ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آفتابگردان عشق تو
در مورد آفتابگردان حرف های زیادی گفته اند وشنیده ایم. این که از طلوع خورشید تا هنگام غروب، چشم در چشم خورشید می دوزد، پا به پای او می چرخد و چون خورشید در پشت کوه های فراق افتد، او نیز سر خم می کند و حتی به ستاره های شبانگاهان نمی نگرد و با چشم پاکش تا فردا، انتظار طلوعی دیگر را می کشد و...
این گل را به درستی سمبل عشق به خورشید می نامند و حتی نام از او دارد و غم و شادی از او می گیرد.
من خود زمانی صبحگاهان در مزرعه ای، صورت غمناک آفتابگردان پیش از طلوع خورشید را دیده ام و می دانم که چه حالی دارد از ندیدن یک شبه معشوقش و پس از ساعتی و آن گاه که گرمای خورشید کمی بر برگهای زرد او می تابد، رخ طلایی و بشاش او را نیز دیده ام و می دانم که هیچ طلوعی چون طلوع معشوق بر جان عاشق نیست.
رسم عاشقی آن است که باید مانند آفتابگردان - این بوته چند ماهه عاشق- در تاریکی های فراق، دیدگان را به افق عشق دوخت تا کی معشوق در رسد و چشم به گرمی و حرارت خورشید عشق دوخت تا جان از گرمایش حیات گیرد. همیشه یا باید روی به عشق بود و یا در انتظار معشوق و نه دل به فانوس های دروغین محبت بست و نه روی به هر ستاره کم نوری که فریبکارانه عاشقی را سوسویی مزورانه دارند.
و من اینک در شبی وهم آلود و پر از اندوه فراق، سر در گریبان تنهایی، با دلی لبریز از آه گرم و با دیدگانی پوشیده از اشک سرد، اگر نه انتظار طلوع شبانه که انتظار وصال سحری را دارم و می دانم که چون با یاد تو چشم بر می بندم، رویت را در رؤیایی شیرین خواهم دید و تنها نمی مانم
در گذر سالها
همانند لیلی قصه های عاشقانه آمدی و مرا مجنون کردی. من خالی از آرزو بودم. تو آمدی و مرا با رؤیاهای عاشقانه همسفر کردی. مرا تا دشت پهناور آرزوها همسفر شدی و تمام آرزوهایم را زنده کردی. تو که آمدی دل من پر شد از امید و دلگرمی. تو شبنمی زیبا شدی که بر چشمانم نشستی و اشکی عاشقانه که بر روی گونه ام سرازیر شدی. آمدی و من همه درهای دلم را برای ورودت باز کردم و خوب که در دلم جای گرفتی دیگر نه کسی را به آن راه دادم و نه راه خواهم داد. من با دست خود قلبم را اسیر کردم، اسیر محبت و عشق تو. سالهای سال هر شب و هر روز تمام درد دلهای عاشقانهام را به خیال تو گفتم و در گوشت زمزمه عشق کردم. به تو گفتم که جز تو نه دلبری می شناسم و نه کسی را شایسته می دانم. به تو گفتم که تو تنها مونس قلب منی و لحظه ای از دلم دور نیستی. به تو گفتم که همه کوچه ها و پس کوچه های ذهنم را با عطر عشق تو پر کرده ام و جز قدمهای تو کسی را یارای گام برداشتن در آنها نیست. تو خود خوب میدانی که چه شبها که ساعتها با تو از عشق گفتم و در خودم مویه کردم. عزیزم به تو گفتم که از تمام این دنیا تنها همین قلب عاشق را دارایی خود میدانم و آن را نیز به تو تقدیم کردهام. اینک در گذر این سالهای دراز، بیشتر از پیش، دوستت دارم و ملازم عشق تو هستم و با تو عهد میبندم که عاشقانه زیست کنم با یاد تو، با خاطرات تو، با رؤیای تو و با عشق تو.
بقیه درادامه مطالب وجون من نظر بدین!
نقش بهشت
محبوب من!
در هر غروب دلگیر که آسمان رنگ و بوی خون دارد و هوا بوی دلتنگی، برای من نقش بهشتی بر جانم و گر چه با خیال تو زندگی میکنم، دیگر خیال نیستی؛ تو هستی و من هستیات را میبینم و میشنوم و آن گاه در سینهام زندگی به یادت موج میزند و میتپد و آن چنان به من نزدیکی که حتی تصور هم نخواهی کرد حتی اگر آن قدر دور باشی که من هم ندانم.
ستاره من!
میدانم که بین من و تو فاصله است، میدانم که وصال خوابی خوش بیش نیست، اما این دنیای من است و من آن را چنان میسازم که فاصلهها چون حبابی از بین میرود و چون غباری بر باد میرود.
شاهد زیباروی من!
در عشق چیزی به نام خزان وجود ندارد و تنها کسی که عاشق است میداند که معشوق، خود بهار است آن هم بهاریترین فصل زندگی و آسمان است آن هم آبیترین آسمان و خود خورشید است آن هم درخشندهترین خورشید و چنین است که تو برای من شکوه هزار هزار ترانهی نجیب عاشقانهای و من هزاران هزار فصل نایاب آرزو را فقط در تو جستهام.
عشق پاکم!
هر شب در رؤیاهایم مرا به سمت بیکران آسمان میبری و با تماشای رویت و با معجزهی نگاهت و با نسیم ایمانت با عشق همراه میشوم و آن گاه محو میشوم در اقیانوس بی پایان مهر تو.
عشق نیک بنیادم!
اینک در میانه میدان عشق، با دلی لبریز از محبت تو، با سری پر شور از مهر تو، با چشمان همیشه منتظر و بارانی، با قلبی که عشقت را چون جان شیرین دربرگرفته است، شیرینی عشق و آرامش را در تو میجویم و تسلای خاطر را در یاد تو و تلخی فراق را بر جان خود ارزانی میدارم گر چه چون زهری سهمگین جانم را میسوزاند و روز و شب به تو میاندیشم و میستایمت و از خدای مهربان عاشق پرور و عشق آفرین، میخواهم که بر این عهد زنده مانم و هم بر آن جان تسلیم نمایم. چنین است روزگار غریب من.