شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

آرام دل من

خدا

 

آرام دل من

 

چون آبشار

بر تن بی جان من

جاری شدی

 

چون خورشید

در قلب من

 طلوع کردی

 

چون باران

بر خشکیده گیاه روح من

باریدی

 

نامت خود

ترجمان شوق من است

 

صدایت

موسیقی جان‌افزای من

 

برق نگاهت

درخشش ستاره‌های امید من

 

یاد تو

دریای مواج خیال من

 

آیا این‌ها کافی نیست تا آرام دل من باشی؟

پس بی دلیل دوستت دارم 

خدا

 امروز در دست نوشته های قدیمی ام شعری دیدم زیبا از امیر خسرو دهلوی که گفته است:

کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد

گشتم تا کامل آن را پیدا کنم. پیدایش کردم و چه سوزناک و غم انگیز. می توان با آن یک دل سیر گریست. به یاد تو و دوری از تو. امیر خسرو دهلوی چنین می گوید:

خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد

غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی. ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد

به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد 

خدا

چنین است عشق

عاشق چنان عشق می‌ورزد که گویا معشوق پاره‌‌‌ای از تن اوست و هر لحظه خود را به او نزدیکتر می‌بیند چنان که همه آینده و امیدش  در وجود او خلاصه می‌شود. عاشق زندگی بدون محبوب را بدتر از جهنم می‌بیند  و گاه چنان دل تنگ می‌شود که او را از اعماق رؤیاهایش بیرون می‌کشد و در دنیای واقعی و عینی در آغوش می‌گیرد و گاه نیز از دل تنگ چنان می‌گرید که گویی همه ابرهای جهان در حال باریدن هستند. در آسمان دل او فقط یک خورشید می‌تابد و جان او بر یک قبله روی می‌کند و نام او تقدسی چون نگاه قدسی مؤمنان راستین ادیان و مذاهب به قدیسان خود دارد. عشق چنین است. دریچه‌ای که از آن می‌توان به برهوت زندگی نگریست و خوشبختی را دید. عینکی است که از ورای آن زندگی زیبا و معشوق زیباترین  است. رؤیایی است شیرین که فقط بین عاشق و معشوق جریان دارد. دریایی که غریق در آن، زندگی را می‌بیند و به آن دست می‌یابد. عشق چنین است.

خدا


غم فراق

 

محبوب من!

امشب باز غم فراق، چون ابرهای در هم پیچیده، آسمان دلم را فرا ‌گرفته است  و باران اشک، نمود دل طوفانی‏اش می‌شود. گویی که اشک می‌خواهد زنگارهای دل فراق کشیده را  با زلال خود شستشو دهد ولی عاجز است. وقتی صاعقه جدایی به رخ جان آدمی سیلی می‌زند و یاس دل پژمرده می‌شود و شاهد تنهایی و غمم فقط مهتاب باشد، از اشک چه کاری ساخته است؟

 

جانا!

سخن از فراق است و دردیست فراق که دواپذیر نیست؛ گویی که بر انبار کاهی آتشی افکنده‌اند و دیگر از چند قطره آب چه کاری برآید؟ زانوی غم بغل می‌کنم و شب به نیمه می‌رسد اما قلب تسکین نمی‌یابد و فوران آتش غم از عمق اقیانوس روح تا قلب جریان می‌یابد و با اشک ازچشمه‌ی چشم‌ها بیرون می‌زند؛ گوش دار! بانگ وحشت‌زای بوف دل، در ویرانه‌های سینه می‌پیچید. دیگر جان خود به اشک بدل می‌شود و از چشمان فرو می‌ریزد تا التیامی بر آتش دل باشد. اما دریغ! دریغ و درد! شرنگ فراق بر جان عاشق تلخ تر از آن است که اشک درمانش کند.

از پنجره بیرون را می‌نگرم. آسمان نیز امشب شبنم‌های خود را بر روی شهر می‌ریزد و می‌خواهد که با صدای نرم و بارش لطیف خود  مرهمی باشد بر زخم‌های من. ولی آسمان نیز چون به دل عاشق زجر کشیده من می‌نگرد، ابرهایش تکه پاره می‌شود و اندک اندک رنگ سیاهی به خود می‌گیرد و در سیاهی شب گم می‌شود.

می‌دانم صبوری زیباست. آری می‌دانم. اما چگونه دل عاشق را به صبوری فراخوانم در حالی که چشمه‌های اشک از عمق قلبی آتش گرفته می‌جوشد و هستی‌ام را به بازی می‌گیرد؟

 

معشوق من!

فراق یار نه آن می‌‌کند که بتوان گفت!

 

خدا

تقدیم به تو

تمام احساس درونم را

که یکسره اشتیاق است و شوق

به تو تقدیم می‌کنم

لحظه لحظه‌های دلتنگی‌ام

که وسعتی دارد به اندازه یک دل درد کشیده عاشق

به تو تقدیم می‌کنم

و انتظار را

که در چشمان همیشه ابری‌‌ام می‌بینی

به تو تقدیم می‌کنم

و عشق را

که در هر تپش‌ قلب خسته‌ام

با تو ابراز می‌دارم

به تو تقدیم می‌کنم

این است هدیه‌های من به تو

و می‌دانم تو با خورشید مهربانی‌ات

از آن‌ها محافظت می‌کنی 

خدا

 

شکوفه باران

 

برای خود عالمی داشتم

دورتر از ستاره های دور دست

که کسی بدان راه نداشت

و ناگهان تو را در روح خود احساس کردم

و درهای بسته روح من را گشودی

در هر کلام تو

صدای لغزیدن بهار را

روی تن سرد و یخ زده دشت زمستانی جان من

می‌شنیدم.

بهار من شدی.

همه وجودم را شکوفه باران کردی

جانم را تابستان رنگارنگ شدی

میوه دادی، میوه‌ی عشق، شیرین و خوش رنگ

حتی آن زمان که هفت رنگ پاییز، بر هستی‌ام رنگ فراق می‌پاشید

و زمستان سیاه نبودنت تیشه بر کوهستان سفید جانم می‌زد

باز هم یاد تو و نام تو مرا گرم می‌کرد.

آری محبوب من

آن روز که به کلبه دلم پا گذاشتی

در باورم نمی گنجید روزی تو را در خلوت دلم بپذیرم
شاید تو نیز بیگانه‌ای بودی که آمده بودی تا بروی

ولی نه، تو را ورای تمام آرزوهایم دیدم

جاری شدی، آمدی و ماندگار شدی

به ماندگاری خورشید بر تن زمین

و حالا هر روز که بیدار می شوم

تو در قلب من طلوع می‌کنی

و آن لحظه که به خواب می‌روم

نام و عشق تو، همه وجودم را لبریز می‌کند

با چشمان عاشق تو

مرا به الماس ستاره‌ها چه نیاز؟

و با شکوفه روی تو

مرا به گل هزار برگ چه کار؟

 

خدا

 

در دلم باغچه‌ای دارم از عشق

 

زیبایی تو را با رز‌های سرخ، پاکی‌ات را با رزهای سپید، لطافت تو را با رزهای صورتی، شوق عاشقانه تو را با رزهای زرد، نگاه عاشقت را با رزهای بنفش، لبخند زیبایت را با  رز‌های  نارنجی و هجرانت را با رز کبود در باغچه دلم جاودانه‌ کرده‌ام.

 

گل‌های داودی آوای جاودانگی عشقت را سر می‌دهند و نیلوفرها می‌گویند مهم نیست دیگران چه قضاوتی کنند، تو همیشه عشق من بوده و هستی و خواهی بود. نرگس‌های انتظار، نشان چشم خیس عاشقی است که همیشه دلش هوای معشوق دارد و در انتظار او می‌سوزد و گل پامچال - پیک بهار- در دل عاشق، گواه آن است که جان را بدون عشق بهاری نیست و کوکب‌ها می‌گویند که عشق خورشید است و آدمی بدون آن، فسرده‌ خاکی بیش نیست.

 

من وقار تو را بر برگ‌های همیشه بهار می‌بینم و روحم تشنه‌ام سیراب می‌شود، یاس‌ها یادآور تواضع عاشقانه توست که همیشه ستودنی است و میخک تفسیری است از شیفتگی و اشتیاقم به تو. شاه‌پسندهای ریز نقش، یادآور ظرافت توست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم و آن طرف‌تر ارکیده‌های دلم را ببین که غرور و زیبایی‌اش یادآور غرور عاشقانه توست؛ من همه حرف‌های ناگفته‌ام را بر برگ‌های بنفشه‌ها نوشته‌ام؛ زلالی عشق‌ام را در رخ زیبایی سوسن سفید بخوان.  

 

آن سو دو گل مینای عاشق خاطره‌انگیز و دل فریب همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. و ببین لادن‌ها چگونه عاشقانه‌ می‌رقصند، رقص اندیشه من را می‌مانند در دریای یاد تو. گویند لاله‌ها عاشقان تمام عیارند. بنگر چگونه آن دو لاله عاشق سر بر کنار هم نهاده‌اند و نجوا می‌کنند.

 

گوش دار آن کاملیای سپید را که می‌گوید تو لایق و سزاوار عشق‌ورزیدنی. ببین که بر رخ صورتی آن کاملیا آرزوی بودن با تو را حک کرده‌ام و گرمای آتش‌فشان عشق در عمق وجودم را درآن کاملیای قرمز آتشی به یادگار گذاشته‌ام.

 

شاید اگر شایستگی بیشتری می‌داشتم چون آن پیچک بر شاخه‌های قامت تو می‌پیچیدم و وصال می‌یافتم و در آینه آن نسترن زیبا آروزهای محالم با تو را می‌بینم و می‌دانم که جانم همیشه در این آرزو می‌ماند.

 

مریم‌های دلم را برای آن کاشته‌ام که شاید روزی دسته‌ای از آن را نثار قدمت نمایم، یاسمن‌ها را در راهت خواهم کاشت و جان عاشق را با رازقی‌های آویز چراغان می‌کنم تا نور عشقت همیشه بر جانم بتابد.

 

شب‌بوهای زیبا شمیم خوش تو را برایم ارمغان می‌آورند و کوچه‌ باغ‌های عشق را خوش بو می‌سازند. اطلسی‌ها شیرینی خاطرات گفتگوهای طولانی عاشقانه با تو را با خود دارد. شقایق همیشه با خود این شعر را می‌خوانند که عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود، هر که بر چهره ار این داغ نشانی دارد. باد که در شاخه اقاقیای روی دیوار دلم  می پیچد را بنگر، این عطر بهشت است که می پراکند یا بوی توست؟

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد