمول رو بهش اطمینان پیدا کردم.. یک من + یک تو = دو- ما ....

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

ز روی دوست ، دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا ، شمع آفتاب کجا

قرار و خواب زحافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست ، صبوری کجا و خواب کجا

پ. ن :

-فخسلی موچولو ، تفلدت مبالک - اون شوکولات هالو میخولی جاهه منو هم خالی کن

-عروس نمیتونه برقصه میگه زمین کجه

- !Hey B - try to establish a Delete Key on your Heart

,,,then you can press it sometime - on someone

 

- باردوم = زمستونه ...هوا سرده ..اما تا اون طرف پل راهی نمونده..

 

 

 

شوق رسیدن به این شب هیچ وقت برام خوشحال کننده نبوده..فقط شبی هست مثل شب های دیگه برای فکرکردن...به اینکه با کوله باری بیست و پنج ساله از کجا میام وبه کجا میرم...اینکه واقعا برای چی اومدم...سالها پیش در چنین لحظاتی برای چه هدفی وارد این جنگل شدم و الان با اون هدف چقدر فاصله دارم..امشب هم شب فکر کردنه...شب حس کردنه...حس میکنم یه احساس لطیف بهم خیلی نزدیکه...حس میکنم توی این شب اون تونسته تمام فاصله های سرد رو برای من پر کنه و اینجا کنارم باشه...همین حس نزدیک امسال این شب رو برای من قشنگ کرده.

بارها توی این شب فقط احساس ناراحتی و دل تنگی میکردم...اما امشب حس میکنم طور دیگه ایی هست...امشب حس میکنم خورشید فردا خیلی چیزها رو برای من با طلوع خودش به ارمغان میاره...حس میکنم احساس های بسیار زیبا و لطیفی در پس فردا وفرداها هست..حس میکنم شناختم از دنیا به اندازه ی صفحات یک کتاب یک ساله بیشتر شده...اما از دنیا و آدم های دنیاپرستش هنوز فراری ام...

نمیدونم خدا واسه ما بنده ها چی در نظر گرفته...البته اینو برای خودم میگم که به خدا اعتقاد دارم..اونهایی که اعتقاد ندارن با اصول خودشون حرکت میکنند...اما توی چنین شبهایی وقتی به گذشته ها فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که از هدایتش دور نیستم...حس میکنم اینجایی که ایستادم جایی هست که باید می ایستادم و هرجایی به جز اینجا اگر بودم مصلحت من نبوده..خودش منو تا اینجا آورده و از اینجا به بعدش هم خودش می بره..پس اصلا نگران نیستم...

مینویسم ... برای اونیکه توی این شب همین نزدیکی هاست...اون روز که با هم به غروب نگاه میکردیم و خورشید رو میدیدیم که پشت انبوهی از آهن و آجر داره فرو میره غروب خیلی سختی بود...اما بهت میگم اون خورشید که پشت اون دیوارهای سرد و سیاه جلوی چشمای منو تو غروب کرد ، یه روز صبح از یه ساحل زیبا و آرام طلوع میکنه و منو تو رد پاهای خودمون رو توی اون صبح روی ساحل خواهیم گذاشت....برای تو می نویسم..همون که احساس لطیفت همین نزدیکی ها پرسه میزنه...شب تولدم را....این بیست و پنجمین شب را به تو تقدیم میکنم که خورشید این شب سرد و تاریکی.... چه بمانی چه نمانی رد پای تو در ساحل من خواهد ماند..این شعر زیبا رو هم برات می نویسم .. میزنم و میخونم..میدونم که میشنوی...

**********

تو آخرین عابر  ***  از این زمستونی

نام گل یخ رو   ***   تویی که میدونی

تویی که میتونی  ***   تو قلب سرد من

طلوع کنی با عشق  ***   به مرز درد من

گل یخم اما  ***   گریزون از سرما

بذار توی دستات  ***   آب بشم از گرما

 

***به دلیل از کار افتادن سرور پرشیان گیگ ممکن است عکسهای وبلاگ هم اکنون قابلیت نمایش نداشته باشند** 

روی شن ها قدم میزدم..همون جایی که همیشه میرفتم و خیلی وقت بود که دیگه به هیچکس نمیگفتم کجا میرم و برای چی میرم..اینبار قدم هام خیلی سنگینه..میدونم چرا .. این بار جای پاهام خیلی زود از روی ساحل پاک میشه...با اولین موج رد پاهام پاک میشه و میره تو دل دریا...غروب شده..اما امروز غروب ساحل خیلی غمگینه...باید برای آخرین بار نگاهش کنم..این افق رو چقدر دوست دارم..چقدر قایق کاغذی برای این افق فرستادم و جوابی ازش نشنیدم..حالا میدونم که آدرس قایق هام رو اشتباهی میفرستادم و دیگه واسه آدرس عوض کردن خیلی دیر شده..من قایق هام رو روی این امواج رها نمیکردم..اونجایی که قایق ها و نوشته های گرم من میرفت به سمت یه مرداب بود..یه مرداب سیاه که جز مرداب هیچی نبود....اینجا روی این ساحل از پرستو و نی مینوشتم...از پرستویی که حالا بهتر میفهمم که پرستوی داستان من پرستو نبود..یه کرکس سیاه بود..اینجا روی این ساحل از حرارت قلب ها میگفتم..از گرمای خورشید...حالا که سالها گذشت ، توی این روزآخر بهتره میفهمم که خورشیدهای خیالی و کاغذی چقدر میتونن باعث سرما و یخبندان قلبها بشن..لعنت به خورشیدهای کاغذی..همین طور قدم میزدم و فکر میکردم..توی این ساحل فهمیدم که فرق نوشتن غم با خوندنش خیلی زیاده..فهمیدم که گفتن از عشق با درک کردنش خیلی فاصله داره..آدم هایی رو دیدم که از عشق میگفتن ولی از روح عاشقی دنیا دنیا فاصله داشتن. آدم هایی رو دیدم که فقط از عشق مینوشتن و میگفتن و میگفتن و میگفتن...یاد شعری افتادم که هیچوقت یادم نمیره..*..این مدعیان در طلبش بی خبرانند..آنرا که خبرشد خبری باز نیامد...*

..توی این ساحل دور افتاده چقدر دنیا رو بهتر شناختم..چه چیزها که ندیدیم..چه حرفها که نشنیدم..توی این ساحل من چه رد پاهایی که اومدن و با اولین موج رد پاهاشون پاک شد..و چه رد پاهایی که روی این ساحل مونده هنوز .. چه زخم هایی که روی تن ساحل خورده و هر بار که امواج شور دریا روی ساحل میاد ، سوزش رو تو دلم حس میکنم...چه خنده های مصنوعی که زدم تا خورشیدم طلوع کنه و چه گریه هایی حقیقی کردم ..چون خورشید پشت ابرهای زمان بود..توی این ساحل بزرگ شدم..بیشتر از تمام سالهای کودکی و نوجوانی و جوانی ام..توی این ساحل فهمیدم غرق شدن توی دریا بهتره از نشستن کنار مردابه..توی این ساحل دوستان خیلی خوبی پیدا کردم که با هزاران کیلومتر فاصله ؛ بعضی شب ها کنار همین ساحل براشون دعا میخوندم...هرروز صبح ؛ با این دلخوشی از خواب بیدار میشدم که میتونستم انعکاس طلایی خورشید رو روی آب های ساحل ببینم...بعضی از شب ها با دوستام میرفتیم و توی تاریکی جلوی امواج روی شن ها می نشستیم و آهنگ میزدیم...صدای ما و صدای امواج باهم یه سمفونی جادویی رو بودجود میاورد..خیلی روزها توی گرما،توی شرجی؛ توی بارون، توی طوفان و رعدوبرق ورگبار ، سوار براین امواج میشدم و دل رو میزدم به دریا..میرفتم تا یه جزیره دیگه..یه ساحل دیگه و بازهم برمیگشتم...چه احساس زیبایی بود وقتی از دور ، از روی امواج بازهم ساحل خودم رو میدیدم که لحظه به لحظه به آغوشش نزدیکتر میشم....

اما حالا دیگه وقت رفتنه...میدونستم یه روزی ؛ بلاخره باید با این ساحل خداحافظی کنم...شاید زود بود..شاید هم خیلی دیر...اما زمان منتظر من نمیمونه..حرکت میکنه و میره..این منم که باید بدوم...حالا باید ازاین ساحل دور بشم...حالا باید برم جاییکه دریایی از سیاهی توش موج میزنه و ساحلی هم نداره..جاییکه مردم حتی وقت نگاه کردن به رنگ آبی آسمان رو هم ندارن...جاییکه همه زندگی میکنن برای اینکه مجبورن زندگی کنن..از ساحلم خداحافظی میکنم...میدونم که بازهم می بینمت...میدونم که بازهم حرارت داغ ظهر تابستونت رو حس میکنم..چه زود..چه دیر...دوستان ساحل..رد پای شما همیشه روی شن های داغ ساحلم خواهد موند و هیچ موجی اونها رو پاک نخواهد کرد....خداحافظ ساحل گرم و همیشگی من...

 

خدا حافظی گریه در یک غروبه

خداحافظی رنگ دشت جنوبه

خداحافظی غم توی کوله باره

خداحافظی ناله قطاره

یه خط یادگاری رو دیوار نوشتم

دل جا گذاشتم..بریدم گذشتم

تو تا قطره اشک روی شیشه حیرون

یکی گریه من..یکی مال بارون

چه غمگینه جاده چه بی رحم رفتن

جدا میشم از تو ..جدا میشی از من

یه قلب مسافر یه مرغ مهاجر

با یه دفتر از خاطرات قدیمی

جدامیشه از لحظه های صمیمی

خدا حافظی گریه در یک غروبه

خداحافظی رنگ دشت جنوبه

...................

...................

 

 

 آخرین ساعات یه تابستان سخت ....داریم میریم تو پاییز...من از پاییز خیلی خاطره ها دارم..اولین خاطره هام ازپاییزه...از دنیا اومدن تا الان..من پاییز رو قشنگ ترین فصل میدونم...خیلی چیزها توی پاییز ازدست دادم و خیلی چیزها بدست آوردم...چند سالی بود پاییزی سختی داشتم...اما امسال باید فرق کنه...امسال پاییز رو هم خیلی دوست دارم..خیلی منتظرشم...

.اینجا توی همین پست بازهم مینویسم..واسه پاییز..واسه پاییزی که امسال میخواد منو خیلی جاها ببره...الان نمیتونم...

.فکر میکردم امشب خیلی با شب های دیگه باید فرق کنه..شب  آخر تابستونه...اما امشب هیچ فرقی با شبهای دیگه نمیکنه...فرق بین داشتن و نداشتن گاهی خواستن و نخواستنه........!!!

.ماه رمضون هست...خیلی ها روزه میگیرن خیلی ها نمیگیرن...معنای روزه نخوردن و نیاشامیدن نیست..اون اسمش گرسنگی کشیدن..روزه رو به خیلی چیزای دیگه هم میشه نسبت داد و فقط مال رمضون نیست..دلم میخواد از اولین روز پاییز روزه اشتباه بگیرم..دلم میخواد خیلی از اشتباهاتمو تکرارنکنم..روزه ام رو به سادگی افطار نکنم..شما هم روزه ی بگیرید..نه روزه ی شکم...روزه ی روح و دل...ببین کی افطارمیکنی..

راستی بچه ها...پاییز چه رنگیه ؟؟؟من فکر میکنم طلاییه ..طلاییه خوش رنگ مثل طلا..تو چی فکرمیکنی ؟؟؟

……………..

یه شعر تقدیم به آخرین روز تابستانی خودم

ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم...

ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست...

ببخشای مارا اگر ازحضور فلق  روی صنوبر خبر نیست...

به پایان رسیدیم اما ...نکردیم آغاز ...

فرو ریخت پرها ... نکردیم پرواز


 

دفتر نقاشی خودمو باز میکنم. یه دفتر نقاشی کوچیک که توش نقاشی های بزرگی میتونم بکشم...یه عالمه نقاشی کشیدم تا حالا..ورق میزنم به نقاشی های قدیمم.. رنگ و روی نقاشیام رفته..خیلی از شکلهایی که کشیدم پاک شده و از بعضیهاشون فقط یه طرح کمرنگ روی صفحه باقی مونده..اما من بازم نقاشی میکنم..یه جعبه مداد رنگی هم دارم که هررنگی بخوام توش هست..اما از خیلی از رنگهاش الان نمیتونم استفاده کنم.یه زمانی رنگ هر صفحه نقاشیم بیشتر رنگ نارنجی و سرخ و آسمون آبی بود..اما الان باید بیشتر جاها رو خاکستری کنم..صفحه سفید نقاشی چقدر قشنگه..نگا کن ..وقتی هیچ طرحی روش زده نشده چقدر قشنگه..توی روزگاری که طرح زیبایی و قشنگی رو فقط میشه توی خیال زد ، رنگ سفید و بی طرح این صفحه چقدر قشنگه..اما باید نقاشی رو کشید..نکشم خودش کشیده میشه.. صفحه رو از وسط با مداد دو قسمت میکنم..تو قسمت بالای صفحه یه عالمه ساختمون میکشم..اووووه یه عالمه زیاد.از تعداد مدادرنگی هام هم بیشتر..حتی از تعداد مداد رنگی های شما هم بیشتر..آخ حیف با این همه ساختمون دیگه نشد آسمون و ابر بکشم..آخه ساختمون اونقدر زیاد و بلنده که دیگه تو صفحه نقاشی من جایی واسه آسمون وابر باقی نموند..ساختمونها رو همه خاکستری رنگ میکنم..ببین مداد خاکستریم دیگه داره تموم میشه..از بس تراشیدم و رنگ کردم کوچولو شده..حالا آدم میکشم..آدم که نه..آدمک.. آدمک های رنگ وارنگ.. یه آدمک میکشم با یه قلاده دور گردنش که انتهای اون قلاده دست یه آدمک دیگه هست..دارن راه میرن..هردوتاشونو هم رنگ سیاه میکنم..اینطوری بهتره دیده نمیشن..یه آدمک دیگه میکشم اما قلبشو پاک میکنم..جاش یه اسکناس سبز رنگ میکشم..آهان چشماش رو هم سبز میکنم خوشگلتر بشه.. یه آدمک دیگه میکشم به رنگ قرمز اما جای قلب این رو هم پاک میکنم به جاش یه تیکه لجن زار میکشم...وای چه بوی تعفنی میده این قسمت از نقاشی...با قیچی اون آدمک رو پاره اش میکنم و مچاله میکنم میندازم توی سطل آشغال...یه سری آدمک میکشم که دارن توی آیینه های شکسته خودشونو نگاه میکنن...شاید اونطوری بیشر دیده بشن کیف کنن...بازم آدمک میکشم..هرکدوم یه رنگ..بعضی از آدمکها رو هم خیلی کوچولو موچولو میکشم ..زیر دست و پای آدمک های دیگه که دارن هی له میشن...یه عالمه آدمک هم پشت پنجره های ساختمون های بلند میکشم که بادستمال چشماشونو بستن و ایستادن به تماشای آسمون...وای نصف بالای صفحه نقاشیم پرشد..دیگه جا نیست..حتی واسه یه شاخه گل..واسه یه دونه درخت سبز..حتی یک قطره اشک...

.

خوبه که نصف پایین صفحه نقاشیم هنوز سفیده و میتونم هرچی دلم خواست اینجا نقاشی کنم..آخیش..چه کیفی میده..مداد رنگی خوشگلام رو بذارم جلو دستم...حالا میکشم..اول از همه اون بالا یه آسمون آبی آبی آبی آبی تا آخرمیکشم....تا اون جا که ورقم تموم بشه.. چندتاتیکه ابر خوشگل وتپل وسط آسمون میکشم با یه خورشید گرم و مهربون وسطش...آخیش دلم باز شد..یه ساحل شنی زیر آسمون میکشم با یه عالمه صدف سفید که روی شن ها افتادن..خوبیش اینه که اینجای صفحه حتی میتونم حرارت و گرمای لذت بخش خورشید رو هم نقاشی کنم..حتی میتونم یک نگاه یه احساس رو هم نقاشی کنم...کنار ساحلم هم یه دریای آبی و گرم نقاشی میکنم..مداد آبی رو با لذت روی طرح دریا میکشم ونقاشی میکنم..دریایی که شاید به کوچیکی این صفحه نقاشیم باشه اما برام از همه دریاها بزرگتره..یه نفر هم روی ساحل نقاشی میکنم که روی شن ها نشسته داره به انتهای دریا نگاه میکنه...چه نقاشی خوشگلی شد..یه کم نقاشیمو نگاه میکنم..نه یه چیزکم داره .. دریا که کشیدم..ساحل کشیدم..آسمون آبی کشیدم..یه نفر روی شن ها کشیدم..خورشید کشیدم..آهان..باید به پرنده بکشم بالای این ساحل پروازکنه...یه پرنده میکشم فقط به رنگ سپید....در حال پرواز بالای ساحل گرم نقاشی..چه نقاشی خلوت و خوشگلی شد...

....

......

پ .ن : _ پشت پرده این سایت ظاهرا بزرگ پرشین بلاگ رو شاید خیلی ها ندونن..سعی میکنم بیشتر توی وبلاگ 360 خودم بنویسم..

          _  از جایی که ایستادم راضی هستم ..

 

نقاشی من

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد