شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

چهل روز از مرگ انسانی گذشت که مهربون بود ، با گذشت بود ، جلوتر از مردم زمانه بود ، لطف می کرد بدون اینکه چشمداشتی داشته باشه ، انتقاد میشنید و در برابرش لبخند میزد و می گفت حتما در موردش فکر میکنم و خودم رو اصلاح می کنم ، هیچ وقت با کسی دشمنی نکرد ، دایره دوستیش هر روز و هر روز گسترده تر میشد ، با ازدواج یک جوون فامیل چند نفر به تعداد دوستانش اضافه میشد ، چطور میتونستیم مراسم چهلمش رو نریم در حالیکه تو همه سختیهای زندگیمون همراهمون بود و تو همه شادیهای زندگیمون پا به پای ما شادی کرده بود ، چطور می تونیم مردی رو فراموش کنیم که عاشقانه از همسر بیمارش پرستاری کرده بود .

من و امیر و مامان همراه شدیم برای دلداری دادن به خانواده بازمانده اش .               می دو نستم که خیلی ها خواهند اومد ، مثل روز خاکسپاری ، مثل روز ختم مسجد .

مراسم تو یک سالن بود ، میزهای گرد هفت هشت نفره ، یک میز رو نزدیک میز خانواده صاحب عزا انتخاب کردیم ، با دایی  و مامان نشسته بودیم ، افراد آشنا می اومدند بلند می شدیم ، سلام و احوالپرسی می کردیم و می نشستیم ، تا اینکه آقایی اومد ، مامان و دایی می شناختنش اما ما نه ! من بعد از بیست و هشت سال پسر عمه مادرم رو نشتاختم چون از سالهای دور هیچ ارتباطی بین ما نبوده ، با دختر و پسرش اومده بود ، پسری که از همسر اولش داشت ، پسری که مادرش هم دختر عمه مامانه ،‌دختر عمه ای که  ما خیلی دوستش داریم ، یاد سالهایی افتادم که این آقا اجازه نمی داده این مادر و پسر همدیگرو ببینن ، حالا چطور اومده اینجا ؟ بعد این همه سال دوی و دوری گزینی ! ازدایی اجازه خواست که کنار ما بشینه ، نمی دونم اون موقع که پسرش با اشتیاق خیلی زیاد دنبال خاله هاش می گشت چه حسی داشت از اینکه سالها اون رو از دیدن اقوام مادریش محروم کرده بوده ؟ کم کم خواهرهای اون آقا هم اومدند با اونها هم آشنا شدیم ، بعد بیست و هشت سال .
رشته ای بود بین دختر عمه مامان و پسر اون یکی عمه ، رشته بین اونها پسرشون بود ، اونها بیست و چند سال پیش این رشته رو پاره کرده بودند اما حالا به خاطر پسر مشترکشون رو یک میز نشسته بودند .

دیدن این ماجرا تو روزهایی که بحث سیاسی داغه برای من خیلی جذاب بود ، جوونهای سی سال پیش فامیل که عمدتا سر مسائل سیاسی از هم دور شده بودند و  سالهای سال همدیگر رو ندیده بودند ، حالا با هم رودرور می شدند ، و خاطرات مشترک رو با هم مرور می کردند ، اونهایی رو که من ندیده بودم رفتارشون دقیقا شبیه همونی بود که مامان و بابا قبلا برام تعریف کرده بودند ، هیچ کدوم تغییر نکرده بودند ، اما همه دلتنگ هم بودند و از دیدن هم خوشحال .

اما چی باعث شد که اینها همگی بعد از این همه سال  تو یک مجلس حضور پیدا کنند ؟ در حالیکه می تونستند حدس بزنند دیگری هم دراین مجلس حضور پیدا خواهد کرد ؟
همه دوست داشتند یاد مردی رو نکو بدارن که تو همه جریانها هیچ موضعی در برابر مخالف نگرفت ، اگر چه تو سالهای دور متهم به عامی بودن  شده بود ، متهم شده بود که روشنفکرها رو نمی فهمه ، اما حالا همه اذعان داشتند که روشنفکر واقعی همون او بوده که به حرف همه گوش می داده ، هیجانات دوره جوونی رو نظاره می کرده و با هیچ کس سر جنگ نداشته ، همه اذعان داشتند عارف و اقعی همون  او بوده که با همه مهربون بوده فرق نمی کرده که طرف کارگر خونه اش بوده یا وزیر و وکیل . همه انسانها رو همونجوری می پذیرفته که بودند و نمی خواسته تغییری در اونها بده . به حقوق بانوان احترام می گذاشته ، ( خودم شخصا به یاد نمیارم روزی رو که اون جلوی من که جای دخترش بودم در رو باز نکنه و یا جلوی من از جاش بلند نشه و همیشه هم به من می گفت که یک خانم نباید جلوی یک آقا از جاش بلند بشه . ) .
تو مراسم ختم قرآن نبود ، یک نفر نی میزد و دیگری هم آوازهای غمگین میخوند ، چراغها خاموش بود و شمع روی میزها روشن ، وقتی آواز تموم شد و چراغها روشن شد ، نمیگم همه چشمها خیس بود که البته نود درصد چشمها خیس بود ، اما همه متاثر و غمگین بودند . قبلا مراسم چهلم زیاد رفتم ، معمولا اقوام درجه دو  و سه داغ رو فراموش کرده بودند و بیشترمجلس رو به دید و بازدید و شوخی می گذروندند اما این یکی خیلی فرق داشت . خیلی .........

نوشته شده در ۱۳۸۸/٤/٩ساعت ٩:٢۱ ‎ق.ظ توسط گلپر نظرات ( 12) |

امیر خان از سفر برگشتند ، و من هم آخر نفهمیدم از این پست من ناراحت شدند یا نه ، البته اسم این پست رو گذاشته : نامه سر گشاده .

در حال آماده شدن برای یک ماموریت کاری خارج از کشور هستم ، یک هفته ای میرم استانبول ، تو هفته ای که من میرم استانبول ، امیر خان هم به یک ماموریت خارج از کشور ( یک کشور دیگه ) میرن و به این ترتیب عین فیلمهای امریکایی مادو نفر نقش یک عدد زن وشوهر busy  رو بازی می کنیم .

اما در راستای پست "نامه سر گشاده " باید عرض کنم که به همراه امیر خان رفتیم خرید و بنده برای سفرم یک دست لباس رسمی خریدم . و از اونجاییکه فقط یک عدد چمدان متوسط در منزل داشتیم و ما هم دو عدد مسافر با دو مقصد هستیم رفتیم یک چمدان با همان برند چمدان قدیمی خریدیم . البته با یک عدد ساک اضافی . نهار رو در رستوران صرف کردیم و خلاصه نامه سرگشاده خیلی زود به تاریخ انقضای خودش رسید .

پ . ن : در حال تحقیق در مورد شهر استانبول هستم . از نظرات دوستانی که قبلا به این شهر سفر کردند استقبال می کنم . 

سلام آقای دهنمکی . مرا نمی شناسی ولی مهم نیست . آقای دهنمکی ، نمی دانم در پرسش نامه های مختلفی که در هر اداره و ارگانی باید پر کنی جلوی عبارت شغل چه می نویسی ؟ کارگردان ؟ سر دبیر ؟ مسئول ستاد ؟ مدعی العموم ؟ ... نمی دانم ، مهم هم نیست . فقط میدانم آنچه می نویسی با چماق رابطه ای ندارد . آقای دهنمکی ، می گویند کارگردانید . می گویند فیلم می سازید . می گویند می خندانید . می گویند خوب می فروشید . آقای دهنمکی ، یادتان هست ؟ مدت زیادی نگذشته از زمانی که شما میزدید و میشکستید و می سوزاندید هر آنچه را دوست نداشتید و دوست نداشتند. آن زمان هم در هر بلوایی شما کارگردان بودید . آن زمان هم شما فیلم می گرفتید . آن زمان هم می حنداندید . و آن زمان هم خوب می فروختید.
آقای دهنمکی ، مهم نیست . هرگز مهم نیست . هیچ گاه مهم نبوده . مهم اینست که می فروشید . خوب هم می فروشید . می خندانید و خوب هم می خندانید . جنگ را چنان تصویر کرده اید که انگار نمایش نامه ی کمدی و ساده لوحانه ای بود که کودکان مدرسه ای بازیگران آنند.
آقای دهنمکی ، اما جنگی که من دیدم حکایت خنده نبود . حدیث درد بود و گریه . جنگی که من تجربه کردم ، ترس برادرم بود از آژیر قرمزی که روزانه بود . جنگی که من دیدم گریه های مادرم بود هنگام بمباران ، که نمی دانست پدرم می آید یا نه ؟ جنگی که من دیدیم کابوسهای خونین خودم بود . جنگی که من دیدم ترس پدرم بود از جان ما ، که فکر می کردیم آغوشش امن ترین جای دنیاست . جنگی که من دیدم ناله های عمویم بود که ترکش خورده بود .
آقای دهنمکی بخند . دیگران را هم بخندان . دلگیر نیستم . هر چند که بر زخم من می خندی . اما شنیده ام که کودکان شهرم را به تماشای جنگی که تو به تصویر کشیده ای می برند. می ترسم باور کنند که جنگ همین خنده و شوخی های کوچه بازاری است . آقای دهنمکی ، جنگی که در ذهن یک کودک میگذرد بسیار ناجوانمردانه تر و کثیف تر از جنگ در ذهن یک سرباز است . حکایت سرباز ، حکایت فشنگ است و تفنگ و مرگ و محیطی که بر خطر آن آگاه است . اما داستان کودک ، بازی معصومانه ای است که به صفیر بمب و موشک به هم می پیچد.
آقای دهنمکی ، من به چشم خویش ، زبانه آتش انفجار را دیده ام . من به چشم خویش ستون دود را دیده ام . من به چشم خویش اجساد خونین دیده ام . من به چشم خویش تن بی سر پدر بهترین دوستم را دیده ام که جان می کند . من به چشم خویش تن تکه تکه شده مادر بزرگم را دیده ام . من به چشم خویش پرنده آهنینی دیدم که تخم مرگ بر شهرم می پاشید. من به چشم خویش گریه دیدم .

