شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ
شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

شکست عشقی | درمان شکست عشقی و جدایی

ღஜღشــکــــســـت عـــشــقـــیღஜღشــکستـ غرورღஜღ

unposted letters Zinatnoor 

برای دفترچه خاطرا تم :

نمیدانم؟ چرا امشب خوابم نمیبرد فردا ترا ترک خواهم کرد.دلم می خواهد امشب با تو بمانم و هرچه دلم میخواهد برایت بگویم. احساس میکنم سخت نگرانی؟ نگران نباشد، ترا تنها نمی مانم. تو میدانی که رفتن های من چندان هم همیشه گی نیستند یادت است یک باربرای همیشه با تو خدا حافظی کردم و ترا بردم به باغچه زیردرخت روی خاکهای نمزده ماندم تا زنده به گورات کنم. ولی بعد خیلی ترسیدم، نم خاکها مرا به یاد کرمهای کوچک و موزی می انداخت. مبادا که حروف نام او را درقلب کوچکت سوراخ، سوراخ کنند و رنگ خام قلم را بی رنگ. آنوقت تو همه یادهایش را گم خواهی کرد و ازتنهای خواهی مرد. آخرتو چه داری جز همان یادهای که ترا ، تو میسازد.  آ ه! خنده ات می گیرد. چه دیوانه ای استم مگرهمین چند لحظه پیش به تو خدا حافظی نکردم. شاید من معنی همیشه، خدا حافظ و رفتن را نمیدانم. بعد ترا ازروی خاکها، گرفتم. ترا  ازآن گودال کوچک برون کشیدم و باخودم آوردم جای دراطاق کوچکم پنهان کردم  وبه توقول دادم که  برای همیشه فراموشت کنم. ولی دیدی که نشد. شنبه ویکشنبه را حساب کردی و دوشنبه من برگشتم و تا نیم شب برایت قصه گفتم وتو شنیدی. دیروزگفتی که اگرچند روزی مرا نشنوی بیمارمیشوی همه زندگی ات برهم میخورد. مگرمن جادوگرم؟ برایت گفتم که این گپهایت بد هوایم می سازد و تو خندیدی. خنده های ترا دوست دارم طنین بچه گانه دارد، میدانی همه چیزهای که رنگ و بوی بچه ها دارد، سپید است، سپید ، مثل سحرت. یادت است پارسال که من وتو درفیستوال بزرگترین ها رفته بودیم و هردوخسته شدیم و رفتیم درپیزاری کوچک روبروی هم نشستیم و گفتیم و گفتیم، یک نفرآ مد و ازبی معنی بودن فیستوال بزرگترین گلایه ها کرد ومن گفتم که ازبزرگترین ها هیچ گلایه نباید کرد وچون گلایه کوچک شان میکند و بعد این مرد به تو اشاره کرد و گفت که  ترا می شناسد و من خندیدم بعد گفت که فال بین است و گفت که من و تو تا جهان است باهم خواهیم بود بعد دست مرا گرفت و گفت که خطوط دستان ترا دردست من نوشته اند. و سرنوشت من با تو گره خورده. پس چرا نگرانی. من میروم و زود برمی گردم. وازهمه حرف،حرف را برایت میگویم. پس، هرگز، همیشه رفتنم را باورنکن

انجما د ‌-  تقدیم به دفترخاطراتم ‌- نگرانم نباش

 

                                                  در امتداد خطوط زرد،


'' ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه ی آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد..........."

صدا:سا عت چند ا ست؟ 

من - ده و بیست

به سمت صدا برمیگردم. لبخند میزنم، 

من- کجامیری؟ 

او- جهنم

‌چشمم روی نقشهء بزرگ، ترسیم شده  بالایی درو ازه ترن میخکوب است وبه خطوط  زرد و سرخ آن نگاه میکنم به راههای کج وپیچ که آدمها را به هم میرساند و آدمها را ازهم جدا میکند 

- خوب

- خوب!! دیگربه جهنم رفتن هم تعجب ندارد

- یه ، فکر میکنم آنقدربه جهنم رفت و آمد کردی که دیگرتعجب ندارد

- باز را ه را گم کردی یک دراین نقشه به دنبال تصویر ( جورج کلونی) استی؟

 -هنوز به ( جورج کلونی) حسادت میکنی

-هنوز! بلی تا زنده باشم . چون تو دوستش داری 

‌- (  جورج کلونی) یک سپوراستر است هزاران زن دوستش دارد

‌- من با آن نه صد و نه نود و نو دیگر کاری ندارم.

-هنوز دوستش داری؟

من - هنوز! تا زنده باشد

‌-لعنتی .

- کی را گفتی

-(  جورج کلونی) را

به قهرنگاهش میکنم

-نه ، ببخش ، خودم را ، حسادت را ، دوستی را، هنوزرا، زنده بودن را.

-راستی چند ساله شده باشد؟

- پنجاه ، پنجا ه وهشت ، شاید

- خوب مثلا اگر در ٦٠ ساله گی به خیربمیرد. بعد دیگرجای برای حسادت باقی نمی ماند. چون با مرگ برای همیشه سرزمین دلت را ترک خواهد کرد.

- یه

- هنوز بلی گفتن را یاد نگرفتی؟ این یه ، پشتو است یا انگلیسی؟

‌میخندم . قهقهه کودکانه ای میزد. صورتش شاد میشود احساس میکنم عقربه ساعت عقب، عقب میرود تا ما را د ر چای خانه مکتب ما ببرد ودرست رو به روی هم بنشاند. یادم آمد هربارکه ازدوست داشتن سخنی سرمیشد من از( جورج کلونی ) می گفتم. فکرمیکنم فقط پنج روزگذشته، دوشنبه، آری، دوشنبه  دهلیز مکتب کوچک ما ،منتظرگرفتن عکس برای دپیلویم نشسته ایم با  آن کلاه های مسخره وچپن های دراز وصف خسته کننده.

 نمیدانم چرا او اینقدر به دنبال ( جورج کلونی ) افتاد ه . من به او، به جان کالونی، به عکس، به دیپلوم به هیچ چیز نمی توانم فکرکنم . من به دوریی رفتن، سفر، کوچ می چرخم............

صدایش پنج سال اینطرف ترپرتم میکند.

 -راستی؟ چرا ین مرد را دوست داشتی؟ نه؟ چرا ین مرد را دوست داری 

من- نمیدانم

- وقت پیدا نکردی ، دلیلش را پیدا کنی؟

-دوست داشتن دلیل ندارد.

- هم دارد، هم ندارد.

- فلسفه ، هنوز دنبال آ ن کتابهای کهنه را رها نکردی

- نه ، اگر من ترا دوست داشته باشم ،دلیل دارد. اگرتومرا دوست نه داشته باشی، دلیل ندارد.

- خوب

- خوب!! پس موضوع حل است برایت.

‌- خانم و اولاد، اولاد هایت خوب استند؟

‌- کدام خانم، کدام اولاد، اولاد ها ، ( بریتنی اسپر) را که سالها پیش طلاق کرده بودم.

‌- میخندم، خو، فکرکردم با ( الیزابت تیلور) ازدواج کرد ه باشی

‌- نه منتظرم ، (  جورج کلونی ) بمیرد، پیرمرد خزف

‌- خزف ، خزف چه معنا ؟

‌- نمیدانم،

‌- ها ها ، پس چرا میگی ،

‌- فکرمیکنم یک دشنام خوب جانان باشد. درعربی

‌- عربی

‌- نمیدانم

میخندیم .

هنوزنگاهم درمیان خطوط رسم شده ای نقشه گم است راههای  که آدمها را به هم میرساند، راههای  که آدمها را ..........راههای زرد، راههای سرخ

- راه را گم کردم . بازراه را گم کردم

- خوب

‌نگاهش میکنم. مثل سالهای پیش نیست، مثل پنج سال پیش نیست،  خطوط کوچکی کنارچشمانش دویده درست مثل خطوط نقشه، یکدسته موی خاکستری روی پیشانی اش پریشان است. لباسهایش نامرتب و بوتهایش کهنه و کثیف است. فکرمیکنم دیگرنباید نگران وزن گرفتن باشد بسیارلاغرواستخوانی شده. ولی هنوزهمانست ، ساده، صمیمی، مثل یک کتاب بی پوش، بی مقدمه، بی حاشیه و بی زیرورقی، داستانی ست که ازنیمه آخرش شروع میشود. همانیکه سلام را ازیاد میبرد و گفتگو را به نامم آغازمیکند همانکه آغازگفتگویی بعدی را از انجام گفتگوی قبلی آغازمیکند مثلیکه فاصله  را نمی شناسد، همانکه  مثل کودکی می خند و لج میکند. همانیکه دوستی برایش پروبال است و نفرت شلاقش میزد.

 

میخواهم ازنگاه هایش فرارکنم . میپرسم:
- خوب!! دیگر را ه گم کردن هم تعجب ندارد

-یه، فکرمیکنم آنقدرراهت را گم کرد ه ای که دیگر گمشدنت تعجب ندارد

.لبخند میزنم.

نگاهم میکند. مثل سالهای پیش نیستم. مثل پنج سال پیش نیستم. باید نگران وزنم باشم، زیاد چاق شدم. وقتی لبخند میزنم  کنارچشمان کلان کلان عسلی ام خطوط  کوچکی مید ود. موی هایم مثل گذشته ها به سمت باد نمی رقصید. ..........

او - زندگی خوب است؟

- یه ، سلام میگوید.

- هنوزمثل آدمهای عاقل گپ زدن را یاد نگرفتی؟

- آدمهای عاقلی را که می شناختم رفتن جهنم  ازکجا یاد میگرفتم

- یه ، آدمهای عاقل هم را ه شان را گم کردند

لبخند میزنیم. هردو به نقشه نگاه میکنیم. نقشه پراست ازخطوط سرخ ، خطوط زرد که به دو سمت ترسیم شده اند راههای که آ دمها را ازهم جدا میکند و به هم میرسند. به کاغذ پاره ای کوچک نگاه میکنم  روی کاغذ با خطی نا روشنی نوشته شده. چهارراهی ‌ سوم، جنوب سمت حرکت ترن ‌- دست راست ‌- دفترپاسپورت. باید همین جا پیاده شوم.

- میخواهی درپیدا کردنی راه با تو کمک کنم. باورکن! اگرمیخواهی ازرفتن به هر بهشت وجهنم میگذرم و کمکت میکنم

- بهشت و جهنم ات به سلامت

ترن می ایستد. ومن شانه به شانه تنهای می روم بیرون.

برمیگردم . ترن دورمیشود. ............. 

 

یادم ازخطوط سرخ ، خطوط زرد، ازراههای جدا می آید که آدمها را به هم.......که آدمها را ازهم ...........

 ولی من به هیچ چیزفکرنمیکنم نه به او، نه به  ( جورج کلونی) فقط به فکرکوچم، به فکررفتن

ادامه مطلب ...