شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

وقتی که نیستی

وقتی که نیستی  

وقتی که نیستی

بهار هم بهار نیست

و من باران را بهانه می کنم

تا زیر چتر صدای آن 

اشک های خود را پنهان سازم

 

وقتی تو نیستی

عقربه های ساعت دلم

بی خیال گذر لحظه ها

در گذشته ای دور در جا می زنند

و گردش روزگار را هم جدی نمی گیرند

 

وقتی تو نیستی

قلبی پر تپش

روحی تشنه

و جانی خسته

بر دریچه چشمانم هجوم می آورند

و طوفانی از غم و اندوه و اشک نثار آن می کنند

و در این تلاطم بلاخیز فراق

و تنها صدای نام زیبای توست

که از دلی تنگ بر زبان خموش

جاری می شود

و آبی می شود بی رمق بر لهیب آتشی سوزان

 

 وقتی که نیستی

شادی نیست

آسمان دل من آبی نیست

سبزه ها در باغ جان من نمی خندند

و تبسم از لبان غنچه ها محو می شود

 

می دانم که خورشید عشق تو

حتی در پس این همه ابر انبوه فراق

باز هم روزهای مهر تو را برایم به ارمغان می آورند

اما وقتی تو نیستی

چگونه بی تابش آفتاب محبت تو سر کنم؟

 

وقتی تو نیستی

گیرم چشمه چشمانم را به سوی دلم جاری سازم

تا کسی اشکهایم را نبیند

سوز دل را چه کنم؟

دیوارهای سینه ام را که از فرط تنگ دلی می خواهد پاره شود

و در نیمه شبی چنین تاریک 

خواب مردمان شهر را آشفته سازد

و می خواهد فریاد برآورد که امان از فراق و داد از هجران را چه سازم؟

سخت است.

سخت تر از تیری که بر چشم نشیند

یا تیغی که بر قلب رود 

بازی برگ و باد پاییز 

در یک غروب پاییزی بازی باد و برگ را دیده‌ای؟ باد سرد خزانی برگ ها را به آهستگی تکان می‌دهد. شاید بی خبری گمان برد که برگ در حال رقص است. ولی نه؛ بازی برگ و باد در پاییز با رقص شیرین برگ در نسیم بهاری تفاوت دارد. شاید باد هم نمی داند که با برگ چه خواهد کرد. شاید او هم نمی داند که دیگر رمق چندانی در جان برگ نیست و تکان های ملایم او نیز برگ را از ساقه جدا می‌کند. هر چه که هست می‌دانم که برگ بوی جدایی را حس می‌کند و می‌داند که امروز یا فردا از تن درخت جدا می‌شود و در دل خاک سرد خواهد آرمید.

می‌دانی عشق من؟

باد هجران و فراق تو با برگ زندگی من همان کند که باد پاییز با برگی زرد. گاهی  آن چنان  دوری از تو قلبم را می‌فشارد که گویی آخرین لحظه زندگی‌ام را طی می‌کنم و زهر فراق چنان بر کامم تلخ می‌آید که تا جگرم را می‌سوزاند. آری قبلا نیز گفته‌ام که گاه دوری از تو را با خیال روی تو جبران می‌کنم. ولی چگونه و تا کی قلب عاشق را می‌توان این چنین آرام کرد؟

سخت است. سخت است دوری از تو. حزن و اندوه ندیدن روی یار، مرا به ورای مرزهای تحمل می‌برد. دلم سخت تنگ است.

زمانی شعر زیر را از حافظ می‌خواندم چون زیبا بود اما حالا با تمام وجودم آن را زمزمه می‌کنم:

زبان   خامه   ندارد  سر  بیان   فراق

وگرنه شرح  دهم با تو داستان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین  اتش هجران و  هم  قران  فراق

دریغ  مدت  عمرم  که  بر امید  وصال

بسر  رسید  و نیامد  بسر زمان  فراق

سری که برسرگردون به فخر می سودم

به راستان  که  نهادم  بر آستان  فراق

چگونه  باز کنم  بال در  هوای  وصال

که ریخت مرغ دلم  پر در  آشیان  فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاد   زورق  صبرم  ز  بادبان  فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

ز موج شوق  تو در  بحر  بی کران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شده ست

تنم   وکیل   قضا  و  دلم   ضمان   فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست   گردن  صبرم   به ریسمان  فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب و دور از یار

مدام  خون  جگر  می‌خورم  ز خوان  فراق

به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ

به دست هجر  ندادی کسی  عنان  فراق  

بقیه در ادامه مطالب 

ناوک خنجر فراق

تو خود بگو چه سازم با این همه گل خشکیده که  در این لحظه‌های دل تنگی زیبایی خود را در گلدان تشنه روح من نثار فراق تو می‌کنند؟

تو خود بگو چه کنم با چشمان سحرآمیزت که در قاب دل من می‌درخشند و خنده‌ها و شادی‌هایت را نشان می‌دهند؟

تو خود بگو من چه کنم با این همه فاصله و این حجم کشنده دل تنگی و با دلی که پر می‌کشد به سوی تو اما از هر طرف با قفس تنگ روزگار برخورد می‌کند؟

تو بگو چه سازم با دلی که بارانی است ولی نمی بارد و بغضی که هست اما نمی‌ترکد و در گلو راه نفس را می‌بندد؟

هنوز پاییز است اما نبودنت بهار را به مسلخ سرد زمیتان برده است و سهم دل من از چارفصل زندگی زمستان هراس انگیز دوری است.

تو بهتر از هر کسی درک می‌دانی و می‌بینی که سهم تنهایی من چقدر انبوه و فراوان است و می‌دانی  که ناوک خنجر  فراق تا کجای حنجر جان من فرو می‌رود.

آری در این غروب غمبار دوباره دل کوچکم غمگین است. یاد تو را در دل دارد و بهانه‌ی تو را بر جان.

جان من می‌خواهدت. تو را، آغوشت را، صدای نفس کشیدنت را، چشمان مسحور کننده‌ات را، چهره ی دلربایت را، نگاه عاشقانه‌ات را.

عشق من! یادم کن و کمی از حسرت دیدارت را بکاه. یادم کن که تنها یاد تو آرامش جان من است. 

نجوای شبانه 

نجوای شبانه

وجود من همه نجوای تو و هستی‌ام عشق توست. شاید سخت باشد تصور آن که لحظه‌ها بی تو چگونه می‌گذرند و چه جانکاه و جانفرسایند ولی نور عشقت را از من دریغ نکن و همیشه بر من بتاب که بی عشق تو، بی نور محبت تو، بی نگاه مهربان تو و بی تو راهی مغرب می‌شوم و در پشت کوه‌های نیستی فرود می‌آیم و دیگر بار، مشرق را نمی‌پیمایم.

بهترینم! در غم هایم، غصه هایم، سختی‌هایم، شادی‌ها و خنده‌هایم، در زیر باران، در شب مهتابی، در روز آفتابی، در لحظه طلوع خورشید، در آن هنگام که خورشید سر درگریبان افق می‌برد، در رؤیا، در بیداری، در آن لحظه که هشیار هشیارم، در آن لحظه که غرق یاد تو دنیا را از یاد می‌برم و خلاصه کنم در تک تک لحظه‌های عمرم تو را در یاد دارم زیرا شایسته آنی و بایسته نیست زیستن لحظه‌ای بی تو و یاد تو.

نور عشقت را از من دریغ نکن که بدون عشق تو هیچ هم نیستم.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
http://persianpet.org/forum چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام
دوست عزیز وبلاگ پر محتوا و جذابی داری امید وارم تداوم داشته باشه و ادامه دار باشد و همواره ازنظریاتت استفاده کنیم
در ضمن اگر هم سری به ما بزنی خوشحال میشیم که در جمع ما دوست خوبی چون شما باشد
برایت بهترینها را آرزو دارم
http://persianpet.org/forum

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد