شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

unposted letters Zinatnoor 

برای دفترچه خاطرا تم :

نمیدانم؟ چرا امشب خوابم نمیبرد فردا ترا ترک خواهم کرد.دلم می خواهد امشب با تو بمانم و هرچه دلم میخواهد برایت بگویم. احساس میکنم سخت نگرانی؟ نگران نباشد، ترا تنها نمی مانم. تو میدانی که رفتن های من چندان هم همیشه گی نیستند یادت است یک باربرای همیشه با تو خدا حافظی کردم و ترا بردم به باغچه زیردرخت روی خاکهای نمزده ماندم تا زنده به گورات کنم. ولی بعد خیلی ترسیدم، نم خاکها مرا به یاد کرمهای کوچک و موزی می انداخت. مبادا که حروف نام او را درقلب کوچکت سوراخ، سوراخ کنند و رنگ خام قلم را بی رنگ. آنوقت تو همه یادهایش را گم خواهی کرد و ازتنهای خواهی مرد. آخرتو چه داری جز همان یادهای که ترا ، تو میسازد.  آ ه! خنده ات می گیرد. چه دیوانه ای استم مگرهمین چند لحظه پیش به تو خدا حافظی نکردم. شاید من معنی همیشه، خدا حافظ و رفتن را نمیدانم. بعد ترا ازروی خاکها، گرفتم. ترا  ازآن گودال کوچک برون کشیدم و باخودم آوردم جای دراطاق کوچکم پنهان کردم  وبه توقول دادم که  برای همیشه فراموشت کنم. ولی دیدی که نشد. شنبه ویکشنبه را حساب کردی و دوشنبه من برگشتم و تا نیم شب برایت قصه گفتم وتو شنیدی. دیروزگفتی که اگرچند روزی مرا نشنوی بیمارمیشوی همه زندگی ات برهم میخورد. مگرمن جادوگرم؟ برایت گفتم که این گپهایت بد هوایم می سازد و تو خندیدی. خنده های ترا دوست دارم طنین بچه گانه دارد، میدانی همه چیزهای که رنگ و بوی بچه ها دارد، سپید است، سپید ، مثل سحرت. یادت است پارسال که من وتو درفیستوال بزرگترین ها رفته بودیم و هردوخسته شدیم و رفتیم درپیزاری کوچک روبروی هم نشستیم و گفتیم و گفتیم، یک نفرآ مد و ازبی معنی بودن فیستوال بزرگترین گلایه ها کرد ومن گفتم که ازبزرگترین ها هیچ گلایه نباید کرد وچون گلایه کوچک شان میکند و بعد این مرد به تو اشاره کرد و گفت که  ترا می شناسد و من خندیدم بعد گفت که فال بین است و گفت که من و تو تا جهان است باهم خواهیم بود بعد دست مرا گرفت و گفت که خطوط دستان ترا دردست من نوشته اند. و سرنوشت من با تو گره خورده. پس چرا نگرانی. من میروم و زود برمی گردم. وازهمه حرف،حرف را برایت میگویم. پس، هرگز، همیشه رفتنم را باورنکن

انجما د ‌-  تقدیم به دفترخاطراتم ‌- نگرانم نباش

 

                                                  در امتداد خطوط زرد،


'' ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه ی آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد..........."

صدا:سا عت چند ا ست؟ 

من - ده و بیست

به سمت صدا برمیگردم. لبخند میزنم، 

من- کجامیری؟ 

او- جهنم

‌چشمم روی نقشهء بزرگ، ترسیم شده  بالایی درو ازه ترن میخکوب است وبه خطوط  زرد و سرخ آن نگاه میکنم به راههای کج وپیچ که آدمها را به هم میرساند و آدمها را ازهم جدا میکند 

- خوب

- خوب!! دیگربه جهنم رفتن هم تعجب ندارد

- یه ، فکر میکنم آنقدربه جهنم رفت و آمد کردی که دیگرتعجب ندارد

- باز را ه را گم کردی یک دراین نقشه به دنبال تصویر ( جورج کلونی) استی؟

 -هنوز به ( جورج کلونی) حسادت میکنی

-هنوز! بلی تا زنده باشم . چون تو دوستش داری 

‌- (  جورج کلونی) یک سپوراستر است هزاران زن دوستش دارد

‌- من با آن نه صد و نه نود و نو دیگر کاری ندارم.

-هنوز دوستش داری؟

من - هنوز! تا زنده باشد

‌-لعنتی .

- کی را گفتی

-(  جورج کلونی) را

به قهرنگاهش میکنم

-نه ، ببخش ، خودم را ، حسادت را ، دوستی را، هنوزرا، زنده بودن را.

-راستی چند ساله شده باشد؟

- پنجاه ، پنجا ه وهشت ، شاید

- خوب مثلا اگر در ٦٠ ساله گی به خیربمیرد. بعد دیگرجای برای حسادت باقی نمی ماند. چون با مرگ برای همیشه سرزمین دلت را ترک خواهد کرد.

- یه

- هنوز بلی گفتن را یاد نگرفتی؟ این یه ، پشتو است یا انگلیسی؟

‌میخندم . قهقهه کودکانه ای میزد. صورتش شاد میشود احساس میکنم عقربه ساعت عقب، عقب میرود تا ما را د ر چای خانه مکتب ما ببرد ودرست رو به روی هم بنشاند. یادم آمد هربارکه ازدوست داشتن سخنی سرمیشد من از( جورج کلونی ) می گفتم. فکرمیکنم فقط پنج روزگذشته، دوشنبه، آری، دوشنبه  دهلیز مکتب کوچک ما ،منتظرگرفتن عکس برای دپیلویم نشسته ایم با  آن کلاه های مسخره وچپن های دراز وصف خسته کننده.

 نمیدانم چرا او اینقدر به دنبال ( جورج کلونی ) افتاد ه . من به او، به جان کالونی، به عکس، به دیپلوم به هیچ چیز نمی توانم فکرکنم . من به دوریی رفتن، سفر، کوچ می چرخم............

صدایش پنج سال اینطرف ترپرتم میکند.

 -راستی؟ چرا ین مرد را دوست داشتی؟ نه؟ چرا ین مرد را دوست داری 

من- نمیدانم

- وقت پیدا نکردی ، دلیلش را پیدا کنی؟

-دوست داشتن دلیل ندارد.

- هم دارد، هم ندارد.

- فلسفه ، هنوز دنبال آ ن کتابهای کهنه را رها نکردی

- نه ، اگر من ترا دوست داشته باشم ،دلیل دارد. اگرتومرا دوست نه داشته باشی، دلیل ندارد.

- خوب

- خوب!! پس موضوع حل است برایت.

‌- خانم و اولاد، اولاد هایت خوب استند؟

‌- کدام خانم، کدام اولاد، اولاد ها ، ( بریتنی اسپر) را که سالها پیش طلاق کرده بودم.

‌- میخندم، خو، فکرکردم با ( الیزابت تیلور) ازدواج کرد ه باشی

‌- نه منتظرم ، (  جورج کلونی ) بمیرد، پیرمرد خزف

‌- خزف ، خزف چه معنا ؟

‌- نمیدانم،

‌- ها ها ، پس چرا میگی ،

‌- فکرمیکنم یک دشنام خوب جانان باشد. درعربی

‌- عربی

‌- نمیدانم

میخندیم .

هنوزنگاهم درمیان خطوط رسم شده ای نقشه گم است راههای  که آدمها را به هم میرساند، راههای  که آدمها را ..........راههای زرد، راههای سرخ

- راه را گم کردم . بازراه را گم کردم

- خوب

‌نگاهش میکنم. مثل سالهای پیش نیست، مثل پنج سال پیش نیست،  خطوط کوچکی کنارچشمانش دویده درست مثل خطوط نقشه، یکدسته موی خاکستری روی پیشانی اش پریشان است. لباسهایش نامرتب و بوتهایش کهنه و کثیف است. فکرمیکنم دیگرنباید نگران وزن گرفتن باشد بسیارلاغرواستخوانی شده. ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد و گفتگو را به نامم آغازمیکند همانکه آغازگفتگویی بعدی را از انجام گفتگوی قبلی آغازمیکند مثلیکه فاصله  را نمی شناسد، همانکه  مثل کودکی می خند و لج میکند. همانیکه دوستی برایش پروبال است و نفرت شلاقش میزد.

 

میخواهم ازنگاه هایش فرارکنم . میپرسم:
- خوب!! دیگر را ه گم کردن هم تعجب ندارد

-یه، فکرمیکنم آنقدرراهت را گم کرد ه ای که دیگر گمشدنت تعجب ندارد

.لبخند میزنم.

نگاهم میکند. مثل سالهای پیش نیستم. مثل پنج سال پیش نیستم. باید نگران وزنم باشم، زیاد چاق شدم. وقتی لبخند میزنم  کنارچشمان کلان کلان عسلی ام خطوط  کوچکی مید ود. موی هایم مثل گذشته ها به سمت باد نمی رقصید. ..........

او - زندگی خوب است؟

- یه ، سلام میگوید.

- هنوزمثل آدمهای عاقل گپ زدن را یاد نگرفتی؟

- آدمهای عاقلی را که می شناختم رفتن جهنم  ازکجا یاد میگرفتم

- یه ، آدمهای عاقل هم را ه شان را گم کردند

لبخند میزنیم. هردو به نقشه نگاه میکنیم. نقشه پراست ازخطوط سرخ ، خطوط زرد که به دو سمت ترسیم شده اند راههای که آ دمها را ازهم جدا میکند و به هم میرسند. به کاغذ پاره ای کوچک نگاه میکنم  روی کاغذ با خطی نا روشنی نوشته شده. چهارراهی ‌ سوم، جنوب سمت حرکت ترن ‌- دست راست ‌- دفترپاسپورت. باید همین جا پیاده شوم.

- میخواهی درپیدا کردنی راه با تو کمک کنم. باورکن! اگرمیخواهی ازرفتن به هر بهشت وجهنم میگذرم و کمکت میکنم

- بهشت و جهنم ات به سلامت

ترن می ایستد. ومن شانه به شانه تنهای می روم بیرون.

برمیگردم . ترن دورمیشود. ............. 

 

یادم ازخطوط سرخ ، خطوط زرد، ازراههای جدا می آید که آدمها را به هم.......که آدمها را ازهم ...........

 ولی من به هیچ چیزفکرنمیکنم نه به او، نه به  ( جورج کلونی) فقط به فکرکوچم، به فکررفتن

من سالها است که به خاطره نویسی مأنوسم و با همه ای اینها میدانم که چقدردشواراست . گاهی گمان میکنم گذ شتن ازاین دشواری ها ،انسان را به ارزشهای دست نیافتنی میرسا ند اندیشدن به خودش ودریافت ضمیرناخود اگاه خودش  ، هرچند دریافت ضمیرناخود آگاه به معنی کنترول آن نیست . آنچه اینجا مینوسم بازنویسی از نوشته ایست که برای باراول دریک شب سرد زمستان ، دربهارین ترین سالهای عمرم نوشته بودم . باردوم برای دفترچه ( بیفردا ) نوشتمش .،و این بارسوم است .

 

 

درمان

 

 

چشمانش درزیراشعهء آفتاب که ازپنجره روبرویش میتابید واشعه زلال قطره های اشک  نریخته  روشنتر وعسلی تر می نمود . با نگرانی نگاهش میکردم . دستانش آشکارا میلزرید و دانه های تسبیح  میان انگشتان لرزانش میچرخید . هر باری که پنس کوچک ،  توته های شیشه را ازسرانگشتانم برمیداشت خطوطی ازخون تازه و تازه تر ، خطوط خشک شده ازخون کم رنگی را روی دستم قطع میکرد و  من صدای ، ریختن توته های شیشه به گیلاس را می شنیدم ومیدانستم که درد آغازخواهد شد وخطوط بیشتروبیشتری ازخون !

دهان پنس کوچک روی توته شیشه نشست و من چشمانم را بستم ومنتظرآغازدرد ماندم که دست گرمی را روی پیشانی ام احساس کردم چشمانم را بازکردم چهره ماتمزده ای بابا ، مهربانانه نگاهم میکرد و نمیدانم چرا احساس کردم که درد تمام شد ............ !

کناربسترم نشسته بود ازچهره اش پیدا بود که شب نخوابیده ، باصدای خسته گفت: بیدارشدی؟

گفتم : سلام ، بابا !

- درد داره ؟ 

به دستانم نگاه کردم همه انگشتانم مثل جنازه های کفن پیچ شده کوتاه وبلند کنارهم درازکشیده بودند .

- نه ، درد ندارم

- پیچکاری کردند که کرخت شوه

- شما ، نخوابیدید ، خسته استید ! 

‌- پشت مه نگرد ، پشت مه نگرد، اگرپروایی مه ره میداشتی......

نرسی رد شد . وبابا خاموش گشت .

عاجزانه به طرفش میدیدم ازخدا میخواستم که چیزی نپرسد ، کاش نپرسد. خدایا! کاش بیهوش شوم ، کاش ...

- اگرپروای مره میداشتی دگه غم نبود ، دگه چی غم داشتم .

به دنبال دستمالش میگردد دستمال سپید رنگ را روی چشمانش میفشارد ، کم کم چهره اش درهم میرود بعد هم خطوط ای روی پیشانیش میدود . باصدای گریه آلود وفریاد گونه میپرسد:

- چرا ؟ چرا؟ ها ، چرا ایتو کردی ، کی آزارت میته ؟ چی ناراحتت میکنه  ؟

- هیچ چیز !

پروای شما  ره داروم ، هیچ کسی آزارم نمیته، ناراحت هم نیستم

- این که جواب نشد ! جوابم ره بتی چه گپ است که مه خبرندارم  ؟

- هیچ

- هیچ ؟ هیچ چی ؟ خو خی دستت را کی ایتو کرده ؟ کی؟

- خودم

- خودت ؟ خودتتتتتتتتتتتت ؟ چتو ؟  برای چی ؟ چرا؟

فریاد هایش صدای گریه ام را میبرد وبعد ناله های من صدای ها ی های گریه هایش را..........................................

مثل  سوالش که کی ؟ و جوابم که  من ! خودم  !

برای او پایان همه سوالها بود و گریه اش پایان ماجرا !

.............

روزهای بعد که پانسمان میرفتیم ، هیچ نمی پرسید یک روزکه برمیگشتیم: گفتم : بابا! من دیگرهرگزاین کارتکرارنمیکنم ! دیگرنمی خواهم شما ناراحت شوید .

ناامیدانه گفت : من ناراحت نشوم. من؟ تو چی؟

نمیدانم چرا آن انگشتان درکتان سپید پیچیده ام  ، برایم  اشباح شده بودند مثل جنازه های کوچک وبرزگی ، درکفن پیچیده می نمودند . فکرمیکردم جنازه ها آرام خوابیده اند ، کنارهم درازکشیده اند وهیچ درد ی اززیرپوست شان نمی گذرد . شب ها این خیال دردلم قوی ترمیشود خوب به یاد دارم که بارها درخواب میدیدم که پنج جنازه باقد های بزرگ وکوچک کنارهم افتاده اند . کابوسی عجیبی بود ، کلانترشان شاید پدر و کنارش مادر ، دوبرادر و یک خواهرکوچک . بعد فکرمیکردم که جنازه کوچک درجایش حرکت میکند و گاهی فکرمیکرد م ناله هم میکند . ازجایم بلند میشدم چراغک کوچک سبزرا روشن میکردم و به انگشتانم خیره میشدم . اینها انگشتان دست خودم بودند که با یک بانداژسپید بسته شده بودند . انگشتانم آرام بودند . نه ! انگشت خوردم حرکت میکرد دردی عجیبی داشت . با اینهمه درد چگونه بخوابم . ازدرد به خود می پیچیدم ، خیلی دلم میخواست بروم کنار بابا ! بگویم درد دارم ! زارزارگریه کنم ، شاید کمکم کند ، اما اگربپرسد چرا؟  اگربازبپرسد چرا ؟ شاید هم دربسته باشد ............

سرانجام بازدستم را داشتم تا بنویسم ، مثل کسی بودم که به دیدار دوستی ازسفرآمده برود کتابچه ای کوچکم را اززیردوشک بیرون آوردم ، آخرین صفحه را بازکردم سه هفته قبل ، 

آن روزشوم ! آن دلتنگی عجیب! آن بیقراری وبی بهانه بودن ها ! آن همه تنهایی که هیچ چیزوهیچ کس ، پر اش نمیکرد ................

راستی ! میخواستم بنویسم که چرا ؟ ودلم را سبک کنم ، میخواستم آن گره، فریاد شود و طنین اندازد ! اشک شود ، بریزد و سرانجام حرف شود ونقش دفترم گردد ! دفتری که برایم مثل سجاده برای مومن و  کلیسا برای عسیوی بود ، دفتری که می توانست بشنود و همه ای درد ها را دردل بزرگش جا دهد ! دلم میخواست  ، که مثل آن دفترکوچک باشم و دلی داشته  باشم بزرگ ! وگوشی داشته باشم صبور !

هم چیزرا به خاطر داشتم ، حتی امروز بعد سالها ، هنوزلحظه ، لحظه اش یادم است ! من چیزی میخواندم وگاهی هم به فلمی که درتلویزیون بود ، نگاه میکردم ، ناگهان صدای ناله ائی را شنیدم ........ باردوم  ..... وسوم...........ترس همه تنم را فراگرفت ، به ساعت نگاه کردم همه رفته بودند  عروسی و تا نیمه های شب برنمی گشتند ، حویلی بزرگ ما با درختان کلان وباغچه پر از گل اش درتنهائی و تاریکی ، فرو رفته بود . اما چراغ اطاقک ( صوفی ) ازدورپیدا بود ، یعنی اوبیداراست ، این اوست که ناله میکند ...... شاید باز زیاد خورده  ودلش  گرفته ؟ چراغ دستی را برداشتم و به طرف اطاقک ( صوفی ) رفتم ، ناله ها بلند تر و بلندترمیشد ، قلبم تند تند میزد ، یک لحظه خواستم دوباره فرارکنم و برگردم به اطاق خودم !

این مرد هفتاد ساله با آن دندانهای زرد ومویهای حنایش برایم مثل (جن ها) که ازآن بارها قصه کرده بود ، معلوم می شد . کمتربا اوگپ میزدم و هروقت که همه دورش جمع می شدند تا به اوگوش بدهند ، میخواستم اواحساس کند که من قصه هایش را دوست ندارم وتوجهی هم ندارم ، اما ازدورگوش میدادمش ! او در حالیکه قت قت میخندید و دندانهای زردش پیدا بود  ،صدایم میکرد : پریگگ توازجن نمیترسی ؟ تو دم ودعای حاجی کلان داری ! آغا ی تو قصیده پخته کرده  و تومیراث زده استی ! توقصیده زده استی ! مادرجان باورمیکرد واین مرا ازاو  بیشتر متنفرمی ساخت . اوحرفهایش را باربار تکرارمیکرد واین مرا می کشت وتمامم میکرد .

اما آن شب صدای ناله هایش ناراحتم کرد ، کنارپنجره که رسیدم دیدم (صوفی ) روی جای نمازافتاده وناله میکند ، نه ، زار زار میگرید . دیدم ازهردو دستش خون جاری است . فکرکردم دزدی به اوحمله کرده باشد ، دویدم ، دررا بازکردم وفریاد زدم : صوفی ، صوفی !!

بلند شد چهره اش مهربان می نمود ، اشکهایش را با دستان ، خونینش پاک کرد روی جای نمازنشست وگفت: تو ! تو خو نشدی ؟ تو چرا آمدی پیش مه ؟

- چه کرده دستته ؟ 

چشمش به سمتی رفت و با چشمم میسرنگاهش را تعقیب کردم  ، آنجا روی زمین توته های یک بوتل شکسته را دیدم  !

سوالهای نامربوط ام را هیچ جواب نداد

گفت: درد را درمان شاید ! درد روح را با درد جسم باید درمان کرد ! من دلتنگم ، تنهایم ، دربه درو خاک به سرم ! نه اولادی ، نه بنیادی ، نه چاره ساز و چاره گری ! ازبس درد سرم زور میکنه ! ایتو میکنم ! که درجانم درد بیایه ، دردروح و روانم ، از یادم بره ! درمانم کنه ! درمانم کنه !!!

دوان دوان اطاقک را ترک کردم ویک نفس خود را به اطاقم رساندم ، روی بسترم افتادم ! فردای آن روز ( صوفی ) صبح وقت ، صندوقک کهنه ، گلیم کهنه تر و جای نمازش را که همه اثاثه اش بود ، برداشت ! دستان بابا را بویسد و روی همه ما را ! گفت میرود به قریه اش ودیگرشوق وذوق شهرنشینی ندارد ! او رفت ....... اما خیال (درمانش) از سرمن نرفت . خیال اینکه درد جسم ، دردهای روح را درمان میکند ، دردلم مثل حرفها وروایت های (بابا) نقش بسته بود ! بارها دلم میخواست این قصه را به کسی بگویم اما احساس میکردم.که او با زبان بی زبانی ازمن خواسته بود که به هیچ کس نه گویم . فکرمیکردم نشود او را خوارکرده باشم ! که نشود او را ازنگاه ها بیندازم ! آخراو به همه میگفت: که عشق خدا ، او را ازهمه چیز بی نیازکرده ودربحربی انتهای شادی ومحبت حق ازهمه چیزبی نیازاست

نظرات 1 + ارسال نظر
ویداوست جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.vidavest.com

آموزش کامل SEO ( افزایش رتبه سایت و یا وبلاگ تان در موتور های جستجو )

در این مجموعه آموزشی با روش های مختلف قراردادن وب سایت تان در رتبه اول موتور های جستجوی دنیا آشنا شده و سپس نحوه تثبیت رتبه خود برای همیشه در این موتور های جستجو را بررسی خواهیم کرد. این مجموعه شامل بیش از 20 ساعت فیلم آموزشی SEO می باشد که توسط یکی از متخصصین SEO در یکی از وب سایت های عضو گیری SEO به نام BradCallen ارایه شده است. تمامی دروس به صورت تصویری بوده و گام به گام و بصورت تفضیلی به مباحث پرداخته شده است.

بر اساس ادعای تهیه کنندگان این فیلم آموزشی، بعد از گذراندن تمامی دوره های آموزشی این مجموعه در مدت کوتاهی قادر به بدست آوردن درآمد و یا محبوبیت قابل توجه از طریق ترافیکی که توسط موتور های جستجو ایجاد شده است، خواهید بود.

مهمترین نکته قابل ذکر در مورد این مجموعه آموزشی این است که برای همیشه رتبه اول موتور های جستجو را در اختیار خود خواهید گرفت.

برای خرید این مجموعه بی نظیر به وب سایت ویداوست مراجعه کنید :
http://www.vidavest.com




راز پیش بینی آینده و ایجاد آینده تان در دستان شماست

دکتر رابرت کیوساکی با الهام گرفتن از دکتر باکمینیستر بینش بی انتهای شما را در مورد آینده هدایت می کند. ایشان مشاور ارشد اقتصاد دانان بزرگی چون ادوارد گریفین نویسنده کتاب "مخلوقی از جزیره جکل" و ریچارد دانکن نویسنده کتاب "بحران دلار" هستند.رابرت مشوق اصلی آموزش نحوه رونق و آینده پول می باشد. در طول این مشجاره به طور زنده نظریه ریچارد دانکن و ادوارد گریفین را که رابرت از طریق تلکنفرانس با آنها در ارتباط است، خواهید شنید.

در این مجموعه استراتژی های مختلف، پیش بینی آینده و تغییر زندگی تان را با چشمان خود خواهید کرد.

در طول این مشاجره انتظار می رود تا آیتم های زیر فراگرفته شود :

1- چگونگی پیش بینی آینده از طریق بهره گیری از چرخه ها و رویداد های گذشته
2- اهمیت مکانیزم ماندریک و استفاده از آن
3- طراحی آینده خود با استفاده از تکنیک PERT

بیش از 1000000 کپی از این مجموعه در کشور های خارجی به فروش رفته است و با این وجود باز هم تقاضای بسیاری وجود دارد و ماهانه چند ده هزار از آن فروخته می شود.

شما هم یکی از افراد موفق و میلیونر دنیا شوید



مستند بارداری محصول کانال Discovery
این برنامه جذاب که محصول کانال DISCOVERY می باشد بینندگان را از لحظه شروع برنامه یعنی لحظه آغاز حاملگی تا تولد با خود همراه می کند. مستند pregnancy guide با استفاده از تصویربرداری پیشرفته وتصویر سازی کامپیوتری تمامی مراحل رشد جنین و تغییراتی که در مادر آبستن در طول حاملگی رخ می دهد را به تصویر کشیده و همچنین یک رویان شناس و متخصص مامایی و زنان و زایمان از دانشگاه پزشکی Georgetown گزارش فرآیند بالینی تولد و انجام جراحی مادر آبستن را انجام می دهد. این برنامه در نهایت با نمایش دو متد تولد یعنی تولد طبیعی و تولد همراه با جراحی به پایان می رسد.

این مستند بی نظیر به دلیل درخواست بینندگان تا به حال چندین بار در کانال Discovery نشان داده شده است.
برای خرید این مستند بی نظیر و جالب به وب سایت ویداوست مراجعه کنید :

http://www.vidavest.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد