ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برای تمام زندگی٬ داغ عشق تو بر پیشانی دلم نشسته است و زندگی من را در خود خلاصه کرده است؛ زندگی در عشقی زیبا.
هر روز دلتنگ تو میشوم و روزهای نبودنت چون آهنی گداخته بر جگر من مینشیند و دود از جانم برمیخیزد و آن گاه چارهای ندارم جز آن که چشم بربندم و در خیال خویش فرو روم - دوست دارم از این خیال هرگز بیرون نیایم – و چون پرنده خیال به پرواز درآمد، بر بام چشمان تو نشینم و به تو نگاه کنم؛ به چشمان ناز تو که چون نسیمی بر من میپیچد و تا مینوی بهشت پروازم میدهد؛ به لبهایت که حتی در سکوت نیز در جان من موج میاندازد؛ به دستهایت که شراب عشق را جرعه جرعه در کامم میریزد؛ به لبخندت که در اعماق سیاهیهای این جهان چون مرواریدی بزرگ میدرخشد و دنیایم را ستاره باران میکند و به قلب تو که باورش کردم و دل به آن باختم.
آن قدر به تو و عشق تو اندیشیدهام که تکهای از تو شدهام و تو نیز پارههای پیکر من شدهای. سراسر زندگی من، معنای هستی من، رمز زیستن من، مهر توست و گر چه دوری از تو، سخت و جانفرساست ولی عشق تو شیرینترین عسل بر کام من است.
آینهی عشق
مدتها بود خود را در آینهی کوچک جیبی نگاه نکرده بودم. احساس کردم بین تصویری که از خود در آینههای قدی و بزرگ رایج میبینیم تا آینههای کوچک جیبی تفاوت است. شاید توجه به همه حجم بدن، انسان را از توجه تام و کامل به صورت و چشمان بازمیدارد.
امروز خود را در آینهی کوچک جیبی عاشق تر از گذشته دیدم. آینه، چشمان مرا عاشقتر از پیش نشان میداد. از دریچه آینه میتوانستم به اعماق چشمان و بلکه به اعماف روحم سفر کنم. گویی آینه نردبان است و با ردبان آینه از دیوار جان خود بالا میروم و آن طرف دیوار، درون دل و جان و اعماق روح خود را مشاهده میکنم. یا شاید در باغ خلوت آینه میتوان خود را برهنه و مجرد از هر چه رنگ و ریاست دید و پایید و با اعجاز آینه و نگاه آسمانوش آن میتوان اشتیاق جان را دید و ترنم دلتنگی عاشق را شنید و از پس خشتهای تاریک جسم و آن همه غباری که ما را از دید دیگران و خودمان دور میکند، خورشید عشق را در درون وجود نگریست.
هر چه که هست امروز در آینه بیشتر از هر زمان دیگری خود را عاشق یافتم و دانستم که عشق خود نیز آینه است؛ آینهای که میتوان در آن نه تنها معشوق را دید بلکه با آن میشود همیشه با معشوق زندگی کرد گرچه وصال ظاهری رخ ندهد. میتوان در نگاه آینه، جاودانگی عشق را دید و به آن زل زد و خیره نگریست و حتی میتوان در نگاه آینه، با عشق پیمانی ابدی بست.
خلاصه بگویم: خوب که به آینه مینگرم و خیره میشوم، کم کم صورت خودم به سایهای کمرنگ بدل میشود و سپس محو میشود و آن گاه میتوان در دل آینه، طلوع چشمان عشق را دید، نگاه مهربان معشوق را دید، روی شاهد را مشاهده کرد و میتوان با او گرم گفتگو شد و با هزار زبان به او گفت که دوستت دارم
در ذهنم دنیایی ساختهام زیبا
دنیای خالی از نیرنگ و ریا
عاری از دروغ
دنیای عشق به تو
سرزمین افسانهای محبت
و تنها در این سرزمین
آرامشی دارم دلنشین
و در آن جهان رؤیایی
عاشقانه پرمیزنم
چون قاصدکی سبکبال
بر روی گلهای زیبا
یا چون مرغان دریایی
بر فراز امواج دریا
و یا چون سیمرغ
بر قاف عشق
و میروم
تا اعماق زیبایی چشمان تو
تا منتهای پاکی و صداقت تو
تا نهایت قلب مهربان تو
تا آن جا که من و تو
یکی شویم
تو در من تجلی یابی
و من در تو تجلی یابم
و آن گاه که
شکوه جاودانه بودن
با تو و در کنار تو را
با تمام وجود حس میکنم
و ذرههای وجودم از شعاع مهر تو
لبریز میشود
شادمان میگردم و در رقص آیم
و این چنین است
لحظه های من با یاد تو
و حیف است لحظهای
بی یاد تو
با یاد و عشق تو
همه لحظههایم ماندنی
و همه واژههایم خواندنی است
همیشه دوستت دارم
در این صبح پاییزی، یاد تو، گلبرگهای دردانه عشق در دستان محبت عاشق، پژمردگی را به باد خاطرهها میسپرد و گل سرخ، دست در دست نسیم خوش تو، بر آسمان دلم جاری میشود و به صورت گلگونه و داغ خورشید قلبم سلام میکند و اشک، یاقوت دل را جلا میدهد و ترنم باران دیدگان، سرزمین احساس را غرق در طراوت مینماید و زلیخای جان، درب بر اغیار میبندد و تمام دریچه های آرزو را به سمت یوسف عشق باز میکند. گر چه پاییز است، یاد تو بذر شادی را در زمین بارور جان من میپراکند و غنچه بهاری را در روحم میپروراند و من پا به پای آرزوها به مهمانی نگاه تو میآیم تا سر انگشتان ظریف و مهربان تو شکوفههای مهر مرا لمس نمایند و مسحور از لطافت نوازشت، چون نرگسی مست، سر به زیر گردم. ترنم صدای تو بر گوش من خوش تر از صدای هر آبشار، ترانه هر قُمری و یا بانگ هر مرغ آواز خوان دیگری است و گویی تو با چنگی سحرآمیز، موسیقی ملایم عشق مینوازی و من گلبوتههای شقایق را با هر نُت به پای تو میریزم و بر عشق سجده مینمایم.
چنین است روز پاییزی من که با قلم موی احساس، نقشی رویایی از تو و هزار هزار بهار در خود دارد...