پ. ن : با ایمیل به دستم رسیده .

واقعا نمی دونم چه جوری بعضیها همه گذشته رو فراموش کردند و رفتند سینما و این فیلم رو دیدند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آره می دونم که خیلی تلخ بودم ، آره می دونم که تو هم از این وضعیت خسته شدی ، آره می دونم که همین چند روز پیش به ایرن می گفتم که تو این اوضاع و احوال کاری ماموریت رفتن شوهرانمون نباید زیاد ما رو ناراحت کنه ! ، آره می دونم که همیشه میگم تا جوون هستیم باید کار کنیم و سرمایه جمع کنیم ، آره می دونم ، می دونم که بیشتر از یک دلتنگی تلخ و ناراحت بودم ، و شبی که تو فرداش به یک ماموریت یک هفته ای می رفتی رو تلخ تراز قهوه بعد از شامت کردم ، شامی که براش وقت زیادی گذاشته بودم تا همونی بشه که تو دوست داری .

می دونم ، می دونم ، می دونم .

ولی تو هم بدون که من از لحظه هایی که بی تو باشند لذت نمی برم ، تو هم بدون که اگر چه من تو این پنج سال خیلی پخته شدم و تغییر کردم ، اگر چه انقدر درگیر کار و مسئولیتهای شعلی و خونه هستم که گاهی خودم رو هم فراموش می کنم ، اما از اینکه  زندگیمون تو دور تکرار و روال عادی بیفته بیزارم .

می دونی چند وقته با هم خرید نرفتیم ، ( در مورد سفر کیش نگو که اون یک استثنا بود و بیشتر دنبال تفریح و استراحت بودیم تا گشت زدن در مراکزخرید و خرید کردن ) می دونی چند وقته من به تنهایی برای خودم و خودت لباس می خرم ؟ میدونی چند وقته با هم قرار رستورانی نگذاشتیم ؟ می دونی چند وقته زیر نور شمع با هم شام نخوردیم ؟ می دونی وقتی از این سفر بیایی دو سه روز بعدش من به یک سفر کاری یک هفته ای میرم و این یعنی اینکه تو ماه خرداد بیش از هفت هشت روز همدیگه رو نمی بینیم .
خوشحالم که گرفتاریهای این روزهای ما گرفتاریهای شغلی  هست ، اما بیا یک بازبینی دوباره به زندگیمون بکنیم ، بیا دوباره زمزمه های عاشقونه مون رو طولانی تر کنیم ،  بیا بیشتر از زندگی دو نفره مون لذت ببریم . یادش بخیر روزهای اول زندگی یک خونه کوچیک ، یک لپ تاپ نفتی که برای زودتر رسیدن بهش با هم مسابقه می دادیم ، یادش به خیر شبهایی که با هم پای کامپیوتر و بازیهای دونفره می نشستیم . اینروزها هرکدوم لپ تاپ خودمون رو روشن می کنیم و به کارهای خودمون مشغولیم و سهممون از شراکت همون share  کردن اتصال اینترنته .

بین ما عشق داره روز به روز عمیق تر میشه ، اما من این روزها دوست دارم محبت کلامی هم بیشتر بشه عزیزم  

چند روزی هست که دارم رو یه مساله فکر می کنم . قبلا فکر می کردم که به دست آوردن یک شغل خوب خیلی به شانس بستگی داره  ، مثلا دو تا مهندس فارغ التحصیل در یک رشته  در دو زمان دنبال کار هستند ، بنا به اینکه  در بازه زمانی که هر کدوم دنبال کارهستند کدوم شرکت با چه مشخصاتی آگهی اسنخدام داده باشه یا مثلا  اگه شرکت بهتری در زمان اول آگهی  داده باشه و فرد مورد نظرش رو پیدا کرده باشه شانس نفر دوم که در بازه زمانی بعدی دنبال کار هست ازبین میره .

اما بعد از اینکه چند تا مورد دیدم که کار خوب پیدا شد و رغبتی برای انجامش دیده نشد ، حالا یا به خاطر تنبلی ، یا به خاطر بی حوصلگی یا به خاطر توقع خیلی بالا ، نظرم در مورد شانس نغییر کرد و میگم شانس تاثیر خیلی کمی در پیدا کردن شغل داره .

شنیدم اضاع کار خیلی خرابه ، برای همین هم چند نمونه زیرآب زنی دیدم که حالم داره بد میشه از این همه دو رنگی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد